چند روایت واقعی از کروناییهای بیمارستان فرقانی قم
محمدجواد رستمی- ایرناپلاس| میآیم داخل راهروی بخش. یکی از نظافتچیها را میبینم که به طلبهای میگوید: محمد بیا اینجارو تی بکش. طلبه جوان سرش را میاندازد پایین و میرود تی را از دست نظافتچی میگیرد و شروع میکند به تی کشیدن راهرو.
باز هم مثل همیشه دیر میرسم؛ مثل بچگیها که دیر میرسیدم به مدرسه، این بار هم ۱۰ دقیقهای دیر میرسم اما این بار به بیمارستان.ورودی بیمارستان فرقانی علاوه بر نگهبانان، دو پلیس هم ایستادهاند و حسابی مراقب اوضاعاند. نگهبانان اجازه ورود به هر کسی را نمیدهند.بیاهمیت به فضای موجود، سرم را پایین میاندازم و به طرف نمازخانه میروم. صدای نگهبانی را میشنوم که به نگهبان دیگر میگوید: اینها بچههای جهادیاند و صدایش با رفتنم به سمت نمازخانه کمکم محو میشود.
از رختکن بیرون میآییم و به سمت آسانسور حرکت میکنیم؛ با لباسهایی یک شکل، با قیافههای ماسک زده و کلاه بر سر. شدهایم یک تیم ۲۰ نفره جهادی. وارد آسانسور که میشویم ناگهان کد ۹۹ را میشنویم؛ کد اعلام مرگ.
کد ۹۹، بخش ۴، کد ۹۹، بخش ۴
نفس عمیقی میکشم. زیرچشمی نگاهی به بچهها میکنم. اول صبحی حال همه گرفته میشود. با اینکه در این دو هفته مرگ زیاد دیدهایم اما هنوز هم وقتی این کد را میشنویم، حالمان خراب میشود.
میروم به اتاق ۲. درون اتاق، یک نفرشان جوان شاغلی است و یک نفر دیگر روحانی و استاد تاریخ. نفر سوم را نمیشناسم؛ تازه بستری شده است. از این سه نفر فقط او بیدار است و تسبیحی به دست گرفته و دارد ذکر میگوید. میروم بالای سرش. وقتی حضور مرا میفهمد کمی خودش را جا به جا میکند. سلام و احوالپرسی میکنم. قیافهاش شبیه افغانهاست.
میپرسم ایرانی هستید؟
- نه، هندیام.
- هند؟ عجب، قم چکار میکنید؟
- مدرسه حجتیه مدرس طلبههای خارجیام.
باب شوخی را باز میکنم و میگویم: ببین حاج آقا همسایههای چینی شما چکار کردند، خودتونم که روحانی هستید، قمی هم هستید، تازه خارجی هم هستید و همسایه چین، کار، کار خود شماست.
شروع میکند به خندیدن و ناگهان سرفهاش با خنده قاطی میشود. ماسک اکسیژن را بر میدارم و روی بینی و دهانش میگذارم. سرفههایش که تمام میشود میگویم: چیزی احتیاج داری؟
- نه، خیلی ممنون.
همین که از اتاق میخواهم بیرون بروم جوان بیمار که حالا چشمهایش را باز کرده و مرا نگاه میکند، میگوید: بیزحمت یه لیوان آب میدی؟ گلوم خشک شده.
سلام میکنم و صبح بخیر میگویم. میروم دم ایستگاه پرستاری و لیوانی را از آب سرد کن برایش پر از آب میکنم. آب را که میآورم و به دستش میدهم، میگوید چرا خیلی سرد نیست؟
- آب خیلی سرد برای شماها خوب نیست. این خنکه و خوبه. بخور نوش جونت.
از اتاق بیرون میآیم و دم در اتاق ۳ میایستم. تلویزیون روشن است و برنامهای در مورد بیماری کرونا دارد پخش میشود. هر سه بیمار به شدت دارند برنامه را دنبال میکنند. خوب که گوش میدهم میبینم دکتری در مورد خطرات بیماری کرونا دارد توضیح میدهد.
با صدای بلند سلام میکنم و وارد اتاق میشوم. یکی یکی احوالپرسی میکنم و میروم سراغ تلویزیون و میگویم: آخه این چی چیه دارید تماشا میکنید اول صبح؟ و بعد کانال را عوض میکنم؛ هر کانالی بیاید بهتر از قبلی است. بیمارها آنقدر از کرونا شنیدهاند که دیگر خیلیهایشان استرس مرگ دارند. الآن اینجا نشاط و امید به زندگی و فراموشیِ حتی اسم این بیماری لعنتی نیاز است.
آقای قنبری مسئول نظافت بخش مرا صدا میکند: حاج آقا بیا، سریع بیا.
میروم وارد اتاقی میشوم که بوی بدی حالم را بهم میزند. نمیتوانم تحمل کنم. حالت تهوع میگیرم.
آقای قنبری میگوید: بیا کمک کن ایزی لایف این بنده خدارو عوض کنیم. ایزی لایفش را که عوض میکنیم پیرمرد میخندد و میگوید: راحت شدم، خدا خیرتون بده.
دکتر میآید و یکییکی بیمارها را چک میکند؛ خیلیها را هم مرخص. بیمارانی که مرخص میشوند انگار خدا زندگی جدیدی را به آنها داده است. الحمدلله میگویند و گوشیشان را بر میدارند و به خانوادهشان زنگ میزنند که بیایید دنبالم که مرخص شدهام. فقط خدا میداند خانوادههایشان چقدر خوشحال میشوند. میروم توصیههایی را که از پزشکان شنیدهام به آنها گوشزد میکنم؛ پیش خانواده مراعات کنید، سعی کنید یک اتاقیرو مخصوص خودتون قرار بدید و حالت قرنطینه داشته باشید تا این دوره نقاهتتون هم تموم بشه .
پرستاری لیستی از افرادی را در دست دارد که باید به آنها انسولین بزند. برای برخی هم سرم. مرا صدا میزند و میگوید آقای رستمی میشه بیاید کمک؟
میز فلزی را که سرمها و داروها رویش قرار دارد، حرکت میدهم و یکی یکی میرویم سراغ بیمارها. بالای سر بیماری دیابتی میرسیم و آستین دستش را بالا میزنم تا خانم پرستار انسولین را به جلد زیر بازویش بزند. عکس زن مو بلندی که روی بازویش خالکوبی شده است، نمایان میشود. میگویم: به به، داش مشتی هم که هستی. میخندد و میگوید: حاج آقا برای دوران جاهلیته. اوایل که راننده تریلر شده بودم، عشق این کارها رو داشتم.
خانم پرستار پوست زیر بازویش را میگیرد و سوزن انسولین را روی زلف بر باد داده زن میزند.
اتاق به اتاق میرویم و خانم پرستار برای بیمارها پرستاری میکند. راحت بازو و شکم بیمارها را به دست میگیرد و انسولین میزند. گاهی آنژوکتی تازه را برای بیمار وصل میکند و من آنژوکت قبلی را از بیمار جدا میکنم. مهربانی از وجودش میریزد. کارش را بیهیچ ترس و استرسی انجام میدهد. با بیمارها خوش رفتار است و به برخی توصیههایی میکند. زن بیماری میگوید: کاش همه پرستارها مثل تو بودن دخترم. این همکارتون خیلی بد اخلاقه، اصلاً نمیذاره من حرف بزنم.
آرامش میکند و خوب به حرفهایش گوش میدهد و کار همکارش را توجیه میکند.
میروم سراغ آقا محمود؛ محمود فرج اللهی. پیرمردی ۸۰ ساله که هیچ کس متوجه حرفهایش نمیشود. نگاهش میکنم. چیزی را میگوید که متوجه نمیشوم. از بیمار تخت کناری میپرسم: شما متوجه میشید چی میگه؟
هیچکس متوجه حرفهایش نمیشود. کهولت سن، قدرت تکلم را از او گرفته و بیدندان بودنش هم مزید بر علت شده است. دست لرزانش را میآورد بالا. دستش را محکم میگیرم و گوشم را میبرم جلوی دهانش که ببینم چه میگوید؛ آ آ آ ها ها
به دلم میافتد شاید تشنه است: آب میخوای؟
میگویم: اگه آب میخوای چشماترو ببند.
درست حدس زدهام. بیماران کرونایی دائماً تشنه میشوند و لب و گلویشان خشک. لیوانی را پر از آب میکنم. دست به پشت سرش میزنم و کمی سرش را جلو میآورم. لبان خشکش که به آب میخورد. اشک در چشمانم حلقه میزند.
پیرمرد آب میخورد و آب، آتش میزند مرا.
وقت خوبی است برای یک گنهکار.
میگویم خدایا به حق لبان سیراب این پیرمرد، گناهان مرا ببخش.