کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۰۸۰۲۲
تاریخ خبر:

یادداشت‌های برگزیده| آقای تنها...

روزنامه هفت صبح، ‌مصطفی مسجدی آرانی| اوایل اردیبهشت سال ۵۹ هجری شمسی، معاویه بن ابی‌سفیان، خلیفه آن روزگار مسلمانان مُرد. همه اتفاقاتی که در قالب عاشورا از آن صحبت می‌کنیم از حدود ۱۰ اردیبهشت تا ۲۰ مهرماه آن سال رخ داده است.‌ حسین بن علی آن روزها ۵۴ ساله بود. کشاورز بود و متولی باغ‌هایی که از پدر به ارث رسیده بود. برادرش با معاویه صلح کرده بود و او وفادار بود به آن قول و قرار ولی قرار این هم بود که معاویه، بعد از خود جانشینی منصوب نکند.

‌‌ یکی دو روز بعد از درگذشت معاویه، حسین بن علی ظاهراً در مسجد بود که گفتند استاندار وقت مدینه با تو کار دارد. بو برده بود که چه شده است. به محل استانداری رفت و البته به ۳۰ نفر از یاران و نزدیکانش گفت، مسلح بیرون آماده باشند تا اگر لازم شد از او دفاع کنند.
‌مدینه آن روزها شهر کوچکی بود. همه چیز حول و حوش مسجد رسول خدا ساخته شده بود. نمی‌دانم استانداری یا دارالخلافه کجا بود ولی می‌دانم که از اول تا آخر مسجدالنبی فعلی که بسیار بزرگ‌تر از مسجد آن روزها بود را می‌شود در ده دقیقه طی کرد.

حالا مردی ۵۴ ساله را تصور کنید که با دعوا از استانداری بیرون آمده و گفته من با این خلیفه جدید بیعت نمی‌کنم. به نظر شما این مرد کجا می‌رود بعدش؟راهش را کج کرد، رفت پیش قبر پدربزرگش. خیلی پدربزرگش دوستش داشت. آنجا رسید. معرفی لازم داشت؟ نه. پدربزرگ نوه را می‌شناسد دیگر. ولی معرفی کرد. آن هم با نام مادرش. گفت «السلام علیک یا رسول‌الله. انا‌الحسین بن فاطمه. فرخک و ابن فرختک». فرخ یعنی شاخه درخت.

عرب به فرزند عزیزش می‌گوید فرخ. بعد شکوه کرد. گلایه کرد. نمی‌دانم. شاید گریه کرد. فردای آن روز تصمیم گرفت که از مدینه برود. باز هم رفت کنار قبر بابابزرگ. این بار با خدایش حرف زد. من امیدوارم که اشتباه کنم. امیدوارم که غلط فکر کنم. امیدوارم که قیاس به نفس کنم ولی مردی ۵۴ ساله که می‌رود با مزار پدربزرگش درددل می‌کند، از نهایت تنهایی این کار را می‌کند. از نهایت غربت. از نهایت کسی را نداشتن.

زخم، فقط رد شمشیر نیست. درد فقط این نیست که کسی از اسب بیفتد. روضه فقط در گودال نیست. من یک جای خوب می‌شناسم در حیاط مسجدالنبی. بیایید برویم آنجا بنشینیم و فکر کنیم به روزی که حسین، لابد با سری پایین و ابرویی در هم، اینجا را قدم زده و رفته پیش مزار بابابزرگش. در عصر تنهایی، بیایید شب اول برای آقای «تنها» گریه کنیم. روضه تنهایی کلمه لازم ندارد. همین که تماشا کنی، تو را با خود می‌برد. تنهایی، خودِ خودِ روضه است.

قصه لئو
پژمان راهبر| قصه لئو قرار بود تنها با یک لباس به پایان برسد‌، او قصد نداشت خانواده خود را به کشور دیگری منتقل کند و فرزندان خردسال خود را از جایی که آنها را با آنتونلا بزرگ کرده بود بیرون ببرد و از گرمای دلچسب کاتالونیا دل بکند .
همه اینها تغییر کرد. بارسلونا کاری که برای ماندن مسی لازم بود را انجام نداد و مسی هم بعد از یکسال کشمکش ذهنی سرانجام قایق خود را به آب انداخت .

