گرایشهای رنگی در تیم ملی| من از اوناش نیستم
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: شاید تنها فایده چنین تاریخگردیهایی همین باشد که یادی از ستارههای استثنایی این خاک به عمل آید که در روزگار خود به دلیل حاکمیت «پایتختسالاری» و تشدید «سرخابیمحوری» در تیم ملی فوتبال ایران، هرگز به حق خود نرسیده و لابهلای تاریخ متلاشی شدند. چنین است که اکنون اگر طلبه این باشم که درباره گرایشات رنگی در تیم ملی فوتبال ایران سخن بگویم، باشمشیری زنگزده اما قاطع به این جمعبندی میرسم که ۶۰ سال اولیه ورزش ایران به تمامی در مولفههایی چون تهرانسالاری یا پایتختمداری مطلق توام بود و هیچ روزنهای جز عضویت در دو تیم قرمز و آبی برای ورود به جمع الیتهای تیم ملی وجود نداشت.
با همین قاطعیت نیز میتوان به این نتیجه رسید که تنها کسی که این ساختار قاطع را به سادگی برهم زد و درهای تیم ملی را روی گمنامان پاپتی چارگوشه این سرزمین گشود، آقای دهداری بود که اساسا خود به خاطر گرایشات ضدسرخابیاش، هر بازیکن سادهدل گمنام اما خوشاستعداد را از هر دهکوره یا تیمهای دستهسومی دهاتیطور پسندید و به تیم ملی دعوت کرد و از موسم فرمانروایی او بود که مرکز ثقل تیم ملی از پایتخت به سراسر ایران تغییر کرد. تفکر ساختارشکنانه او به راحتی هم البته باورنکردنی و قابل پذیرش نبود.
مثل همین چند دهه اخیر که مدل ورود مردان گمنام سیاست در هیات دولت و در هیبت یک وزیر، بههم ریخته است، اساسا آن تخصصگرایی مرسوم قدیم وجود ندارد. در لیستهای تیم ملی زمان دهداری نیز گاهی با چنین شوکه شدنهایی مواجه بودیم. آنجا که در روزهای اعلام اسامی تیم ملی، تحریریهها به خاک و خون مینشست و از کلهها دود بلند میشد. به یکباره با لیستی مواجه میشدی که هرگز باور نمیکردی با دعوتشدههای گاه چنان گمنامی مواجه شوی که از خود بپرسی پرویزخان باز اینها را از کدام تخممرغ شانسی درآورده است؟ مگر توی کَت کسی میرفت.
این همه ساختارشکنی وحشتناک که تو بخواهی از تیمهای دسته دومی و سومی و حتی گعدههای محلی یا شهرستانهای دورافتاده اسم بازیکنانی را برای اردوی تیم ملی بشنوی که هنگ کنی. البته میدانستیم که او در جایگاه یک مربی انقلابی و در پروسه کشف و شهود خود، به مشورت با امینهایش در ولایات و باشگاههای دورافتاده پرداخته و خود نیز از مدل راه رفتنها و دویدن جوانان گمنام به مکاشفهاش رسیده است که این مدل انتخابها اساسا از قدیم در میان معلمهای غریزی قدیمی رواج داشت.
داستان اصلی اما از قدم بعدی آغاز میشد؛ پشت این شوکه شدنهایی که حاکی از پشت کردن به بچهمعروفها بود، یک مولفه سختتر هم وجود داشت که کُرک و پَر هر منتقدی را میریزاند. آن هم اینکه بتوانی برای همان بازیکن پاپتی گمنام در اردوی تیم ملی، با تماشای دو سه بار دویدن و به توپ ضربه زدنش، پست جدیدی بتراشی که اساسا در تضاد با سابقه فوتبال بازی کردن گذشتهاش باشد. این خود از هر عمل انقلابی رادیکالی، رادیکالتر بود. ناگهان میدیدی که او با بیاعتنایی به ستارههای محبوب سرخابی، در همان روزهای اول اردو، برای تیم ملیاش یک کاپیتانی انتخاب میکرد که اسمش هم به گوشمان نخورده بود.
انگاری که یک ارتش ابرقدرت با طرد تمام ژنرالهایش به سرباز صفرهایی پناه ببرد که حتی پرتاب کردن خمپاره را بلد نیستند اما تنها مولفهای که از آن برخوردارند، جگرداری و اطاعت از فرمانده است. آقای دهداری با بیاعتنایی به دو تیم سرخابی، در آموزش دادن به پاپتیهایش که با خود به تیم ملی شخصیاش آورده بود، غیر از مولفههایی چون میهنگرایی انقلابی، چریکبازی و اتوپیاسازی چهکار میتوانست بکند؟ او باید چنین تاوانی را میداد که داد. برای او ایران نه در سرخابیهای لوس پایتخت که در دهکورههای دورافتاده مملکت معنی یافته بود و ستارههای نسل نویش نیز باید در دل همین نگاه توسعهگرا پرورش مییافتند.
دو: تیمی که دهداری ساخته بود، تیم نخبگان گمنام همان فوتبالی بود که در طول تاریخ ۷۰ ساله خود فقط به پایتختیهای اسم و رسمدار گرایش پیدا کرده و نظر کرده بود. وگرنه قبل از او تیم ملی در سیطره دو تیم معروف پایتخت بود. هماکنون میتوانم از تاجئی سخن برانم که در تیم ملی نیمه اول دهه پنجاه، ۱۳ بازیکن دعوت شده به اردوی تیم ملی داشت. میدانید ۱۳ از ۲۰ یعنی چند درصد؟ خب همان تیم ملی برای راضی کردن قطب مقابل -یعنی هواداران تیم قرمز- طبیعی بود حداقلش هفت، هشت بازیکن هم از پرسپولیس دعوت کند. پس چند درصد برای سراسر ایران می-ماند؟
نهایتش یکی دو نفری هم به پاس میرسید و آنگاه دیگر معلوم بود که ستارههای آن همه تیم شهرستانی باید بروند غاز بچرانند چون حتی یک دعوت شده هم در تیم ملی کشورشان نداشتند. البته گاهی پیش میآمد که مثلا برخی از شهرستانیهای شایسته هم نامشان در لیست اردوهای اولیه تیم ملی وجود داشته باشد اما آنها به محض شرکت در اردو، آخر کار خود را حدس میزدند و تیم ملی را چنان در تسخیر و تسلط باندهای آبی و قرمز میدیدند که علنا پیشاپیش به قلم قرمز خوردن نامشان از لیست نهایی باور داشتند و کار گاهی چنان شور میشد که خودشان دمشان را میگذاشتند روی کول و برمیگشتند شهرشان.
چون اساسا چنان دلبستگی و وابستگی به شهر خود داشتند که در خواب هم نمیدیدند به مثلث قدرتمند تیمهای صدرنشین پایتخت بپیوندند که در آن صورت، دعوتشان به تیم ملی حتمی بود. به عبارتی دیگر، در نیم قرن ابتدایی تاریخچه تیم ملی فوتبال ایران، سکونت در تهران و پوشیدن پیراهن دو قطب اصلی فوتبال پایتخت از بدیهیات دعوت به تیم ملی بود. همین الان میتوانم کلی خوزستانی نام ببرم که بعد از پیوستن به شاهین و تاج و پرسپولیس تهران به راحتی پیراهن تیم ملی را به تن کردند یا به لیستی از شهرستانیهای ستمدیده اشاره کنم که با همه لیاقتهای فنیشان به خاطر عضویت در تیمهای شهرستانی هیچ شانسی برای پوشیدن پیراهن تیم ملی نیافتند.
سه: اولین تیم ملی ما همینطور قازانقورتکی و با استفاده از سرداران بدوی دو تیم طهران و توفان و البته نگاهی به اسپرت ارامنه ساخته شد. تیم ملی در دو سه دهه نخست خود به تمامی متعلق به پایتختیها بود؛ مگر برای خالی نبودن عریضه که دو سه نفری از مشهد و اصفهان نیز گاهگداری در اردوی تیم ملی حاضر باشند تا در پروسه تبدیل تیم طهران به ایران، نقشی ایفا کنند.
هنگامی که باشگاهداری نوین ایران با تولد کلوپهایی چون تاج و شاهین و دارایی در دهه ۲۰ تشکیل شد معلوم بود اساسا مونوپل تیم ملی روی این سه تیم ساخته شده بود و این در حالی بود که نهتنها فوتبال که در بقیه حوزههای هنری، اقتصادی و فرهنگی نیز محور مملکتداری روی چهارپایه پایتخت شکل گرفته بود و تحقیر شهرستانها در زبان پایتختنشینان از اصول فرهنگ شفاهی فکاهه بود. در همان زمانها نیز درخشش بازیکنان شهرستانی به این مولفه بستگی داشت که با حضور در شاهین و تاج؛ روزنهای به تیم ملی پیدا کنند وگرنه عزیز اصلی اگر در تبریز مانده بود عمرا نمیتوانست نگاهی به پیراهن تیم ملی بیاندازد.
