کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۴۵۴۳۵
تاریخ خبر:

گفتگو با انسیه افغان، نویسنده‌ کتاب‌ها‌یی با عناوین محلی

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| انسیه افغان، متولد تهران است و در هنرستان و دانشگاه، نقاشی و گرافیک خوانده. هرچند، یکی‌دوسالی هم سینما خوانده که آن را نیمه‌کاره رها کرده. اولین کتابش، عنوانی ناآشنا دارد؛ «واب‌‌جَتا» در زبان بلوچ به معنای «خواب‌زده» است؛

مجموعه‌داستانی با قصه‌هایی ساده و عینی که گاهی نقب به کودکی نویسنده می‌زنند و گاهی هم از اکنون راوی حکایت دارند. انسیه افغان در انتخاب عنوان دومین کتابش هم سراغ زبان گیلکی رفته و اسم کتابش را گذاشته «تَأسیان»؛ احساسی که تو در دلتنگی غیاب کسی داری. در این گفت‌وگو درباره هر دو کتاب گفت‌وگو کرده‌ایم، همچنین کتاب دیگری با عنوان «گول جانم»(به زبان ترکی: بخند عزیزم) که در دست تألیف دارد.

* می‌خواهید اول از اینجا شروع کنیم که اصلاً اهل کجا هستید و متولد چه سالی و چه رشته‌ای خوانده‌اید؟
اهل تهران هستم، متولد ۶۴ هستم. در هنرستان و دانشگاه، نقاشی و گرافیک خوانده‌ام. یکی‌دوسالی هم سینما خواندم ولی نیمه‌کاره رها کردم.

* چرا؟
نمی‌دانم. وقتی گرافیک می‌خواندم یا نقاشی می‌خواندم واقعاً لذت می‌بردم که مثلا راجع به تاریخ هنر بدانم یا ترکیب رنگ و ترکیب‌بندی و خلق‌کردن. ولی وقتی پای درس سینما می‌نشستم، احساس می‌کردم سلیقه من نیست. صرفاً به‌عنوان یک درس به آن نگاه می‌کردم. برای همین دیگر دلم نخواست که ادامه بدهم.

* چه زمانی داستان‌نویسی و ادبیات را شروع کردید؟
من از وقتی یادم می‌آید می‌نوشتم، از ۱۴سالگی را کامل به یاد دارم. یک‌بار شعرم در اولین همایش شعر جوان(شب‌های شهریور) در سال ۸۰ انتخاب شد که من با ۱۶سال سن کوچکترین شرکت‌کننده بودم. در همان سن نقد اجتماعی‌ام به طنز هم در همایش جوانان آرمانی منتخب شد ولی اینکه بخواهم مثلاً به فکر این بیفتم که چاپ‌شان کنم یا مثلاً این باور را به خودم داشته باشم که اگر اینها را من یک جایی چاپ کنم، قطعاً کسی می‌آید می‌خواند، حقیقتاً تا همین دوسال پیش در خودم نمی‌دیدم. اما همواره دلم می‌خواست که بنویسم.

* خب چه اتفاقی افتاد که رفتید سمت روند چاپ و اینها چه شد؟
یکی از دوستان یک آگهی برای من فرستاد و گفت فلان نشر دارد دنبال داستان کوتاه و مجموعه‌داستان و اینها می‌گردد. گفت شاید تو هم داستانی داشته باشی که بخواهی چاپ بکنی. من اول جدی نگرفتم و تشکر کردم اما بعد رفتم چیزی را که خیلی سال پیش داشتم، آوردم خواندم. بعد دیدم که حالا همچین بد هم نیست که خودم را تست کنم.

چندتایی از آنها را انتخاب کردم فرستادم و ایمیل آمد که ما کار شما را می‌خواهیم چاپ کنیم. ولی کتاب «تَأسیَان» به این صورت بود که من پی‌دی‌اف آن را داده بودم یکی از دوستان خوانده بود و به من گفت که انسیه این خیلی جالب است؛ چرا چاپش نمی‌کنی؟ گفت می‌توانم کسی را پیدا کنم برای انتشار اینها. گفتم که خب خیلی هم خوب است، خودت برایش فوروارد کن، ببین نظرش چیست. بعد هم با من تماس گرفتند و گفتند که ما مایل هستیم این را چاپ کنیم ولی در تیراژ پایین.

* یعنی اول «واب‌جَتا» را چاپ کردید؟ درست می‌گویم تلفظش را؟
بله بله، «واب‌جَتا».

* یعنی اول «واب‌جَتا» چاپ شد و بعد «تاسیان». تلفظش با «تا» شروع می‌شود یا «تَ»؟
تَأسیَان.

* چرا به این شکل تلفظ می‌کنید؟
تاسیان نوشته می‌شود ولی خودشان در گویش و لهجه‌شان به آن می‌گویند تَأسیَان.

* گویش کجایی است دقیقاً؟
گیلکی. خاص آن منطقه است. یعنی هرچقدر هم بروید بگردید و بخواهید یک معنی کاملی برایش پیدا کنید، باز آن چیزی که باید و شاید نمی‌شود.

* خب معنای حدودی آن چیست؟
«واب‌جَتا» در زبان بلوچ به معنای «خواب‌زده» است و «تَأسیان» هم به معنی حالِ دگرگونی که یک‌ نفر از نبود کسی بهش دست می‌دهد.

* عجب واژه‌ای! خودش برای خودش یک جمله‌ است!
بله، خیلی فراتر از این است. من با چند‌نفر از آدم‌هایی که به زبان گیلکی مسلط هستند و اصلاً زاده آنجا هستند، صحبت کردم. خودشان هم می‌گفتند که این را ما وقتی به‌کار می‌بریم که نبود یک کسی واقعاً ما را دل تنگ کند. مثلاً می‌گوییم که نبودن این شخص خیلی «تَأسیَان» بود؛ درواقع نهایت دلتنگی ما را می‌رساند.

* پس از همین «تَأسیان» شروع کنیم؛ دل‌مشغولی‌ها یا حدیث نفسی زنی است که در نوعی اندوه ادامه پیدا می‌کند.
می‌توانم بگویم تنهایی آدمی است که خودش ‌خواسته تنها باشد ولی همواره از تنها بودنش هم ناراضی بوده و دائماً هم درحالی است که چرا به این روز رسیدم؟ چه شد؟ و یک‌وقت‌هایی هم به جواب می‌رسد ولی می‌داند که اصل قضیه یعنی آن چیزی که در زندگی‌اش اتفاق افتاده، دقیقاً آن چیزی نیست که به آن فکر می‌کرده. چون معمولاً آن چیزی که ما می‌خواهیم، واقعاً به ما برنمی‌گردد. اینکه می‌گویند اگر کائنات را صدا بزنی به تو برمی‌گردد، واقعاً من به چنین چیزی باور ندارم. خیلی جاها ما دستخوش بازی‌های سرنوشت و روزگار قرار می‌گیریم.

* نظر بنده البته این است که به شما برگه‌ها یا ارواقی داده می‌شود که دست شما نیست. اما خب بازی ماهرانه ‌این است که با آن برگه‌هایی که دست آدم می‌آید، چه کند. یعنی ترکیبی از سرنوشت تقدیری و بازی انسان به‌عنوان کسی که حالا قرار است با این سرنوشت چطور برخورد کند. یک ترکیبی از این دو است.
ولی یک‌وقت‌هایی هم آدم با علم به اینکه آن برگه‌ها را خودش انتخاب نکرده، افکاری دارد؛ یعنی تصمیم‌هایی را برای بازی‌کردنش دارد ولی باز در بازی اتفاقاتی می‌افتد که تو حتی نمی‌توانی آن تصمیماتت را اجرا کنی. یعنی من فکر می‌کنم این «تَأسیَان» یک چیزی بیشتر از این دولایه‌ای هست که ما به آن پرداختیم. یک لایه سومی هم همیشه در زندگی بعضی‌ها هست که واقعاً پذیرفته است؛ آن جبر یا هر کسی که بالاخره در سرنوشتش بوده. می‌دانید که می‌خواهید به بهترین نحو انجامش بدهید ولی باز می‌بینید که دستخوش تقدیری جدیدتر می‌شوید؛ اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی.

* قبول دارم. اما خب واقعیت این است که ما انسان‌ها در مقابل مشکلات یا در مقابل سرنوشت یا هر چیزی که اسمش را بگذاریم، به‌دلایل مختلف قدرت و مهارت پیدا نکرده‌ایم. مثال بزنم؛ می‌گویند گربه را که از هر کجا پرت کنی با پنجه پایین می‌آید؛ اما ما انسان‌ها بارها حتی در تجربه‌های مشابه با سر زمین می‌خوریم و خیلی کم پیش می‌آید که با پنجه پایین بیاییم!

بله درست است. اما خب این هم دوباره برمی‌گردد به این موضوع که روزگار ما را دقیقاً کجا قرار داده! وسط رینگ قرار داده یا همواره ما گوشه رینگ بوده‌ایم؛ یعنی فرصت این را نداشته‌ایم که بگوییم آقا ما یک پنجه‌ای هم داریم که می‌توانیم رویش بیاییم. فکر می‌کنیم همین که از آن بالا بیافتیم، از هر کجایی افتادیم، دیگر افتاده‌ایم و دیگر نمی‌توانیم ذره‌ای بالاتر فکر کنیم که ما می‌توانیم روی پنجه بیافتیم.

* متوجه‌ام. من داستان شما را بیشتر در نوعی برون‌ریزی می‌دیدم. یعنی فشارها و تحملات زنی بود به‌عنوان راوی که دارد احساساتش را بیرون می‌ریزد؛ شاید برای مقابله با سکوتی که به آن گرفتار بوده است یا هر چیز دیگر. من بیشتر با این نگاه می‌خواندم.

پس اگر شما این‌طور برداشت کردید، تقریباً می‌شود گفت که من موفق بودم چون به‌نحوی دلم می‌خواست که در آن به خفقانِ پنهان بپردازم. یعنی یک کسی که در ظاهر مشکل ندارد، آدم آزادی است و می‌تواند هر کاری بکند ولی فقط و فقط خودش می‌داند که نمی‌تواند و دیگر اینکه گاهی آدم‌ها کنار دیگری تنهاتر می‌شوند. اینکه خواننده احساس کند این یک درد دل است یک تعریف از بلایی به نام تنهایی.

* یک‌مقدار توضیح می‌دهید؟
واقعیت این است که خیلی از زن‌ها در ظاهر زندگی‌شان، در اجتماع و در روابط‌شان یا حتی اصلاً در تنهایی خودشان شاید در ظاهر خیلی آدم مستقل و آزادی بیایند ولی دچار یک نوع خفقان هستند که حتی بلد نیستند بیانش کنند. یعنی اگر برود بایستد جلوی یک آدمی که حالا به‌عنوان مثلاً قاضی باشد، به‌عنوان داور باشد، به‌عنوان چه می‌دانم مشاور و یا تراپیست باشد، باز هم نمی‌تواند بگوید من در چه حالتی هستم؛ چه درگیری‌ای دارم. چون که همه‌چیز بر علیه آن حرفی هست که می‌خواهد بزند.

*درواقع علت اصلی درد را نمی‌داند و وقتی به جمله در می‌آید، از خود علت دور می‌شود. شاید بعضی وقت‌ها به این شکل باشد.

شاید هم ناچار است. من فکر می‌کنم پررنگ‌ترین چیزی که مثلاً می‌شود برایش یک واژه‌ای انتخاب کرد این است که دچار و یا ناچار است. مثلاً من در داستان سوم که زنانگی خیلی بیشتری دارد، تلاش کردم این ناچاری را نشان بدهم. آن زن ناچار است، یعنی درگیر این است که یک مدتی خودش نباشد. این را همه می‌دانند؛ هم از نظر جسمی می‌دانند و هم از نظر تغییر شرایط زندگی. ولی فقط و فقط خود آن زن است که می‌داند روحش درگیر چیست و به چه چیزی دچار است.

من دلم می‌خواست در «تَأسیَان» این را در خودم پخته کنم که بتوانم در داستان سومم واقعی‌تر حرف بزنم. نمی‌خواستم حالت شعارگونه داشته باشد و یا رنگی از طرفداری از زنان به خود بگیرد یا درنهایت مایه‌های پررنگ فمنیستی داشته باشد. دلم می‌خواست اگر قرار است یک حرفی از طرف من به گوش کسی برسد، واقعاً پخته باشد.

* اما در «واب‌جَتَا»، خیلی عینی‌تر و قصه‌گوتر هستید؛ قبول دارید؟
ببینید، به‌هرحال آن کتاب برای سال ۸۴ بود. یعنی ۲۰سالم بود. دقیقا همان سالی هم بود که من داشتم سینما می‌خواندم. چون گرایشم هم فیلمنامه بود، خیلی تحت تأثیر آموزش‌هایی بودم که می‌گرفتم. حقیقتش این است که خیلی لایه‌های کمتری به شخصیت من اضافه شده بود نسبت به ۱۴سال بعد از آن. به توصیف فضا بیشتر می‌پرداختم، چیزی که در فیلمنامه مهم است اما حالا ناخودآگاهم روی بیان حس‌ها در شخصیت‌پردازی دقیق‌تر است.

* بله، خب قصه‌ها در «واب‌جَتَا» ساده‌تر هم هستند. حتی زبان‌شان هم زبان محاوره است. درمجموع در کتاب قبلی، همه‌چیز ساده‌تر جلو می‌رود. فضای نسبتاً سرخوشی هم دارد. یعنی درست است که گاهی غم‌انگیز است ولی با این‌حال راوی یک‌نوع رهایی‌ دارد که هنوز انگار آن بارِ زیستن، بار زندگی کردن، بار مسئولیت‌ها، مشکلات، آینده و گذشته را از روی دوش برنداشته است. هنوز راوی به این نوع رنج‌ها نرسیده است.
درست است. شاید مثلاً جبر زندگی را کمتر پذیرفته است. کمتر زندگی را تجربه کرده و همان‌قدر که دیده و زندگی کرده نوشته. شاید.

* دقیقاً. در آن سنین، انسان هنوز آنقدر برای خودش یا برای زندگی، امکانات قائل است که آینده‌ را خیلی سرخوش‌تر ببیند. حتی اگر در گذشته هم چیزی برایش اتفاق افتاده باشد، زود کنار می‌گذارد چون آینده را دلخواه می‌بیند. برای همین اندوه در آن مجموعه‌داستان خیلی کمرنگ‌تر است.
درست است.

* کتاب جدیدی هم همچنان برای انتشار در دست دارید؟
بله، داستانی است که از «تَأسیَان» مقداری طولانی‌تر است و اگر چاپ بشود و به آن موفقیتی که من می‌توانم راجع به آن حدس بزنم، برسد، قطعاً جلد دویی هم خواهد داشت. البته من هنوز هیچ‌چیز ننوشته‌ام چون درگیر نوشتن یک داستان کوتاه هستم با موضوعیت و زیرمتن تهران‌شناسی، یکی از دغدغه‌های دلی و علایق من همواره تهران‌شناسی بوده و حالا دلم خواست خودم را در این باب هم محک بزنم. چون آدمی هستم که یک‌سال به یک‌چیز فکر می‌کنم، بعد که وقتش رسید، می‌نشینم و مثلا در چهارماه می‌نویسم؛ به این شکل کار می‌کنم. اما داستان سوم که آماده هم هست و درحال انجام کارهای چاپ آن هستم، اسمش هست «گول جانیم»؛ یعنی «لبخند بزن عزیزم»؛ به زبان ترکی.

* چرا برای عناوین از گویش‌های مختلف استفاده می‌کنید؟
علاقه دارم واژه‌های بیشتری از زبان‌ها و گویش‌های مختلف بلد باشم. اصلاً یکی از دلایل اینکه اسم کتابم را به این شکل انتخاب می‌کنم، این است که حداقل یک واژه بیشتر بدانیم؛ بیشتر بدانیم از فرهنگی که در ایران وجود دارد، از زبان‌هایی که وجود دارد، از گویش‌های مختلف و…

* ولی یک‌سوی ماجرا را از دست می‌دهید. چون خب خیلی‌ها ممکن است معنای واژه را ندانند و اصلا ترغیب نشوند برای تهیه کتاب‌تان. در فروشش تأثیر خوبی ندارد. وقتی خواننده اصلاً نمی‌فهمد که معنای واژه چیست، امکان برداشتن کتاب‌تان حتی از پیشخوان کتاب‌فروشی هم کم می‌شود.
این نکته را در زمان انتخاب «واب‌جَتَا» هم به من گفتند. گفتند که نکن این کار را. حالا بیشتر راجع به آن فکر می‌کنم.

* اما داستان سومی که گفتید راجع به چیست؟
داستان سوم من راجع به زنی است که درگیر نوعی بیماری سخت است و این درگیری او را دچار زیستنی جدید کرده. خیلی دلم می‌خواهد که منتشر شود و خیلی از آدم‌هایی که به‌نوعی درگیر چنین قضیه‌ای بودند این را بخوانند و نظرات‌شان را بشنوم. بیشتر دلم می‌خواهد یک حالت نه اینکه حالا بگویم پژوهشی، ولی باز‌شناختی پیدا کنند. در حقیقت من داستان‌نویسی هستم که به نویسنده شدن فکر می‌کنم و به سمتش می‌روم.

کدخبر: ۳۴۵۴۳۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر