کلنجار با زبان خارجی| اِ نیو لنگویج، اِ نیو لایف
روزنامه هفت صبح، مصطفی آرانی| یک: پدر و مادرم آدمهای سنتی بودند ولی درس و مشق را خیلی دوست داشتند. به معنای واقعی کلمه دوست داشتند که بچهشان درسخوان باشد و پیشرفت کند. شغل ایدهآلشان برای من «استادی دانشگاه» بود. ناراحتم که ناامیدشان کردم. درس دادن را دوست دارم ولی نه در دانشگاه. در مدرسه. آنجا انگار گلِ سرشت آدمها نرمتر است و راحتتر میتوانی شکل بدهی به آنها. آنجا انگار موثرتری. فقط حرف نمیزنی. میتوانی سرنوشتشان را هم تعیین کنی. بگذریم. حرفم درس دادن و این چیزها نبود. داشتم از پدر و مادرم میگفتم.
دو: به حکم همان عشق به درس و مشق، خیلی علاقه داشتند که من و خواهرم زبان یاد بگیریم. از همان کودکی، تابستانها کلاس زبان برقرار بود. دور هم بود به خانهمان و آن وقتها هم مثل حالا وسایل حمل و نقل عمومی در تهران فراگیر نبود. پدرم ولی خودش مرا میبرد و میرساند. «لتس گو استارتر» میخواندیم. کتابی که عکس رویش یک خرگوش بود. روزی که آن آهنگ «ای بی سی دی» را یاد گرفتم خیلی خوشحال بودم. پدر و مادرم همیشه پیگیر بودند که چه چیزی بلد شدی.
سه: امتحانهایشان برخی وقتها سخت میشد. یعنی توقع زیادی داشتند. مثلا لباسشویی جدید خریده بودیم و من مجبور بودم تمام کارکردهای آن را برای مادرم بگویم. خب لغتهایش را بلد نبودم. دیکشنری قطور و سنگین «آریانپور» را میبردم و مثلا میفهمیدم که Spin یعنی اینکه آن گردالی لباسشویی آن قدر بچرخد که لباسها خشک شوند. طفلک پدر و مادرم. چقدر به من افتخار میکردند آن وقتها. طفلک میگویم چون برخی وقتها واقعا هم معنایش را نمیفهمیدم و یک چیزی از خودم در میآوردم و میگفتم و آنها باز هم به من افتخار میکردند. پدر و مادرند دیگر. دل خوشند به بچههایشان.
چهار: راهنمایی که شروع شد، درس زبان هم شروع شد. مسخره بود. واقعا میگویم. حتی اسمها فارسی بود. اصلا در جوش قرار نمیگرفتیم. هر از گاهی یک معلم پیدا میشد و از سر سلیقه یا حتی جوگیر شدن میگفت من فقط در این کلاس انگلیسی حرف خواهم زد و او هم هفته سوم به بعد بیخیال میشد و مثل خودمان با ما حرف میزد. مثل بچههای سر سه راه سمنگان در نارمک. کارهای دیگری هم میکردند بعضیهایشان. مثلا یکی بود گفته بود یک دیکشنری «آکسفورد» بگیریم و هر کلمهای را سریع پیدا کنیم. جایزه میداد. دقیقا نمیدانم کارش چه فایدهای داشت و چه کمکی به زبان میکرد ولی حال میداد. من هم اغلب اول میشدم. کلی کارت آفرین گرفتم و آخر سر با آن یک چراغ مطالعه دادند به من. هدیه ارزشمندی بود.
پنج: ولی اصل ماجرای زبان خواندن در مدرسه در همان صفحه آخر هر درس بود. آنجا که به قول خودشان New Words را نوشته بودند و با فارسی جلویشان معنا را مینوشتیم و بعد حفظ میکردیم و دستمان را میگذاشتیم روی معنیها و آخر شب امتحان هم به پدر و مادرمان میگفتیم که از ما بپرسند معنیها را. چیزی جز Woman و Car و Girl یاد نگرفتیم واقعا از آن زمان. البته این را هم یاد گرفتیم که در بریتیش آن R آخر Car را نباید گفت و بعد نمیگفتیم و فکر میکردیم بچه بیرمنگامیم.
شش: وقتی رفتم دبیرستان اولین تجربه کلاس مختلط را در آموزشگاههای زبان پیدا کردم. حس غریبی بود. سختم بود حرف بزنم. از سوتی میترسیدم. یکبار سر کلاس تلفظ Beach را جور دیگری گفتم و کل کلاس خندید. من نمیدانستم چرا خندیدند ولی آنها میدانستند. من هم البته بعدا فهمیدم. آبروریزی بزرگی بود. بعدا تصمیم گرفتم دیگر کمتر حرف بزنم. مینوشتم بیشتر. ولی خب مثل همه وسوسه «فری دیسکاشن» هم داشتم و یکی دو باری هم رفتم در این کلاسها شرکت کردم. بیخود بود. وقت تلف کنی لذتبخش، بدون ذرهای آموزش.
هفت: سال اول دبیرستان رفتم مکه. آخرین دوره عمره دانشآموزی بود. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. به خدا، به پیر، به پیغمبر، 450 هزار تومان دادم و 15 روز رفتم عربستان سعودی. الان تا قم نمیتوانی بروی. بگذریم. سیاسیاش نکنیم. آنجا سعی کردم از زبان انگلیسیام استفاده کنم ولی متاسفانه فقط توانستم با ماشینهای خودکاری که نوشابه میدادند ارتباط برقرار کنم. بقیه مردم زبان بلد بودند ولی من داشتم به زبان یاجوج و ماجوج حرف میزدم. اواسط آن سفر البته بلد شده بودم وقتی میخواهم قیمت چیزی را بپرسم بگویم «هاو ماچ ایز ایت» ولی چون لهجه و تیپ داد میزد ایرانیام؛ طرف به فارسی میگفت پنج هزار تومان. بعد دیگر تصمیم گرفتم انگلیسی نپرسم. فارسی شکر است.
هشت: اولین علاقههایم به زبان عربی هم آنجا شکل گرفت البته. خیلی خوب قرآن میخواندند. من واقعا نمیدانم که شما اصلا مسلمانید یا نه ولی واقعا گوش دادن به قرآن در مسجد پیامبر یا مسجدالحرام یک حال غریبی دارد. حالا هر چه میخواهید اسمش را بگذارید. انرژی مثبت یا معنویت یا هر چه. بعد که آمدم تهران افتادم دنبال نوارهای سامی یوسف. آن وقتها تازه مد شده بود. در یکی از سی دی فروشیهای نزدیک ترمینال جنوب یکی گفت تازگیها یک سی دی آمده که یک نفر با آهنگ قرآن میخواند و بعد دیدم خودش است. سامی یوسف را میگفت.
9: به همان زبان انگلیسی بپردازم. زبانم را در کنکور خوب زدم. حدود 30درصد. همان کلمهها به کارم آمد وگرنه من اهل گرامر نیستم. من نمیدانم اصلا کی و کجا وقتی قرار است یک زبانی را به یک بچه یاد بدهند اول به او میگویند که با He باید does به کار ببری. بگذار حرف بزند دو کلام. بعد برای او قاعده بنویس. تا همین حالا هم گرامر بلد نشدم. بدم میآید اصلا. گرامر را باید در بافت جمله یاد گرفت نه یک جای مستقل. هیچ فارسی زبانی به این فکر نمیکند که برای او باید سوم شخص غایب به کار ببرد.
10: وقتی وارد دانشگاه شدم مثل همه جوگیرهای دیگری که ترم اولشان است در دانشکده حقوق گفتم باید سه زبانه شوم. کسی هم نبود به من بگوید که تو 18 سالت شده. یک کلمه نمیتوانی انگلیسی حرف بزنی حالا میخواهی همزبان فرانسه و عربی و انگلیسی یاد بگیری؟ به هر حال جوانی بود دیگر. عربی را با یک طلبه آغاز کردیم و او از «مبادی العربیه» به سبک حوزه شروع کرد به صرف و نحو. فرانسه را هم با یک معلممان شروع کردیم که در دانشگاه امام صادق درس میخواند و آنجا فرانسه یاد گرفته بود. همان جا که فهمیدم در و پنجره هم در آن زبان میتواند مونث و مذکر داشته باشد از همه چیز آن زبان ناامید شدم. همانطور هم که حدس میزدم بعد از چندی هر سه زبان رفت کنار و جایش را زندگی و جوانی گرفت.
11: مثل بقیه ولی من هم دوست داشتم از کشور بروم. حالا نه برای مهاجرت دائمی و اینها. بروم که درس بخوانم. شوق اپلای مرا دوباره انداخت به ورطه زبان خواندن. موسسه میرفتم. دیگر خبری از «اینترچنج» نبود. بعدها اصلا گفتند که آن کتاب را اشتباه سالها در ایران درس میدادند چون تهیه شده بود برای زبانآموزانی که از کشورهای آمریکای لاتین میآمدند و یک پایهای از ادبیات لاتین داشتند. به هر حال. گفتند کتاب جدید آمده و متد جدید و اینها. ما که چیزی ندیدیم والله. قبلا صندلیها پشت هم بود، حالا دور کلاس چیده بودند که مثلا محیط کلاس تعاملی شود. خبری از آموزش نبود. چرا؟ الان میگویم.
12: حوالی سال 90 من مشغول به کار شدم در روزنامهای به نام «کسب و کار». هنوز هم هست. من آنجا مسئول صفحه جهان بودم و از روز اولی که رفتم آنجا با خودم شرط کردم که حتی یک کلمه هم به صورت ترجمه فارسی از سایتهای ایرانی درنیاورم و هر چه باشد را خودم ترجمه کنم. نتیجه حیرتآور بود. نمیگویم زبانم فول شد. نمیگویم توانستم در موسسات زبان تدریس کنم ولی واقعا پیشرفتم محسوس بود. آن هم در حالی که فقط 40روز در آن روزنامه کار کردم.
13: سالها پیش، امین بختیاری، رفیقم که گوشش زنگ بزند الهی حالا، به من گفت یادگیری زبان مثل یادگیری شنا است. شنا را کسی خوب یاد میگیرد که یکهو معلم بیندازدش در چهارمتری و بگوید من مراقبت هستم. دست و پا بزن تا روی آب بمانی. نمیدانم چقدر این کار اصولی است. چقدر انسانی است اصلا که آدمی را اینگونه با ترسش روبهرو کنی ولی راستش را بخواهید تنها راه همین است. راه دیگری ندارد یعنی. باید در معرضش قرار بگیری. باید مجبور شوی. باید چارهای نداشته باشی و زبان یاد بگیری.
14: این را در سفر دومم به مکه خوب فهمیدم. این بار دانشجویی رفته بودم. خدا قسمتتان کند. گمانم یک میلیون تومان خرجم شد. حالا دیگر آرزو است. حرف صد و خوردهای میلیون میزنند برای سال بعد. آنجا که رفتم تلاش کردم که هر طور میشود با مردم حرف بزنم. با آدمها و واقعا دیدم بعد از چند روز مقدماتش را بلدم. حداقل بدیهیات را بلد بودم. البته هنوز هم مغازهدارها میفهمیدند که ایرانیام ولی اوضاع بهتر شد.
15: خلاصه سال 93 تلاش کردم که بروم. رفتم یک موسسه تخصصی تافل. آنجا بود که فهمیدم حتی تافل و آیلتس هم قرار نیست به ما زبان یاد بدهند. واقعا مهارت تستزنی است بیشتر. یک نوع فن است. شما در نهایت این پروسه زبان یاد نمیگیرید. البته که باید حدی از زبان را بلد باشید ولی اگر کسی نمره تافلش 10 نمره از دیگری بهتر شد؛ به این معنا نیست که بیشتر هم زبان بلد است. با این حال نشد، پروژه شکست خورد و من هم نرفتم. بزرگترین مشکل هم زبان بود دوباره.
