گفتگو با سما بابایی نویسنده مجموعه داستان لیلا
روزنامه هفت صبح، مریم نراقی | داستانهایی میخوانی درباره «عشق»، داستانهایی درباره «نفرت» و داستانهایی درباره آدمی که نمیدانید با عشق رفته یا با نفرت. «لیلا» رها کرده. ناگهان نیست شده. همهچیز را به باد سپرده و گم شده. و حالا ما باید بگردیم ببینیم «لیلا» خودش رفته یا ما او را به پذیرش این «نیستی» و «عدم» دعوت کردهایم. نیل سایمون، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس آمریکایی جمله معروفی دارد با این مضمون که «آدمها لالت میکنند، بعد میگویند چرا حرف نمیزنی؟!» این جمله، بخشی از زندگی «لیلا» نیست؟ در داستانهای دیگر این مجموعه هم سکوت یا حتی نزاع و جدال آدمها ریشه در نوعی ارتباط مخدوش دارد. آدمها رابطههایی دارند که این روابط به سرانجام نمیرسد یا اغلب نمیشود فرجام خوشایندی برایش در نظر گرفت.
در این گفتوگو با سما بابایی، نویسنده مجموعه داستان «لیلا»، درباره تنوع روابط بین کاراکترها در داستانهایش پرسیدهایم. این اولین کتاب و اولین مجموعهداستان اوست اما کسی که دستی به قلم داشته باشد، تایید میکند که داستانها از نوعی پختگی و استواری برخوردارند که به یک تازهکار نمیآید. واقعیت هم جز این نیست. سما بابایی سالها در مطبوعات نوشته، گفتوگو کرده و برای اهالی این عرصه، چهرهای آشناست. برای همین تلاش کردم در این گفتوگو صمیمانه و سادهتر حرف بزنیم. برای شما که شاید او را نشناسید، از سن و سالش پرسیدهام تا ایدهها و دغدغهها. هرچند چندان تمایلی به اینکه چندسال دارد و اهل کجاست، نداشت؛ مثل بعضی از ما….
* به رسم بعضی گفتوگوها اگر مایل باشی اول از خودت شروع کنیم. متولد چه سالی هستی و کجا؟
اجازه بده اینطور بگویم که من برای سالهای بسیار دوری هستم و آرزو میکنم کاش در سالهای دورتری هم به دنیا آمده بودم. مثلا در دهه ۳۰، در کافههای چهارراه استانبول و خیابان جمهوری و لالهزار، با کلاهِ مد روز و دستکشهای بلند توی کافهها مینشستم و آدمهایی را میدیدم که حالا آرزویم معاشرت با آنان است. فکر کنید چه سعادتی است که آدم در دهه ۳۰ و ۴۰ توی کافهها بچرخد و سایه و فروغ و هدایت و اینها را ببیند؟ بعد اوجِ دوران طلایی موسیقی و ادبیات و سینما و تئاتر را تجربه کرده باشد. تصورش هم آدم را یکجوری خوشبخت میکند. رویاست دیگر؛ آدم برود مثلا با «نصرت رحمانی» توی کافه بنشیند و شعر بخواند، بعد برود یک تئاتر از «عباس جوانمرد» ببیند و آخر شب هم برود یک فیلم با بازی «گریگوری پک» در سینما مشاهده کند. اما اینکه کجا به دنیا آمدم؟
خب من هیچوقت نمیفهمم چه فرقی میکند آدم کجای کشورش به دنیا آمده باشد؟ بهخصوص اینکه حالا مرزها هم معنای خودشان را از دست دادهاند و بیشتر از این هم از دست خواهند داد؛ اما پدر و مادرِ من از آن آدمهای تهمانده تهران هستند. از آنهایی که هفت جد و آبایشان در همین گوشه خاک به دنیا آمدهاند و من همیشه از این مسئله ناراحت بودم، چون راستش را بخواهی بچه که بودیم، تابستانها برخلاف خیلی از دوستانم هیچ جایی را نداشتیم که برویم؛ اما خب خوبیهای خودش را هم دارد. کسی اگر برای تهرانِ قدیم نباشد، نمیداند که لهجه و اصطلاحاتِ خاصِ خودش را دارد یا مثل من سعادت این را نداشته که فامیلی داشته باشد که ظهر که به خانه آمد، کلاهشاپویش را بردارد و بگوید: «تیلیفون رو بده دست من بچه!»
* طبیعتا در نسل ما اشتراکات زیادی وجود دارد، اما خب بعضیها مثل تو آنها را تبدیل به داستان میکنند. از اولین باری بگو که داستان نوشتی. چه زمانی بود، چه مضمونی داشت، درباره چه بود؟
فکر میکنم همه آنهایی که مینویسند(فرقی نمیکند چه و با چه کیفیتی) از همان اول نوشتهاند، یعنی حتی پیش از آنکه الفبا را یاد بگیرند، برای خودشان قصه تعریف کردهاند یا آنقدری تصاویر عجیب و غریب برای پدر یا مادرهایشان ساختهاند که آنان را مجنون کردهاند. من هم جزو همین دسته هستم. راستش را بخواهی اما اولین داستانی که من نوشتم، هنوز هم در خاطرم هست. نوجوان بودم و درباره چهار زن نوشتم که یکیشان در زندان بود و سهنفرِ دیگر که هرکدامشان، شخصیت و جایگاه اجتماعی متفاوتی داشتند و حالا بهدلایلی کنار هم قرار گرفته بودند، داشتند برای آزادیاش تلاش میکردند که خب به نتیجه هم نمیرسید. میدانم که نوشتنِ چنین داستانی برای یک نوجوان
۱۵-۱۴ساله خیلی تلخ است، اما خب داستان همینی بود که برایتان گفتم.
* کسی هم اولین داستانت را خواند؟ واکنشها چه بود؟
بله، اگر یادت باشد آنوقتها خانهها اتاقی داشتند که به «ناهارخوری» معروف بود و دریچهای داشت که به آشپزخانه باز میشد، من ساعتها پشتِ میزِ چوبی آن اتاق مینشستم و مینوشتم. روی یک دفتر با برگههای بزرگ و از آنجا که همیشه دفترهایم تکه و پاره بودند، مادرم میداد همهشان را سیمی کنند. او از اینکه من همیشه آنجا بودم، مشکوک شد و یکروز که خواب بودم، آنها را برداشته بود و خوانده بود. بعد گفت: «چرا از روی کتاب بازنویسی میکنی؟» یا جملهای شبیه به این(حالا نه کلمه بازنویسی) و غر زد که این چه کتابهایی است که من میخوانم. البته که این را نگفتم که بگویم اثرِ خیلی خوبی بود، به ذهنِ هیچ مادری نمیرسد که دخترِ نوجوانش بخواهد از زندان و آنهمه دخترهای عجیب و غریب بنویسد. من هم توضیح ندادم که نوشته خودم هست. حالا که نگاه میکنم، واکنشِ خوبی بوده است.
* اولین داستان مجموعه «لیلا» چه زمانی شکل گرفت؟ کدام داستان بود؟
این داستانها خیلیهایشان برای خیلیوقت پیش است. حتی بعضیهاشان عمری ۱۰ساله دارند. البته در این سالها مدام به عقب نگاه کردهام و دیدم که دیگر دوستشان ندارم و دوباره بازنویسیشان کردم. بعد دوباره چاپ نشدهاند و دوباره دیدهام که دوستشان ندارم و این روند برای چندبار اتفاق افتاده است. میدانی؛ مثلا وقتی یک آدم در سن ۲۰سالگی با یک بحران عاطفی مواجه میشود، واکنشی متفاوت دارد تا وقتی که ۳۰ساله است یا سیوچندساله و ۴۰ساله. البته این به آن معنا نیست که الزاما رفتارِ عاقلانهتری نشان میدهد(من نمیدهم)؛ فقط متفاوت میشود. به همین خاطر است که واقعا نمیتوانم جواب صریحی بدهم که اولین داستان این مجموعه چه زمانی شکل گرفت.
* این را پرسیدم چون بعضیها که کتابت را خواندهاند، داستان اول مجموعه، «لیلا»، را خیلی دوست داشتند. خودت فکر میکنی چرا؟
خب خوشحالم که این جمله را میشنوم. شاید بهخاطر اینکه ما همهمان مثلِ «لیلا» دلمان میخواهد یک روز همهچیز را بگذاریم و برویم. نه اینکه بمیریم، برای مدتی ناپیدا شویم. از تمام آدمها و جنجالهای دور و برمان دور شویم. من ایمان دارم که تمامِ آدمها برای مدتی هم که شده، این رویا را از سر گذراندهاند. از آن مهمتر اینکه «لیلا» هم مثلِ همه ما با قضاوتهایی مواجه میشود که خیلیهایش ناعادلانه است؛ تاکید میکنم مثلِ همه ما. میدانی؛ آدم گاهی قضاوتها و حرفهایی پشتِ خودش میشنود که باور نمیکند و با خودش میگوید: «اینها دارند درباره من حرف میزنند؟»
* به نکته درستی اشاره میکنی و این ایده، یکی از مفاهیم محوری داستان «لیلا» است. اما مفاهیم دیگری هم در این داستان وجود دارد. چطور شد به دختری رسیدی که همه به دنبالش میگردند و همچنان مشخص نیست کجاست؟
خب من هم یکی از آن آدمهایی هستم که دلم میخواهد یک روز بروم و لااقل برای مدتی هیچکس پیدایم نکند. قطعا تابهحال اصطلاحِ «سر به بیابان گذاشتن» را شنیدهای. فکر میکنم این یک نیاز ابدی و ازلی است؛ اما راستش را بخواهی من «لیلا» را ننوشتم- آنطور که آدم به ساختار و شخصیتهای یک داستان فکر میکند و دربارهاش مینویسد- «لیلا» خودش آمد و صفحه را سیاه کرد. انگار میخواست خودش را تعریف کند تا از اینهمه قضاوتهای ناعادلانه یا از این عشقهای زوالیافته نجات پیدا کند.
* کاراکتر «لیلا» شاید کمی از شخصیت واقعی خودت هم تأثیر گرفته باشد.
خیلیها فکر میکنند که «لیلا» شبیه خودِ من شده است و راستش من خیلی هم مخالفتی با این ماجرا ندارم. بههرحال آدم تراوشاتِ ذهنی خودش را مینویسد و این تراوشات از زندگی و تجربهای که از سر گذرانده، بهوجود میآید.
* در دومین داستان، «سیمین»، عشقی تعریف میشود که کمتر سراغش داریم؛ عشقی که در تمام کتاب شما نظیر آن کم است. یعنی رابطهای که با وجود تمام مشکلاتش همچنان ادامه دارد، درحالیکه در داستانهای دیگر کتاب چنین چیزی نیست؟ چرا رابطه در این داستان، با داستانهای دیگر تفاوت دارد؟ چه چیزی زن را کنار مرد نگه داشته است؟
سیمین برای نسلی قبلتر از زنهای دیگر داستان است. برای همین است که «عشق» برایش چیز متفاوتی است. او از آن آدمهایی است که سرِ حوصله عاشقی کرده، سرِ حوصله هم عاشق مانده. سیمین از نسلِ زنهایی است که مادرشان در خانه مرصعپلو و قورمهسبزی را از صبحِ علیالطلوع بار گذاشته تا سرِ ظهر همه باهم کنار یکدیگر غذا بخورند، مثلِ ما از نسلِ غذاهای فستفودی نیست. برای همین است که مشکلات نمیتواند سیمین را از عشقاش دور کند. او یاد گرفته است که زندگی با تمامِ مسائلش هست که زندگی است. عشق هم همینطور. من اگر همیشه جوان، زیبا، آراسته و مودب باشم و کسی دوستم داشته باشد، این دوستداشتن برایم پشیزی ارزش ندارد؛ کسی که عاشقِ آدم هست باید او را در بیماری و بدحالی و عصبانیت و آشفتگی هم دوست داشته باشد و سیمین این قدرت را دارد.
* اما در داستان «دیبا» ناگهان همهچیز را بههم میریزید! رابطه مادر و فرزندی، زن و شوهر و… اصلا همهچیز رو به ویرانی است. چرا؟
چون همهچیزِ این دنیا رو به ویرانی است و ما فقط به آن فکر نمیکنیم تا بتوانیم به زندگیمان ادامه دهیم. محیط زیست را نگاه کن که چه به سرش آمده؟ تعداد گرسنگانِ جهان هر روز دارد بیشتر میشود. همهمان هر روز داریم فقیرتر میشویم. داروهای جدید کشف میشود و بیماریها، صدبرابرِ آن. به همین کرونا نگاه کنید که چطور انسانِ مغرور و بهظاهر مسلط به جهان را به این روز انداخته است. من چیزِ خوبی در این دنیا نمیبینم، هرچند که برای همین هم شاکرم و سعی میکنم از آن لذت ببرم.
* «لیموترش» اما داستان بسیار ملایم و آرامی است از دغدغههای زنی که عاشق شوهرش نیست اما گویا پذیرفته زندگی این است. درست است؟
عاشق شوهرش نیست، اما او را دوست دارد و این خیلی چیز متعالیتری است. اتفاقا در «لیموترش»، زن خیلی آشفتگیها و دغدغههای بیشتری دارد، اما آدم صبورتری است و هرگز نمیخواهد بپذیرد که زندگی این است. او هم به عصیان فکر میکند، اما حضورِ پسرش باعث میشود عاقلانهتر به این ماجرا نگاه کند.
* در داستان «بیتا»، مثل اکثر داستانها دوباره با فقدانی مواجه هستیم که کاراکتر اصلی تلاش میکند آن را بهگونهای نامتعارف و حتی غیرانسانی پر کند. این فقدان چه چیز است که در تمام داستانها میبینیم و حضور دارد؟
چرا میگویی غیرانسانی؟ من چنین چیزی را قبول ندارم. یک آدم آمده و تمام زندگیاش را برای بچهای گذاشته که یکروز مادرش ناگزیر به ترککردنِ او شده است. حالا میخواهند این بچه را از او بگیرند. اگر این اتفاق بیفتد، غیرانسانی نیست؟ آدمی که فرصت زندگی، درس خواندن، عاشق بودن را از دست داده برای یک بچه و حالا باید برشگرداند به مادرش؟ به همین راحتی؟ نمیخواهم بگویم که بیتا بهترین تصمیمِ دنیا را گرفت، اما این از آن مسائلی است که نمیشود دربارهاش حکمِ قطعی داد.
* «نازنین» هم داستان خوبی است اما بهنظر میرسد خیلی فرم نمایشنامه پیدا کرده. شاید از علاقه تو به تئاتر برمیآید.
بله، من عاشق تئاتر هستم و همیشه دلم میخواسته نمایشنامهنویس شوم. خب این هم آرزویی است دیگر؛ شاید به آن رسیدم.