چرا ایرج با ناصر و فردین اوقات تلخی کرد؟
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: فمینیستها سال ۳۸ نبودند که ببینند ایرج آن سیلی را چگونه در گوش تهمینه کوبید. سر همین تهمینه خانم بود که حتی با فردین و ناصرخان هم به بگومگوی داستانداری رسید. همان تهمینه که یک عمر پای عشق او ایستاد. داستان سیلی از پشت صحنه فیلم «چشمه آب حیات» به تهیهکنندگی دکتر کوشان و کارگردانی سیامک یاسمی در پارس فیلم آغاز شد. آن روزها دکتر کوشان داشت به دنبال چهره تازهای برای نقش جوان اول فیلمش میگشت و او را بالاخره اتفاقی جلوی سینما مایاک کشف کرد.
روزی که برای تماشای فیلم «عروس فراری» رفته بودند چشم دکتر کوشان روی جوانی که در میان مردم ایستاده و به عکسهای ویترین سینما خیره بود، مکث کرد. جوانی خوشهیکل و خوشسیما و ورزیده که خنده از لبانش میبارید. کوشان بیآنکه فردین را بشناسد که قهرمان تاپ تیم ملی کشتی ایران است، رفته بود جلو و پیشنهاد بازی داده بود و فردین آن را روی هوا قاپیده بود. بعدش هم توی کافه نادری قرار گذاشته بودند و فردین نقش اول را با اشتیاق پذیرفته بود؛ البته با دستمزد ۳۰ هزار تومانی.
در روز موعود، گروه بازیگران و تیم فنی، سوار بر چند دستگاه وانت و مینیبوس عازم شیراز و دشت اوژن شده بودند و فردین هم با فولکسواگن قورباغهای قدیمی خود هلخ هلخ راه افتاده بود که اتولش وسط راه مانده بود و بعدش هم آمده بود توی مینیبوس گروه. طبق معمول چشمهایش را درویش کرده بود که زیاد با بازیگران زن فیلم -تهمینه و ایرن- چشم تو چشم نشود. در شیراز برای گروه ۳۰ نفره، منزلی اجاره شده بود که بعضیها شبها توی اتاق و برخی دیگر در پشتبام میخوابیدند. فردین هم چون اول کارش بود، شبها توی حیاط راه میرفت و دیالوگهایش را حفظ میکرد.
اما در همین زمانها بود که تهمینه رفته بود سراغ طفلی فردین و ایستگاهش را گرفته بود. ایرج قادری که عاشق تهمینه ۱۸ ساله بود و او را نامزد شفاهی خود میدانست، با دیدن این صحنه، خونش به جوش آمده بود و فریادزنان به فردین بدبخت حمله کرده بود. نصف شب همه از خواب پریده بودند و ایرج را در حالی که چاقو در دست، فردین را دور حوض دنبال میکرد دیده بودند. بالاخره فردین که خود قهرمان کشتی بود، ایرج را گرفته و مچ دستش را پیچانده و بچههای فنی سراسیمه از راه رسیده و غائله را خاتمه داده و همه را به اتاقهای خود فرستاده بودند.
آن روز فردین پیشانی ایرج را بوسیده و با یک معذرتخواهی اساسی، فقط گفته بود که «من بیتقصیرم ایرج خان، بهتره جلوی نامزدتو بگیری» و ایرج هم آتشی شده بود و یک سیلی آبدار توی گوش تهمینه خانم کوبیده بود (به روایت کوشان در کتاب خاطراتش). ایرج که برای تهمینه جان میداد، نه فقط با فردین که سر «تهمین» خود با ناصر ملکمطیعی هم اوقات تلخی کرده بود. این داستان مربوط به فیلم بیوههای خندان است که ظاهرا تهمینه بعد از اتمام فیلمبرداری، از ناصر خواسته بود حالا که از استودیو پارس فیلم (که خارج از تهران بود) به تهران میرود، او را هم با اتول خود به خانهاش برساند.
ایرج با دیدن این صحنه، خون خونش را خورده بود و با ناصرخان دست به یقه شده بود. ناصرخان هم که اساسا آدم چشمپاکی بود گفته بود من تا حالا این دختر را ندیدهام اما ایرج که روی تهمینه احساس تملک داشت، با هر کسی که مورد توجه تهمینه خانم قرار میگرفت سر جنگ داشت. ایرج و تهمینه بعد از فیلم بیوههای خندان باهم ازدواج کردند که حاصل آن پسرشان تورج بود که در اوج جوانی در سانفرانسیسکو در سانحه تصادف جان خود از دست داد و این خبر کمر ایرج و تهمینه را شکست.