16: مشکل چه بود؟ همان که یک بار اشاره کردم. نظام آموزش زبان من مشکل دارد. بچه چطور زبان یاد میگیرد. اول میشنود، بعد حرف میزند، بعد مینویسد و بعد میخواند. حالا ما. اول میخوانیم. بعد حفظ میکنیم کلمهها را و بعد تمام. ما در «ریدینگ» ماندهایم چون نه معلمی داریم برای اینکه «رایتینگ» به بچه یاد بدهد نه سیستمی داریم که «لیسنینگ» پرور باشد. در فضایی که نظام رسمی تلاش دارد شما همه فیلم و سریالها را از طریق صداوسیما با دوبله و البته سانسور ببینید و خبری هم از موسیقی غربی و شبکه خارجی و حتی توریست آنچنانی نیست، چطور میخواهید بشنوید اصلا. حرف زدن هم که بماند. این که میبینید در دوبی و عربستان و ترکیه انگلیسی را تا حدی و شاید هم خیلی خوب بلدند به خاطر سطح ارتباط است و آموزش درست. وگرنه زبان یاد گرفتن چیز خاصی نیست. ما روشش را بلد نیستیم.
17: شاید معلمهای زبان را عصبی کنم ولی حاصل بیست سال زبان خواندنم را به شما میگویم. کلاس درس را ول کنید. زبان یاد گرفتن از دل فیلم و سریال و موسیقی و خبر به دست میآید. گوشتان را تقویت کنید. بهترین آموزشگاه زبان «یوتیوب» است. حالا فیلتر است و میگویند تبلیغ شبکه فیلترشده نکنید ولی واقعیت را باید گفت. اول به شنیدن لغت عادت کنید و بعد سعی کنید حرف بزنید. خواندن و نوشتن در پی آن میآید.
18: و یک توصیه دیگر. زبان دوم را فراموش نکنید. حالا که برمیگردم به گذشته حسرت فرصتی را میخورم که برای عربی یا فرانسه نگذاشتم. این چیزی که روی سر در موسسات زبان مینویسند که یک زبان جدید یک زندگی جدید است راست است. حالا نه لزوما این دو زبان. چینی و روسی حتی. اسپانیایی و ایتالیایی حتی. زبانهای خاص که چه بهتر. یک زمانی دانشگاه آزاد رشته زبان سواحیلی آفریقایی هم داشت. اگر خاص باشید میتوانید روی یک بازار کار خیلی فوقالعاده حساب باز کنید.
19: باز هم توصیه کنم؟ اسیر لهجه نشوید. گیر دادن به لهجه، کار آدمهای مبتدی است. هر کسی با لهجه خودش زبان خارجی را حرف میزند. بد نیست که شما لهجه خالص امریکن یا بریتیش داشته باشید ولی هندیها لهجه خودشان را دارند و آسمان هم به زمین نیامده است. حالا شما مثلا Student را با «اِس» آغاز کردید نه با «س»، اتفاقی نمیافتد. قرآن خدا غلط نمیشود.
20: دیگر توصیهای ندارم. بس است هر چه نوشتم. بهترین وقت زبان خواندن ولی جوانی است. بعدش نه اینکه نتوانید، سرتان شلوغ میشود. گول فرزند پروفسور حسابی را نخورید که میگوید پدرم روی تخت بیمارستان در روزهای پایان عمرش آلمانی میخواند. آدمیزاد در آن لحظات قاعدتا حوصله این کارها را ندارد و بیشتر به این فکر میکند که آنژوکت دارد اذیتش میکند. از روزهای جوانی استفاده کنید و فیلم ببینید و زبان یاد بگیرید. خیلی کلیشهای است ولی میتوانید از «فرندز» شروع کنید. موفق و موید باشید.