سپس نوبت به انتشار خبری بود که فوتبال دنیا را تکه‌تکه می‌کرد. کاتالان‌ها مذاکره با پادشاه فوتبال را به طور غیرمنتظره‌ای پایان داده بودند و خوان لاپورتا با صورتی معذب خود را آماده اعلام این واقعیت که لیونل مسی حرفه خود را در بارسلونا به پایان نخواهد رساند. انگار خوشبختی و رضایت دائمی از زندگی وجود ندارد حتی اگر تو مسی باشی و باشگاهت بارسلونا‌، در یک درهم تنیدگی دائمی و طولانی که پیراهن باشگاه پوست تنت شده باشد.‌

پس این بزرگترین تغییری خواهد بود که به چشم دیده‌ایم.یک جدایی غول‌آسا همراه با غمی گداخته مثل لحظه قطعی مهاجرت‌، خداحافظی از مادر در فرودگاه. مثل یک پایان تلخ سادیستیک برای یک عاشقانه صدو بیست دقیقه‌ای که با اشک سرویستان می‌کند.آنها دیگر لیاقت هم را ندارند. مسی مجبور نیست آنجا باشد و بارسلونا هم لازم نیست انضباط مالی اش را برای تامین دستمزد بهترین بازیکن جهان بشکند.

فصل بعد یک کیت جدید تن او را خواهد پوشاند.آنها هم شماره ده را به دیگری خواهند داد. یک روز فکر می‌کردی چنین انتقالی دنیا را به آخر برساند اما نه‌، بعدها زمزمه خواهی کرد من تجربه تابستانی را دارم که لئو از بارسلونا رفت .تو هم اگر خواستی برو که این زخم هم ترمیم خواهد شد.این دنیای ماست.باید با خودت بگویی از هیچ تغییری نترس که روزی مسی هم از بارسلونا رفت.حتی مسی … از بارسلونا.

فانوس دریایی
مثل یک ترانه غمگین که اندوهش را از دست می‌دهد،این سوگواری هم به پایان می‌رسد.آن وقت انتشار شتابناک خاطرات مشترک و عکس‌های دیده نشده و مصاحبه‌ها به پایان رسیده و خاک، سرد، قدرتش را به رخ می‌کشد حتی در جولای گرم لس‌آنجلس که مهرزاد خانوم یواش یواش باید پاسخ ماهایی که شهامت زنگ زدن نداشتیم را بدهد.

با وجود این،مرگ حمیدرضا صدر و هیاهوی بزرگش،جوری قدردانی غیابی از او بود که باوجود سوپراستارشدن ناگهانی و دیرهنگام در فوتبال،هیچ ربطی به بدنه فوتبال ایران نداشت.یک روشنفکر و نجیب‌زاده که عاقبت اهمیت کلمه و مفهوم و به قول آقا ابک، لوگوس (کلام آمیخته با خرد) را بر ما آشکار کرد،اگرچه بر بستری که اغلب کم‌سوادی ملحفه آن بوده و از فقر واژه و دانش رنج می‌برده است؛و حتی آنها که راویان اصلی و پیش‌برنده داستان فوتبال بوده‌اند با درصد بالا اعتماد به‌نفس قدعلم کردن مقابل جریان‌های اصلی این رشته ورزشی را نداشته و تریبون را به آنها داده و خود به تماشا و بازنمایی پرداخته‌اند.

در چنین فضایی قدردانی مردم از راوی خوش زبان فوتبال مایه امیدواری هم هست.به‌خصوص جوان‌هایی که باورنمی‌کردی حمید صدر فانوس دریایی‌شان بوده و به سوی او پارو می‌زده‌اند.انگار آن حرکت دست‌ها (که حالا شبیه یک کالت) و آن سخنرانی‌های پرشور و حرارت و خاطره‌گویی‌ها تاثیری فراتر از چیزی داشته که شاید فکر می‌کردی.

نه فقط آن تلویزیونی‌ها که حتی «روزی روزگای فوتبال» که حالا تک مضراب‌های صدر در خلال آن جانمایه ویدئوهای ساخته شده درباره اوست.این جادوی ادبیات و سواد و دنیادیدگی و ترکیبش با سخنوری است،که (به‌عنوان مثال) حتی شهرداری تهران را به صرافت تهیه بیلبوردی در بزرگداشت او کرده که اقلا در مقیاس نویسندگان ورزش ایران بی‌سابقه بوده است.

راستش مورد علاقه مردم بودن و ایجاد سوگی یکپارچه و کم حاشیه در جایی که صدر به کار مشغول بود تقریبا غیرممکن است،اما شگفت‌زده نشده‌ایم از این قدردانی یکسره در طول این روزها که «ابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود.»جایت سبز آقای صدر عزیز.فقط ؛ حیف آن شور زندگی که یک عمر برایش کم بود.به جز این جای دریغی باقی نگذاشتی.

کدخبر: ۴۰۸۰۲۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر