کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۹۷۵۳
تاریخ خبر:

گفتگو با نویسنده رمان «آخرین روز زمستان»

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | اواخر سال گذشته مراسم اولین دوره جایزه «لیلی»(رمان عاشقانه سال) برگزار شد و هیأت داوران جایزه، در سه‌بخش از شرکت‌کنندگان تقدیر کردند؛ بخش حرفه‌ای، نوقلم و آرای مخاطبان. در بخش حرفه‌ای، جایزه «لیلی» به رمان «آخرین روز زمستان» اثر زهرا اسماعیل‌زاده رسید. زهرا اسماعیل‌زاده، برنده بخش حرفه‌ای جایزه «لیلی» (عاشقانه‌ترین رمان سال) درباره رمان «آخرین روز زمستان» می‌گوید.

* متولد چه سالی هستید و کجا؟
من متولد ۱۳۶۴، تهران.

* «آخرین روز زمستان» چندمین کتاب شماست؟
درواقع کتاب اول من بود منتها حدود یک‌سال‌و‌نیم، دوسال در ارشاد مانده بود تا اینکه به لطف خانم حمزه‌لو، ناشر کتاب- که دائم پی‌گیری می‌کردند- بالاخره مجوز گرفت. در این فاصله من کتاب دومم «شیراز خیابان افرا» را نوشتم و چاپ هم شد. برای همین از لحاظ چاپ، کتاب دوم است اما از لحاظ نگارش، اولین کتابم است.

* چه زمانی شروع کردید به نوشتن؟
از ۱۵-۱۶سالگی داستان‌های کوتاه می‌نوشتم و دست‌به‌قلم بودم. ولی به شکل حرفه‌ای، سال ۹۴ بود که تصمیم به نوشتن گرفتم. «آخرین روز زمستان» هم سال ۹۴ تمام شد. یک‌سالی بود تصمیم به نوشتن گرفته بودم و آن سال اولین قصه‌ام تمام شد. یعنی تقریبا پنج‌سال است که حرفه‌ای می‌نویسم.

* چه کتاب‌هایی بوده که از آن‌ها بیشتر تأثیر گرفته باشید؟ یا باعث شد خیلی جدی به نویسندگی فکر کنید؟
یادم است در آن دوره کتاب‌هایی که خیلی روی من تأثیر داشت، کتاب‌های خانم فریبا کلهر بود. می‌دیدم که چقدر یک نویسنده می‌تواند با زبانی راحت، قصه خلق کند و آنقدر تأثیرگذار و دلنشین باشد؛ طوری ‌که فکر کنی خودت جای شخصیت‌های داستان هستی. قبل‌تر از آن شاید فقط در کارهای خانم حمزه‌لو و خانم نازی صفوی فقط چنین چیزی را دیده بودم. درواقع این دو به من ثابت کردند می‌توانی عامه بنویسی ولی تأثیرگذار باشی.

* برویم سراغ رمان‌تان. چه شد که این طرح به ذهن‌تان رسید؟
کاملا تخیل بود. اصلا من دوست دارم درباره موضوعاتی بنویسم که ممکن است برای آقایان چندان تابوشکنی به حساب نیاید اما برای خانم‌ها چرا. چون باوری که وجود دارد این است که اگر مرد خیانت کند، می‌گویند حتما زنش خیلی خوب نبوده یا می‌گویند بالاخره مرد است دیگر. در واقع توجیه‌های مختلفی مطرح می‌شود و حتی بعد از مدتی، از طرف جامعه هم کمر‌نگ جلوه داده می‌شود. منتها برای خانم‌ها اصلا اینطور نیست. دغدغه‌‌ام درواقع این است که به این نوع مسائل بپردازم. ایده اولیه هم اینطور شکل گرفت که چطور می‌شود کسی را دوست داشته باشی اما هم‌زمان چشم‌پوشی کنی. همین شد که شروع به نوشتن کردم. البته ایده ناگهانی نبود؛ مدت‌ها بود که به آن فکر می‌کردم ولی تصمیم به نوشتن‌اش را آنی گرفتم.

* عشق «لیلا»، زن داستان شما، به «امیر» خیلی کودکانه شکل می‌گیرد. سال‌های آخر دبیرستان است که او را می‌بیند و بعد هم زود با «امیر» ازدواج می‌کند. طوری‌که انگار اصلا خودش هم نمی‌داند چرا این مرد را دوست دارد. اما این عشق خام همچنان ادامه دارد و بعدها هم دوستش دارد. واقعا چرا همچنان «امیر» را دوست دارد؟

«لیلا»ی قصه دقیقا دختری از نسل خودم است؛ دختری که الان در اوایل دهه چهارمش، اوایل ۳۰سالگی، به‌سر می‌برد. آن سال‌ها واقعا دخترها به همین شکل ازدواج می‌کردند. یعنی همین‌طوری عاشق می‌شدند. یک ظاهر جذاب، بک‌گراند خانوادگی قابل قبول، تحصیلات و وضع اقتصادی. یعنی بدون اینکه فکر کنند حالا اخلاقش چطور است یا رفتارش چیست، وارد زندگی می‌شدند و بعد هم محکوم می‌شدند به سازش. دلیل جذابیت «امیر» هم برای «لیلا» در وهله اول، جذابیت ظاهری است. یعنی وارد زندگی‌ای می‌شود که به‌نظرش می‌رسد این پسر سطحش خیلی از من بالاتر است. و چون مرا انتخاب کرده، پس من دیگر نباید نه بگویم.

دوست دیگری کتاب را خوانده بودند که اتفاقا خودشان هم نویسنده هستند و مثل شما اشاره داشتند که «امیر» چقدر راحت وارد ذهن و زندگی «لیلا» شد. درواقع پایه‌های انتخاب غلط را خود «لیلا» با انتخاب «امیر» شکل داد؛ فاصله طبقاتی را نادیده گرفت، فاصله سنی را نادیده گرفت و صرفا به‌خاطر اینکه طرف از او خوشش آمده و جایگاه خوبی هم دارد، با خودش گفت برای چه بگویم نه. کاری که هنوز هم خیلی از دخترها و پسرها انجام می‌دهند و می‌گویند حالا که فلانی مرا پسندید، من باید عقلم کم باشد که با او ازدواج نکنم. درواقع استدلال این‌جور آدم‌ها این است که چون تو بهتری، پس دوستت دارم. اما بعد که «لیلا» وارد زندگی شد، تازه فهمید که فاصله چقدر زیاد است.

* بعد از مدتی زندگی هم، به‌خاطر عدم توجه شوهرش،‌ احساس خلأ عاطفی می‌کند تا می‌رسد به اتفاقی که کم‌کم در او شکل می‌گیرد. به‌نظر شما «لیلا» خیانت کرد؟

بله. «لیلا» خودش متوجه شده بود درحال رفتن به چه سمتی است اما نمی‌خواست باور کند. چرا؟ به‌خاطر اینکه خودش هم می‌دانست کارش اشتباه است. به‌نظرم وقتی به کسی متعهد هستی، اگر با کس دیگری که نسبت به او احساس داری، حتی هم‌کلام هم بشوی، خیانت است. حتما نباید پا را فراتر از یک‌سری خط قرمزها بگذاری که بگویند خیانت کرده‌ای؛ همین که فکر و ذهنت سمت کس دیگری باشد، خیانت به حساب می‌آید. در واقع شما به‌نوعی درحال خیانت به اعتماد طرفی هستی که نسبت به او تعهد داری.

* متوجه‌ام. به‌هرحال «خیانت» از منظر مشاوران خانواده، در سه دسته قابل تعریف است: خیانت ذهنی، خیانت کلامی ‌و خیانت جنسی.

ببینید، من خودم فردی مذهبی هستم و در خانواده‌ای مذهبی هم به دنیا آمده‌ام. با این پیشینه فکری من خودم شاید بتوانم از خیانت نوع سوم بگذرم اما گذشت از خیانت ذهنی و کلامی ‌برایم سخت‌تر است، چون این نوع خیانت در روان فرد رسوخ می‌کند. «لیلا» در تمام آن سال‌ها، در تمام لحظه‌ها، در تمام خلوت‌ها، درحال فکر کردن به کسی دیگر بود. چرا باید از این نوع خیانت ساده عبور کنیم؟ فقط به‌خاطر اینکه جسمش درگیر نبوده؟ حداقل از نگاه من، خیانت‌های ذهنی و کلامی ‌خیلی بدتر از خیانت جنسی است.

