کاپیتان محبوب من| باباشملها و شلمنشلها
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: راسیّتاش من کاپیتانی به برازندگی پرویز ندیدم. چه ابهتی داشت لامصب وقتی بهعنوان سردسته تیم ملی یا باشگاه دارایی و عقاب وارد امجدیه میشد و آقای طباطبایی از پشت بلندگوی امجدیه به وقت معرفی بازیکنان فریاد میزد «شماره ۵ پرویزززز». البته دروغ چرا یک کاپیتان هم بود که وقتی با پیراهن قرمز تراختور و آن موهای لَخت طلایی، جلوی بازیکنان وارد باغشمال میشد آدم دلش آب میرفت. یا در میان نسل قبلتر، کاپیتانی حسنآقا حبیبی که آخر اصالت و جنگندگی و شرافت بود.
بعد از او بازوبند تیم ملی به مصطفی عرب میآمد با آن موهای جنابسروانی که کمی هم مجعد بود و عزم جرم و حجب و حیا، از صورتش میبارید. من حتی کاپیتانی حسن کُرد را هم توی تیم ملی والیبال دوست داشتم. حقش بود مردم گردنبندشان را از سینه باز کنند بیندازند زیرپایش بهعنوان زباله. توی خارجیها هم فقط دکتر سوکراتس. لاکردار اعظم، هنگام ورود به میدان فقط سیگار برگش کم بود که مثل هیچکاک بیندازد گوشه لبش و هنگام جنگیدن، از آلبر کامو، فکت بیاورد. البته قیصر بکنبائر هم خیلی کاپیتان بود اما کاپیتان سینمایی. کاپیتانیاش بیش از آنکه فوتبالی باشد سینمایی و اتوکشیده بود.
دو: راسیتاش هیچوقت دلم به کاپیتانی پروین چه در تیم ملی چه در پرسپولیس، خوش نشد. حتی سردسته بودن علی جباری در تیم رقیبشان هم هیچوقت دلم را نبرد. مردی که اصلا آنقدر کاپیتان بود که بازوبند به پیراهنش نمیبست. بلکه آن را روی پیراهنش چنان دوخته بود که ابدی باشد و کسی جلوی او از کاپیتانی چیزی نگوید. راسیّتاش حتی ناصر حجازی هم وقتی آن جلوجلو وارد زمین میشد خیلی کاپیتان غریزی مادرزادی به چشم نمیآمد.
انگار از دنیا سیر شده و از چشم و دلسیری، روی چمن تبعید شده بود. بالاخره کاپیتانی هم برای خودش خردهفرهنگی داشت و بعضی کاپیتانها با یک ژستی وارد میدان میشدند که آدم پیروزی و جنگیدن تا آخرین قطره خون را از اولین قدمهایش استنتاج میکرد. کاپیتانهای قدیم معمولا از بین جنگندهترین بازیکنان داخل میدان انتخاب میشدند نه لزوما از میان تکنیکیترینشان. فروپاشی حرمت این واژه، خود تاریخچهای دارد و البته آخرین چوب را بر سر این جنازه، شیث رضایی زد. از قضا خیلی هم محکم زد!
سه: یک زمانی لیاقت سردستگی هر تیم، در نهایت بزنبهادریشان بود و هر کس سبیلهایش بیشتر تاب برمیداشت و بهتر چاقو میکشید، میشد سردسته اعظم. البته کمی هم مدیریت غریزی لازمهاش بود که به وقتش برای بچهها آبهندوانه بخرد یا به هنگامش چشمغره برود و یا حتی در زمان مبتلا شدن همبازیاش به عشق سیاه، پا بهپایش آبغوره بگیرد. کمی بعد، شمایل کاپیتانی به هیکل گرد و قلمبه قلیچ پیوند خورد که وقتی پیشاپیش تیم به زمین میآمد حتی عکاسها هم زهلهترک میشدند که خدایا باز امروز راضی میشود اول بازی، تیم را بچیند جلوی دوربین ما که «عسک» دستهجمعی بگیریم یا درگوش بچهها میگوید امروز دوربین بیدوربین و همه دست گذاشتهاند روی پلکشان که «ای بهچشم».
البته خب، دیگر دوران چنین سرکشیهایی گذشته است. الان دیگر مدل موزمالی و آب زیرکاهی و کاهِ زیرآبی، در میان سردستهها آنچنان مُد شده که با پنبه سر میبرند و یک قطره خون هم از گردن و ناف مربی یا همبازیشان درنمیآید. همینهایند که به غمزهای و اسکناسی، تیفوسیها و لیدرها را تغذیه میکنند و سکوها بهنامشان قباله میخورد. حق نیست که در میان متاخرها از نام دایی و احمد عابد و ممد خاکپور بگذریم که آنها نیز بیبُرش نبودند و برای خود شخصیت کاپیتانی داشتند.
چهار: آقا ما قدیمها کاپیتانهایی داشتیم که نوچههایشان را میفرستادند توی رختکنی که بزنند توی گوش آدم محترمی مثل امیرآصفی (مربی پرسپولیس) که به گمانم از تختی هم تختیتر بود. یا نوچههایشان را در اردوی پرسپولیس در شیراز کوک میکردند که چشم روی هم نگذارند تا اگر طفلی مهراب، از تشنگی گلویش خشک شد، طومار جمع کنند علیه او که مربیمان با صابخونه دست به یکی کرده که توی پارچِ مثلا آبتگری، زهرماریِ خُلّص شیراز پر کنند و با همین طومار هم زیرآبش را زدند و از پرسپولیس رفت.
یا آن موزمال کبیر که در سئول ۱۹۸۶ وقتی فهمید پست لیبرویش در تیم ملی دهداری در خطر افتاده، بقیه را کوک کرد که قیام کنند علیه آن مرد شریف و بینیاز که به ۱۴ امضا ختم شد. اینها باید میرفتند کاپیتان لنج میشدند نه کاپیتان تیم ملی. حتما خودتان میدانید که یک زمانی، وزن آن یکتکه پارچه بازوبند از یک تریلی هیجده چرخ سنگینتر بود، اما به مرور تبدیل شد به «کهنهبچه» و دیگر اعتبارش را از دست داد.
پنج: حیف شد کاپیتانی خانسردار و عبدالله سعیدایی و محمد خاتم و دکتر برومند را در تیم ملی از نزدیک ندیدم. حیف شد باباشملهای بازوبنددار نسلهای پیش از دهه سی را ندیدم. قدیمها وقتی میخواستند جُربزه و آمادگی یک تیم را اول بازی حدس بزنند به رنگ و روی کاپیتانش در هنگام ورود به میدان نگاه میکردند که به رنگ گچ است یا زعفران قائنات. وقتی راهروی ورودی امجدیه به زمین چمن، زیر پاهای قدرقدرت عباس تنیدهگر میلرزید، دشمن میدانست که این جنگجویان در رکاب مردی میجنگند که از ریختن خون خود هراس ندارند، چهرسد به خوندماغ کردن آنها. مردانی که بعد از باخت، مجبور بودند همچون زن بدکارهای که از محل مومنان گریزانده میشدند، خود به دست خود گم و گور شوند. جای آن کاپیتانهای باباشمل را بعدها کاپیتانهای شُلمنشلئی گرفتند که فقط النگو و ماتیکشان کم بود و بازوبند را تا مچ دست، ول میدادند پایین.
شش: کاپیتانها یک زمان در این مملکت برای خود مالکاشتری بودند که مقبولیتشان به هَلمِنمبارز طلبیدن سردارانش بود، به باریدن خون از سفیدی چشمانشان در هنگام جنگ، به قد رعنا و دلگندگی و سخاوتشان بود اعتبار کاپیتانیشان. که میگفتند کاپیتان داخل زمین باید بیرون زمین هم کاپیتان باشد وگرنه به لعنت سگ نمیارزد. کاپیتان اگر قرار نیست حسنآقا و قلیچ باشد، چه بهتر که مهدی باکری باشد که اگر سربازش نان برای خوردن نداشت، آب از گلوی پارهپارهاش پایین نرود. کاپیتان باید پرویز دهداری باشد که با داشتن چهل درجه تب در رختکنی پیش از بازی، هول و هراس نکند.
سردسته بودن یعنی یکجور جانبرکفی. سردسته جانبرکفی که قمقمهاش باید آهوان تشنهلب را سیراب کند پیش از آنکه جگر پارهپاره خود را جلا دهد. جیب کاپیتان باید زودتر از سربازانش خالی شود و خون کاپیتان باید زودتر از بقیه، شایسته ریخته شدن باشد. گیرم واژه کاپیتانی هم مثل بسیاری از واژگان اصیل و شریف، مفهوم واقعیاش را در این چند دهه از دست داده است. حالا دیگر کاپیتانها بیشتر از آنکه صداقت باکری را داشته باشند خود در درسهای پلتیکبازی و سیاستپیشگی، «مشتی ماشالله«اند.
هفت: هنوز درس کاپیتانشناسی «استفان کواکس» نظریهپرداز شهیر «فوتبال کامل» یادم هست که یک بار وقتی دال-اسدالهی نظرش را درباره توصیف و انتخاب یک کاپیتان کامل پرسیده بود گفته بود «من ژرژ برتا ستاره المپیک مارسی را برای این بهعنوان کاپیتان تیم ملی فرانسه انتخاب کردم که از نظم و انضباط و دقتی که این بازیکن در زندگی خصوصیاش داشت، آگاه بودم و او مرا مایوس نکرد. کاپیتان کامل کسیست که در تاثیر نهادن روی همبازیانش بهویژه بازیکنان جوان، کمبودی نداشته باشد. همان بازیکنان جوانی که نمیدانند در اردوها چه رفتاری داشته باشند، تنها زیرسلطه کاپیتانهای پرتجربه خود توان آموزش زودهنگام و جنگی همهجانبه را دارند تا با جریان عمومی زندگی در تیم ملی عادت کنند.»