کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۴۷۸۴۶
تاریخ خبر:

چرا مسعود شجاعی روح مرا کشت؟

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: توبه کرده‌ام. چند سال است توبه کرده‌ام. توبه کرده‌ام که درباره ستاره‌های فوتبال روز مطلب بنویسم. از آن روزی که مدافع استقلالی مامورهای غولتشن را برداشت آورد روزنامه و حکم جلبم را گذاشت جلوی مدیرمسئول بی‌خیال، به این خاطر که اسبش را احیانا یابو خطاب کرده و شورشگری‌اش را در فوتبال روز مذمت کرده‌ام، تقریبا برای همیشه توبه کردم که درباره ستاره‌های نازک نارنجی و «بشکن و بالابنداز» روز چیزی بنویسم. سه شب، دور از خانه پنهان شده بودم و داشتم فقط به این فکر می‌کردم که مطلب من مگر کجا را آباد می‌کند که باید برایش چنین تلفاتی بدهم؟

آیا تاثیرش در آگاهی دادن به توپچی‌های قانون‌شکن ‌ یا نیشگون گرفتن از ستاره‌های فرعونی و تاختن به مناسبات پلشت فوتبال ایرانی، اصلا در این حد است که زندگی را بر خود حرام کنم و این، کوچک‌ترین تاثیری در این فوتبال فاسدپرور به جا نگذارد؟ توبه کردم. رفتم چسبیدم بیخ ریش رشته تاریخ‌نگاری. گفتم شاید چیزی برای آیندگان به جا بگذارم. گفتم شاید پیری با خواندنش جوان بشود. گفتم شاید و خیلی شایدهای دیگر. اما چیزی که از ‌ پنجشنبه تا حالا در گلویم تبدیل به حناق شده، بازی تراکتور-استقلال است. توبه‌ام را یک بار می‌شکنم.

فقط به خاطر اینکه به پاسخی برسم و خلاص شوم، وگرنه باز از هیاهوی متعفن سلبریتی‌ها فرار خواهم کرد و تاریخ مورد علاقه‌ام را پی خواهم گرفت. پرسشی که از همان اوایل لیگ در مغزم وول می‌خورد و هر هفته با دیدن بازی تیم مورد علاقه شهر مادری‌ام تراکتور، هی به خود نهیب می‌زدم که ولش کن. به تو چه مربوط است؟ ولش کن. بگذار هفته دیگر‌ اما فینال را که دیدم روی ساج تنور نشسته بودم. باید خودم را خالی می‌کردم و از توبه شکنی‌ام زنهار نمی‌کردم. آقای مسعود شجاعی قهرمانی گوارایت باد‌ اما من نیز سوالی دارم.

* دو: در این ۴۱ سالی که روزنامه‌نگاری کرده‌ام بسیار ستاره‌ها دیده‌ام که تا چهل و چند سالگی، سریش شده‌اند به چمن‌ها و بازی کرده‌اند. یعنی آنقدر شورش را درآورده‌اند که بالاخره خودشان هم بعد از کلی افت محبوبیت، یخه خودشان را گرفته‌اند و بازی را رها کرده‌اند. گاه به خود می‌گفتم آنها سندروم «خود جاودانه پنداری» دارند آزارشان نده. می‌دانستم که پیری بد دردی است. دردشان را می‌فهمیدم اما خب این را هم می‌دانستم که عضله‌ها هم بالاخره باید جواب بدهند. فوتبال، بازیِ عضله و هوش است. بازی ننه من غریبم نیست.

اگر پله الان بتواند فنجان چایی‌اش را بردارد هنر کرده است. به گیسوان مادرم قسم می‌خورم که حتی همان ناصر حجازی که آنقدر دوستش داشتیم در روزهای آخر فوتبالش وقتی گلری می‌کرد در بعضی بازی‌ها به خاطر خروج‌ها و به هوا برخاستن‌های اشتباهش گاهی غش غش خنده تماشاگران از سکوها به هوا برمی‌خاست و مضحکه خاص و عام می‌شد. آن روزها من با عزیز دلم حسین خونساری برای گزارش بازی می‌رفتیم استادیوم و دوست می‌داشتیم روی سکوهای تماشاگران بنشینیم. ناصر هم می‌دانست چقدر دوستش داریم‌ .

اما بعد از هر سانت یا کرنر تیم مقابل استقلال، وقتی چشم‌هایش آلبالو گیلاس می‌چید و مکان صحیح فرود توپ را درست حدس نمی‌زد دل‌مان می‌گرفت. نمی‌دانم مقصر، کم بودن نور ورزشگاه در زمان جنگ بود یا پیرچشمی ناصر در اواسط دهه چهارم زندگی‌اش، یا کات بیش از حد توپ‌های لاکردار که وقتی سانتری سمت دروازه استقلال می‌آمد او دست‌هایش را ده، بیست سانتی جلوتر یا عقب‌تر، بالاتر یا پایین‌تر می‌گرفت نسبت به نقطه فرود توپ و خنده تماشاگران حوالی ما همراه با متلک‌های‌شان به هوا می‌رفت. خب من و حسین دوستش داشتیم.

ناراحت بودیم از اینکه چرا افسانه قفس‌های توری ما از دروازه‌بانی دست نمی‌کشد. چرا ول نمی‌کند؟ یا حتی علی پروین. یادم هست که تا چهل و چند سالگی بازی می‌کرد و خب توی میدان راه می‌رفت اما آنقدر زرنگ و باهوش بود که سوژه‌ دست کسی نمی‌شد. توپ را که می‌گرفت زود پاس می‌داد. منتظر می‌ماند تیمش کاشته بگیرد و او در نهایت مهارت کاشته‌ها را گل کند. شاید با آن شکم پرچربی‌اش در کل ۹۰ دقیقه بازی، دو کیلومتر هم دوندگی نداشت اما آنقدر چرچیل بود که پیرانه سری خود را در سایه تقسیم نفس‌اش و استفاده از تک و توک موقعیت‌ها پنهان می‌کرد.

یا بعدترها لابد خودتان داستان علی دایی یادتان هست که آن روزهای آخر چقدر گیر می‌دادند تماشاگران به‌ش که برو داداش برو، دیگر بس است. من الان می‌توانم ده‌ها ستاره اسم ببرم که کنار کشیدن‌شان از فوتبال، عین مردن بود برای‌شان‌ اما خب بیشترشان آنقدر تیز و بز بودند که بلد بودند یکجوری ۹۰ دقیقه‌ در میدان پنهان بشوند و سوتی‌هایی ندهند که برای تماشاگر تابلو باشد‌ اما مسعود شجاعی. مسعود شجاعی. مسعود شجاعی. تو دیگر کی هستی؟

* سه: تو دیگر کی هستی؟ بگذار حالا که جام را بالای سر برده‌ای و شادی‌هایت را کرده‌ای، راحت بگویم که امسال هیچ کس به اندازه تو مرا از تماشای فوتبال بیزار نکرد. با وجودی که رفقا دائم تعریفش را می‌کردند که آدم کنشگر و دگراندیش و متعهدی نسبت به رویدادهای کشورش هست اما عجیب به بیزاری من از فوتبال کمک کرد. گاهی چنان روانی شده بودم که می‌نشستم و در سراسر ۹۰ دقیقه می‌شمردم ببینم او چند بار توپ را با مکث‌های ویرانگرش و نمایش دریبل کشویی‌های بدبخت کننده‌اش از دست داده و اصلا چند بار توپ به پایش خورده است.

یا چند توپی را که گرگ‌های حریف از او گرفته‌اند منجر به خطری حتمی و گل شده است. آمارهای شخصی‌ام از کارکرد و هدرشدگی او به ویژه در کند کردن بازی تراکتور تقریبا فاجعه بود. یکهو می‌دیدم او هفت توپ از دست داده و مثلا سه پاس سالم داده است در یک نیمه. همه‌اش با خود می‌گفتم آیا این بشری که می‌گویند از فهمیده ‌های فوتبال ماست نمی‌داند که در این روزگار امکان پنهانکاری نیست و دوربین‌ها و چشم‌های مخاطبین همه چیز را با جزئیات زیر نظر دارند و یک نفر هم در یک تیم فوتبال یک نفر است؟ همه‌اش دعا می‌کردم در ترکیب تراکتورم نباشد. حتی به قیمت خدای ناکرده مصدومیت ‌ یا محرومیتش.

نمی‌دانم نشانه بدجنسی‌ام بود یا بیزاری‌ام از یک اصرار بیهوده به ادامه بازیِ یک ستاره‌ مقبولِ کنشگر یا بی‌عرضگی مربی؟ بعدش از اینکه مصدومیت او را از خدا خواسته بودم عذاب وجدان می‌گرفتم و می‌گفتم کاش حلالم کند و گناهانم روی شانه چپم زیاد نشود. هر گاه به دوستان روزنامه‌نگارم گیر می‌دادم که وای این چرا این همه توپ هدر می‌دهد؟ می گفتند در عوض توئیت‌ها و پست‌های اینستاگرامش را نگاه کن کیف کن. من به پست چکار دارم برادر؟ مگر بازیکنی که وظیفه نخستش داشتن تعهد در قبال یک تیم و تماشاگرانش به خاطر پست‌های در شبکه‌‌های مجازی قرارداد بسته که در میدان این همه توپ هدر می‌دهد و شمایل یک یارِ غیرقابل تعویض را در بازی‌های زیرفشار تیمش ارائه می‌کند.

راستش این پارادوکس‌ها و پارانویاهای من باعث شده بود حتی بازی تراکتور را که تقریبا از کودکی تا‌کنون گوشه‌ جان و جگرم هست تماشا نکنم. باورتان می‌شود؟ می‌زدم بازی یخ مثلا گل‌گهر با پیکان را می‌دیدم چون بازی تاخیری و توپ هدر دادن‌هایش و اصرار به حضور دائمش اعصابم را خط خطی می‌کرد. می‌دیدم که هنگام تماشای بازی‌های تیم شهرم فحاش شده‌ام. می‌دیدم از فرط اعصاب‌خردی، مصرف سیگارم زیاد شده و تبدیل به اوباش شده‌ام. یا نفرت‌زده شده‌ام از فوتبالی که تبدیل به یک امر شخصی و بازی منفرد شده است.

* چهار: همه آنها به کنار‌ اما این فینال حذفی دیگر آخرش بود. تمام نیمه دوم را که او راه می‌رفت و می‌لنگید و تعویض نمی‌شد و تماشاگر بی‌‌مصرف چمن‌های ساقه نرگسی شده بود من آنقدر از فوتبال بیزار شده بودم که می‌گفتم کاش تیمم شکست بخورد. کاش شکست بخورد. گور بابای جام. آخر این چه جور فوتبال جهان سومی و محلاتی‌ست که تراکتور به قول مجری « ۱۰ نفره بازی می‌کند؟»‌ آیا هیچ کس جسارت تعویض او را ندارد؟ ببین حتی راه هم نمی‌تواند برود. ببین انگار که آمده باغ گلستان و شاهگلی. ببین چقدر بی‌راندمان شده است. چرا یک حمالی پیدا نمی‌شود او را بکشد بیرون و مثلا میلاد فخرالدینی یا شکاری ‌ یا حتی یک جوان ۱۴ ساله بومی ‌ را جایش بیاورد که آن جلو بجنگد؟ تیم بدبخت یکجور از جان گذشته بازی می‌کند که انگار دارد از لنینگراد دفاع می‌کند.

چرا باید چنین تیمی یک یار کم داشته باشد؟ بازی که تمام شد حالم بد بود. این بازی مدل بحرینی در شأن تی‌تی‌ها نبود. دیشب که همشهری‌هایم زدند به دل خیابان و شادی‌ها کردند و داستان آقای شجاعی زیر سایه قهرمانی تراکتوری‌ها گم شد واقعا دلم می‌خواست شماره‌اش را داشته باشم بگویم حاجی تو خودت از هیچ یک از پُست‌های آزادی‌خواهانه و دموکراسی‌طلبانه و مدنیت‌گرایانه‌ات خجالت نکشیدی که این شکلی علیه فوتبال خودت دست به انتحار زدی؟ یعنی هیچ کس در آن فوتبال خراب شده نبود که بکشدت کنار و بگوید عزیزم اینقدر علیه خودت قیام نکن. این همه علیه خودت شورش نکن. الان ببین قلیچ کجاست؟ جدیکارش کجاست؟ بویوک صباغ تبریزش کجاست؟ ناصر حجازی‌اش کجاست؟

* پنج: حالا دیگر به این نتیجه رسیده‌ام که از آن مربی گردنکشی که نیمه اول را سه گل جلو هست و در نیمه دوم نفس‌کش می‌طلبد چه توقعی می‌توان داشت که کاپیتان بی‌نفس و بی‌عضله و بی‌اعصابش را مدیریت کند یا حداقل در نیمه دوم‌ها جایش را بدهد به یک جوان آینده‌دار بومی. مربی‌ا‌ی که تیمش سه تا جلوست و با آن حرکت وحشتناک اخراج می‌شود و تیمش را هم آن شکلی عصبی و بی‌دست و پا می‌کند، چطور می‌تواند داستان کاپیتانش را حل کند که آن یار تعویضی بدبخت مثل «آزادی»، لگد نزند به بطری آب و همانجا کنار چمن عین مادر مرده‌ها بنشیند.

شما اگر همان بازی عادی خودتان را در نیمه دوم می‌کردید (البته منهای آن کاپیتان مصدوم و تمام شده) شاید اصلا در آرامش‌تان داستانی مثل بایرن و بارسا هم تکرار می‌شد. با آن بحرینی بازی‌تان، لذت جام را هم بر کام ما کوفت کردید. می‌دانم می‌خواهید بگویید این فقط جام است که در تاریخ می‌ماند. اما لگد آن پسرک تعویضی هم می‌ماند. قیافه دژاگهِ عزیز هم هنگام تعویضش می‌ماند. نفرت‌های من هم از فوتبال جهان سومی می‌ماند.

کدخبر: ۳۴۷۸۴۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • _user_1594451272

    چقدر زیبا!!! چقدر کمدی!!! چقدر تلخ!!!!

  • _user_1560771477

    احسنت آقا ابراهیم حرف دل ما رو زدی