* البته «لیلا» فقط درحال خیانت نبود بلکه «سعید» را هم قربانی کرد. چون «سعید» را می‌خواست صرفا برای اینکه کاتالیزوری باشد در مشکلاتی که با همسرش دارد. از کجا این را می‌فهمیم؟ چون وقتی سعید جلو می‌آید، تلاش می‌کند او را پس بزند. مثل یک دستمال کاغذی با «سعید» برخورد کرد که مصرفش فقط همین است. به‌نظر شما «لیلا»، «سعید» را قربانی نکرد؟

این ذهنیتی که مطرح می‌کنید خیلی برایم جالب است. به‌هرحال خودخواهی در هرکدام از این شخصیت‌ها پیداست. ولی من بیشتر از اینکه در «لیلا» بدجنسی ببینم، چیزی که در واقعیت قصه اتفاق افتاد، یک پیش‌آمد بود. چون «لیلا» فکر نمی‌کرد کار تا این حد بیخ پیدا کند. حتی «سعید» هم چنین فکری نمی‌کرد. هرکدام آمده بودند فقط خلأهای‌شان را پر کنند. «سعید» مادرش را از دست داده بود و ناخودآگاه دنبال کسی می‌گشت که نقش مادرانگی را برایش پررنگ کند؛ امیر هم دنبال جایگزینی برای کم‌کاری‌های خودش بود و… همه این‌ها اتفاق افتاد و پیش ‌آمد.

* ببینید؛ ما شاید نتوانیم در یک موقعیت خنثی بگوییم فلانی بد است یا خوب است اما وقتی موقعیت به‌سمت حساس‌ترشدن و بحرانی‌ترشدن می‌رود، به‌تدریج آدم‌ها وجوه شرورانه یا خیرخواهانه خودشان را نشان می‌دهند. و الا در یک موقعیت ساده و بدون تنش، خیلی از ما آدم‌های بسیار خوبی هم هستیم و هنر هم نکرده‌ایم که خوب‌ایم. چون این وقایع و اتفاقات و مشکلات هستند که عیارمان را نشان می‌دهند.

البته «لیلا» هر تصمیمی ‌هم می‌گرفت متهم می‌شد. فرض کنید «سعید» را پس نمی‌زد و «امیر» را پس می‌زد. شما به او نمی‌گفتید خودخواه؟ یعنی می‌خواهم بگویم «لیلا» وسط فاجعه‌ای گیر کرد که شوهرش را دوست دارد، از آن طرف مرد دیگری هم هست که به جهت مهر و محبتی که می‌کند، نسبت به او هم احساس پیدا کرده. الان بین این دو، کدام را اگر پس می‌زد خودخواهی نبود؟

* اگر «امیر» را پس می‌زد، دست‌کم خودخواهی کمتری داشت. چون زمانی با «امیر» ازدواج کرده بود که واقعا به پختگی نرسیده بود و اصلا نمی‌دانست زندگی چیست. برای همین به‌نظرم در این موقعیت‌ها تنها «صداقت» است که شاید بتواند از ابعاد شرورانه ماجرا کم کند. یعنی زنی مثل «لیلا» باید برود به همسرش بگوید که به‌خاطر شرایط سنی، مسائل عرفی و ناپختگی، در آن دوران انتخاب غلطی کرده و حالا می‌خواهد با توجه به گذشت زمان و رسیدن به منطق و تجربه، خودش تصمیم بگیرد.

این اولین بار است که چنین نظری می‌شنوم و خیلی هم برایم محترم است اما من تلاشم این بود، طوری بنویسم که توازن بین این سه‌نفر برقرار باشد؛ یعنی هرکدام‌ از این شخصیت‌ها هم مقصر باشند و هم قربانی. اما خب «سعید» به‌تدریج پررنگ‌تر شد. چون شخصیتی خاکستری بود که کم‌کم آمد و ابراز علاقه کرد و اتفاقات به آن نحوی که خواندید پیش رفت.

* به نحوی که ارتباط این‌ها بیشتر شد و «امیر» سر بزنگاه رسید و به تعبیری دست‌شان رو شد. اما سوال اصلی شاید این است که اگر «امیر» سر بزنگاه نمی‌رسید، چه اتفاقی می‌افتاد؟ «سعید» پیشتر می‌رفت و اتفاقات ناجورتری رقم می‌خورد؛ درست است؟

من بخشی را نوشته بودم مربوط به واگویه‌های «لیلا» درباره همین موضوع اما بعدها آن را حذف کردم. اتفاقا پرسش «لیلا» هم اوایل از خودش این است که «چرا باید امیر دقیقا در آن لحظه می‌رسید؟» دائم این سوال را از خودش می‌پرسد. اما بعدها در خلوت خودش فکر می‌کند، چه بهتر که «امیر» رسید و رابطه اشتباهش با سعید فراتر نرفت. چون به‌نظر من خیلی از راه‌هایی که ما می‌رویم، نتیجه اتفاقات است. یعنی هیچ‌کسی نیست که بگوید خب، امروز بلند شوم بروم به همسرم خیانت کنم! این‌ها پیش می‌آید و وقتی پیش می‌آید، تمام آن روان‌بنه‌‌های ما خواب که هستند، به محض اینکه وارد بعضی موقعیت‌ها می‌شوی بیدار می‌شوند، چیزهایی در وجودت زنده می‌شود که تا قبل از آن باور نداشتی، وجود داشته‌اند. برای همین، این اتفاقات هستند که گاهی افراد را در مسیرهایی می‌اندازند.

* البته آن مسیرها حاصل انتخاب‌های خودِ ما بوده. یعنی انتخاب‌ها به‌تدریج به جایی می‌رسند که آن پیش‌آمدها به وجود بیایند.

دقیقا. من انتخاب می‌‌کنم که دوست خودم را بفرستم با همسرم گرم بگیرد و حالا هم باید تاوان این انتخاب غلط را که منجر به پیش‌آمدهایی شده، پس بدهم. به‌خاطر همین «امیر» به تنهایی نمی‌تواند بگوید که من قربانی بودم. مقصر اول «امیر» است و اصلا قصد من هم از نوشتن این قصه همین بود. چون یکی از معضلات ما در ایران مقایسه خودمان با فرهنگ بعضی کشورهای دیگر است. دختران در کشورهای دیگر با محدودیت‌هایی که یک دختر ایرانی در خانه داشته بزرگ نشده و بعدها هم وقتی ازدواج می‌کند، روابطش با دیگران به شکلی دیگر است. اما در ایران اینطور نیست. ما ازدواج را بال نمی‌بینیم، پل می‌بینیم.

ازدواج را پله می‌بینیم. یعنی بعضی دخترها به‌محض اینکه ازدواج می‌کنند، احساس می‌کنند که از خانه پدر راحت شده‌اند درحالی‌که در جوامع غربی طرف از ۱۸سالگی آزادی‌هایی دارد. بعدها هم به‌خاطر رسیدن به آن آزادی‌ها نیست که ازدواج می‌کند چون آن‌ها را از قبل داشته. بنابراین نمی‌شود بدون رسیدن به آن بلوغ، ناگهان بخش‌هایی را که مطلوب‌مان است برداریم و مابقی را مراعات نکنیم. مثلا بگوییم فلانی دوست اجتماعی همسر من است، با همسرم راحت است و عیبی ندارد با او گرم بگیرد. چون آن پیشینه را نداریم و تفاوت‌های فرهنگی وجود دارد. در واقع یا افراط می‌کنیم یا تفریط.

* من همچنان درباره رسیدن «امیر» سر بزنگاه حرف دارم. به‌نظرم دست مؤلف در این فصل خیلی داخل کار می‌آید. یعنی کاملا مشخص است که نویسنده کاراکترش را می‌رساند که اتفاقی نیفتد تا بتواند داستان را به آن‌جایی که می‌خواهد برساند. درحالی‌که اگر کاراکترهای قصه را رها کنید که مثل زندگی واقعی، زندگی کنند، احتمال زیاد سر بزنگاه نمی‌رسند که مچ کسی را هم بگیرند!