چهار: با راهاندازی جام تختجمشید که به منزله نقطه آغاز حرفهایگرایی و نگاه توسعهگرا به فوتبال قلمداد میشد، تیم ملی دهه ۵۰ ما یک تیم تمام سرخابی بود. البته با قهرمانی پاس در دورههای چهارم و پنجم، نوبت به پاگشایی ستارههای این تیم هم به اردوی تیم ملی رسید اما سهمیه کل آن ۱۰ تیم شهرستانی لیگ فقط یکدانه غفور جهانی بود که حاضر نبود هیچ رقمه از انزلی دل بکند و پیراهن سرخابی را به تن کند. دلیل میدان یافتن او نیز به خاطر مقطع زمانی خاصی بود که با خداحافظی ستارههایی چون بهزادی، شیرزادگان، افتخاری و بقیه، در نوک فورواردها با کمبود ستاره مواجه شده و البته دوندگی وحشتناک شیر شمالی که در تاکتیک مربیانی چون اوفارل و حشمت، بازیسازی مدافعان حریف را مختل میکرد بیتاثیر نبود. البته وقتی منظور از بازیکن شهرستانی، اشاره به اقامت آنها در ولایات دارد وگرنه همان تیم ملی دهه ۵۰ هم ۹۰ درصد بازیکنانش اصلیت شهرستانی داشتند اما دیگر به خاطر کوچ خانواده به پایتخت، در زمزه پایتختنشینان محسوب می-شدند.
پنج: کاری که پرویز دهداری در شکستن هیمنه تیمهای سرخابی کرد، امر غریبی بود. او از اولش نیز با جهانبینی تمامیتگرای خود، با سالاری پایتختنشینها مشکل داشت و پیوسته آرزو داشت تیمی بسازد که متعلق به همه ایران او باشد. چه کسی باور میکرد در تیم ایرانِ او بازیکنانی گمنام از بوتان و ژاندارمری و ماشینسازی به تیم ملی دعوت شوند و در پستهای جدید به میدان بروند. سالها بعد از دهداری وقتی باند سلطان به قدرت رسید، دوباره افتخار تیم ملیسازی با ستارههای سرخابی در اولویت قرار گرفت؛ چرا که سلطان نیز خود اساسا از جوانی به حیطه سرخابیسالاری تمایل داشت.
شش: با این همه نباید از نظر دور کرد که در پروسه سرخابیسازی تیم ملی، نقش غریب رسانههای مکتوب هم کم نبود که البته پیدایش چنین گرایشی در آنان نیز خالی از سودمندگرایی نبود. آنانی که هر قدر در بوق و شیپور قرمز و آبی میدمیدند با افزایش تیراژ مواجه و جریتر میشدند. پس طبیعی بود که قشر ورزشینویس در امتداد راه، در ساختن تیم ملی توسط گروههای فشار خود سهمی رنگین داشته و بهرهای مادی از این خوان یغما به خانه ببرد که این موضوع در دهههای ۷۰ به بعد پررنگتر شده بود.
من یک بار از دفاع چپ آبیپوش و یاغی تیم ملی شنیدم در حالی که شب پیش از بازی در جامجهانی در ترکیب ثابت تیم ملی بود، ناگهان با تماس شبانه یک پادوی خبرنگار مواجه شده بود که علنا اشاره داده بود «اگر همین امشب ۳۰ میلیون تومان واریز کنی فردا فیکس در میدانی وگرنه رقیبت جایت را خواهد گرفت.» بازیکن بینوا که از جنوبشهریهای مدل لاتی بود، با گردنکشی گفته بود «من از اوناش نیستم دوزار باج به شغال بدم. خودم تو ترکیب فیکس فردا هستم. برید هر غلطی خواستید مضایقه نکنید.» اما چند ساعت پیش از شروع بازی دیده بود که در رختکنی جلوی نامش ضربدر خورده و رقیب چپپای باجبخش، جایش را گرفته است.
هفت: داستان تهرانسالاری و سرخابیمداری البته با اختراع و توسعه شبکههای مجازی و نیز با پخش مستقیم بسیاری از بازیها از تلویزیونهای استانی، با سدهای بسیاری مواجه شد و آرام آرام تاثیر خود را از دست داد. چرا که امکانات تکنولوژیک جدید برخلاف قدیم این امکان را به جامعه فوتبال میداد که لیاقتها و داشتههای فنی بازیکنان را در همه زمینهای کشوری به طور مستقیم مورد حلاجی قرار دهد. حالا دیگر ویترین تیم ملی جلوی چشم همگان بود. همان ویترینی که قدیمها فقط در سیطره دو نشریه ورزشی شنبهها بود که از کدام بازیکن عکس رنگی بیشتری روی جلد ببرند یا کدام را لانسه کنند یا حتی در پیالهخوریهای مرسوم مخبرین و سردبیران با مربیان تیم ملی، کدام بازیکنها را مورد سفارش قرار دهند. حالا فقط باید از روی قبر ستارههای بیکسی کنار برویم که به خاطر همین دیده نشدنها و مظلومیتها راهی به تیم ملی نیافتند.