خانم تهمینه اطمینانمقدم از نخستین ستارههای زن سینمای ایران بود که در سن ۱۷ سالگی با ایرج قادری ۱۸ ساله آشنا و در ابتدای دهه ۳۰ ازدواج کردند. داستان زندگی مشترک آنها چنین پیش رفت که تهمینه بعد از بازی در ۲۳ فیلم طی ۱۲ سال، در اوج موفقیت، به خاطر دل ایرج از سینما کناره گرفت. همدمی که صحنههای غریبی از زندگی ایرج را به چشم دید و برای نجات او جنگید؛ سالهای ورشکستگی قادری در سینما، روز مرگ تنها فرزندشان تورج در ۲۰ سالگی، سالهای زندان و ممنوعالکاری ایرج تا دوران بیماری و بالاخره ابتلا به سرطان و مرگ.
دو: تهمینه اولین بار ایرج را در راه خانه خالهاش شهلا ریاحی دیده بود که همیشه خدا شعرخوانیشان به راه بود. تازه ۱۷ سالش شده بود که برای شعرخوانی به خانه خاله رفته بود و آنجا برای اولین بار ایرج را دید که به عنوان دانشجوی داروسازی در داروخانه میترا برای برادر بزرگترش دکتر قادری کار میکرد. هنگام مولویخوانی جمع خالهها بود که ایرج برایشان دارویی آورده بود و خانمها برایش فال حافظ گرفته بودند و اولین نگاههای عاشقانه در همان مجلس رد و بدل شده بود.
چند روز بعد تهمین راه داروخانه را در پیش گرفته بود و هنگام خروجش ایرج را زیرچشمی دیده بود که دنبالش راه افتاده است. ایرج در داخل کوچه به تهمین گفته بود: «خانم خوبید؟» تهمینه پاسخ داده بود: «بله». و با همین بله خیال ایرج راحت شده و برگشته بود داروخانه. در تمام آن روزهای عاشقی تنها قرار این دو دلداده، رفتن به یک چلوکبابی بود که جمعا یک ساعت هم طول نکشیده بود. یک روز تهمینه دیده بود باز یکی دنبالش میآید. وقتی برگشته بود ایرج را دیده بود که دولا شده و بند کفشش را میبندد.
گفته بود: «شما اینجا چهکار میکنید؟». ایرج هم نه گذاشته و نه برداشته بود، فقط گفته بود: «شما زن من میشید؟». «تهمین» بیهیچ تردیدی گفته بود: «بله» و ایرج با قاطعیت گفته بود: «پس من بیام خواستگاری؟» تهمینه جواب داده بود: «خب بیا. ولی نمیتونی تنها بیای، باید مامانت هم بیاری». بعد از این دیدار بود که ایرج به همراه مادرش به خواستگاری تهمینه رفته بود. پدر تهمینه از ایرج پرسیده بود «کار و درآمدش از کجاست؟» گفت: «در داروخانه برادرم کار میکنم و یک اتاق هم در خانه برادرم دارم که در آن زندگی میکنم.»
پدر گفته بود: «همین؟» ایرج گفته بود: «بله». پدر تهمینه آن روز پاسخ منفی داده و حتی در را روی دخترش قفل کرده بود که به دیدن ایرج نرود. حالا دیگر آنها از سر دیوار باهم حرف میزدند. تهمینه از عشق جگرسوز ایرج چنان مغموم بود که یک روز برگشت به او گفت: «من دیگر ۱۸ ساله شدهام. بیا خودمون بریم عقد کنیم». ایرج هم پذیرفته بود. یک روز تهمینه با کمک بچههای خالهها که برایش قلاب گرفته بودند، از دیوار خانه بالا رفته و پریده بود پایین و با ایرج رفته بودند محضر و عقد کرده بودند. تهمینه شب به خانه برگشته و با ذوق به بچههای خالهها گفته بود: «بچهها من شوهر کردم.»
فردای آن روز هم که بیرون زده بود، هنگام برگشتن، خواهرش را سر خیابان دیده بود که یک چمدان کوچولو در دست دارد: «تهمینه جون، بابا سرشو زده به دیوار و خون فواره زده و مامان هم داره گریه میکنه. اونا گفتن این چمدونو بده دستش، بگو بره و دیگه نیاد.» تهمینه چمدان را گرفت و رفت پیش ایرج و چند وقت بعد که پدر و مادرش قاطعیت او را دیدند، به ازدواج رضایت دادند. تهمینه نه طالب جشن عروسی بود نه لباس عروس. نه آینه شمعدانی، نه جهیزیه. او فقط جان جانانش را میخواست. پدر تهمینه مجبور شد یک اتاق ته حیاط را که یک آشپزخانه هم کنارش بود، بدهد به تهمینه و ایرج و آنها زندگی عاشقانهشان را آغاز کردند.
سه: سالها گذشت و انقلاب شد و یک روز ایرج که توی شیراز مشغول فیلمبرداری «برزخیها» بود و حتم داشت که فیلمش با شرکت ناصر و فردین و سعید راد و کشاورز و خودش، خواهد ترکاند قهقههاش از فرط دلخوشی به آسمان میرفت که زنگ تلفن منزل تهمینه که آن روزها در خزرشهر زندگی میکرد، به صدا درآمد. خواهر ایرج از پشت تلفن گفت «کجا نشستهای که داداش را گرفتهاند.» تهمینه یخ زد. زنگ زد به این و آن. گفتند قرار است آقای خلخالی برود شیراز.
چشمهای تهمینه ظلمات شد. خبرهای رسیده حاکی از این بود که مامورها ایرج را نصف شب دستگیر و به فرودگاه شیراز آورده بودند. در آن روز غریب وقتی هواپیمای حامل ایرج تیکآف میکرد، شانس تاریخی زندگی او در آسمان رخ داد. آنجا که طیاره ایرج در آسمان شیراز به سمت تهران میرفت و طیاره آقای خلخالی از تهران به سوی شیراز. ایرج در تهران به حبس رفت که البته یک خداشناس به دادش رسید. حاجآقا صفا وقتی ایرج را در بند دید به برادرها گفت: «اینو دیگه واسه چه آوردید اینجا؟»
برادری گفت: «این یک هنرپیشه فاسد است. باید اعدام بشود.» حاج آقاصفا دو خاطره از روزگار قدیم رو کرد و ضامن ایرج شد تا در نجات یافتن او از مرگ کارگشا باشد: «من دوبار این مرد را قبل از انقلاب دیده بودم. یک روز تولد حضرت علی(ع) در زورخانهای واقع در جنوب شهر و یک بار هم در تولد پسربچه فقیری در خیابان سیروس. من شهادت میدهم او مسلمان است.».
وقتی سوءتفاهمها برطرف شد، ایرج آزاد و مدتی بعد به شیراز برگشت تا فیلم برزخیها را تمام کند که کرد و سینماها غلغله شد و مخملباف جوان رفت جلوی سینما کاپری، علیه جماعت طاغوتی بساط تظاهرات راه انداخت و فیلم ایرج را کشیدند پایین. روزی که تصویر کاغذی چشمان فردین و ناصر از پوستر پارهپاره فیلم، توی جویهای کنار میدان انقلاب تهران غوطه میخورد و به پیش میرفت ایرج توی ماشینش خفهخون گرفته بود و از دور داشت این چشمهای کاغذی غوطهور در جویبار را نظاره میکرد.
چهار: امروز ۱۰ سال از مرگ ایرج میگذرد. امروز شنبه ۱۷اردیبهشت. وقتی ایرج مرد، تهمینه برد در بیبی سکینه دفنش کرد و هر چه فریاد زدند که چرا در قطعه هنرمندان نه؟ گفت:«من نمیخواستم ایرج به قطعه ، هنرمندان بیاید. این همه سال پدرش را درآوردید بعد میگویید بیاوریدش قطعه هنرمندان؟ مگر شما نبودید که ۱۴ سال نگذاشتید کار کند؟ آنقدر نگذاشتید بازی کند تا پیر شد. برای چه باید ایرج را به قطعه هنرمندان و مشاهیر میبردم؟» آن روزها دو قبر خالی کنار قبر پسرشان تورج در قبرستان سانفرانسیسکو، بیمرده و بیمیت افتاده بود که ایرج و تهمینه در آنجا کنار پسرشان برای همیشه آرام بگیرند اما سرنوشت چهها که نمیکند.