ببینید؛ ما عادت کرده‌ایم در سریال‌ها ببینیم که طرف سر بزنگاه برسد، سر بزنگاه کسی را نجات بدهد و یا قصه را به سمت دیگری ببرد. اما واقعیت این است که در زندگی هم چنین اتفاقاتی می‌افتد. مثلا من یک‌بار بخشی از زندگی واقعی خودم را برای ناشری تعریف کردم که گفت آن را ننویس، چون همه فکر می‌کنند تخیل است درحالی‌که این موضوع کاملا اتفاق افتاده بود. می‌خواهم بگویم همان‌قدر که امکان داشت «امیر» سر بزنگاه نرسد، امکان هم داشت برسد. «لیلا»‌ پیش‌زمینه هم داده بود؛ می‌گوید الان وقت رسیدن «امیر» است. یعنی «امیر» پاسپورت، شناسنامه‌اش یا کارت ملی‌اش را جا نگذاشته بود که ناگهان برسد؛ ساعت آمدنش بود و اصلا دور از ذهن نبود که به خانه بیاید. هرچند، واقعیت قضیه این بود که من به‌عنوان نویسنده می‌خواستم «امیر» برسد. یعنی به‌هر‌حال همان‌طور که شما گفتید دست من هم در کار بود.

* اما مسئله بعدی بیشتر جای بحث دارد. واقعا «امیرِ» داستان شما در ایران پیدا می‌شود؟ یعنی مردی هست که حاضر باشد از این رفتار زنش بگذرد و همچنان با او زندگی کند؟

واقعا قبول دارم که چنین مردی در ایران کم پیدا می‌شود. به‌خاطر همین هم بود که این شخصیت را از خانواده‌ای فرهیخته انتخاب کردم. ضمن اینکه می‌خواستم نشان بدهم حتما قرار نیست یک مرد، متعلق به خانواده‌ای از طبقات پایین اجتماعی باشد و در چنین موقعیتی گریبان چاک بدهد. می‌خواستم «امیر» را اینجا نشان بدهم که این آدم هم به‌شدت ناراحت شده. درواقع فارغ از بحث غیرت که گاهی در جامعه ما افراطی با آن برخورد می‌شود، به‌خاطر اینکه در اعتمادش خیانت شده و احساساتش جریحه‌دار شده، از کوره درمی‌رود. ضمن اینکه دقت کنید درست است که شما می‌گویید «امیر» چطور حاضر شد با این زن زندگی را ادامه بدهد اما نزدیک به ۱۰سال هم «لیلا» را بابت این قضیه آزار داد. «لیلا» هم دیگر نخواهد توانست به آن دلخوشی اولی که در زندگی داشت برسد. چون چیزی بین آن‌ها خراب شده که احتمال درست‌شدن آن بسیار کم است.

* دقیقا. برای همین اگر ادامه‌ای برای رمان شما فرض کنیم، پایان آن «طلاق» است. درواقع شما نخواستید به «طلاق» برسید وگرنه پایان قطعی رمان شما جلوتر از آن چیزی است که رمان را آنجا تمام کرده‌اید؛ یعنی جدایی و تلخی.

البته توجه کنید این موقعیت فقط به‌خاطر کار «لیلا» پیش نیامد. بی‌توجهی‌های مداوم «امیر»‌ در طول سال‌ها زندگی با این زن هم تأثیرگذار بود. ضمن اینکه حرف‌تان را قبول دارم. به‌هرحال هیچ‌کس نمی‌تواند بعد از سال‌ها زندگی با یک نفر دیگر، بیاید بگوید من دوباره از ابتدا عاشقت می‌شوم! اما این‌ها فرزندی هم دارند و هرکدام به‌خاطر آن بچه یعنی «دنیا» کنار می‌آیند. والا من هم موافقم که اگر رمان ادامه‌ای داشت، احتمال کنار هم ماندن این‌ دو بسیار پایین بود.

کدخبر: ۳۱۹۷۵۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر