کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۷۷۲۲۷
تاریخ خبر:

هنر پیچیدن !

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | اوایل با مراسم خواستگاری جلو آمد و پرسش‌های مبسوطی درباره اینکه چطور رودرروی خانواده عروس قرار بگیرد، پرسید. من هم با فراغ بال برایش توضیح دادم که باید ال کند و بل کند. موقع گوش‌دادن به نصایحم، مشتاقانه سر تکان می‌داد و از اینکه نکات مهمی را متوجه می‌شود، ممنون‌ بود.

اما بعد از همه حرف‌هایم به این نتیجه رسید که یک‌هفته‌ای نمی‌تواند بیاید سر کار و به او مرخصی بدهم. شرایط هنوز بین‌مان به تعارف و خطاب‌های مؤدبانه می‌گذشت. بنابراین خیلی نرم، بدون اینکه نکته‌ای برخورنده پیش بیاید گفتم: «سخت نباید بگیری. یه‌ هفته واسه چی حالا؟ یه روز باشه کافیه دیگه.»

که برایم توضیح داد همسرش در بندر پزم زندگی می‌کند؛ منطقه‌ای در جنوبی‌ترین نقطه غربی ایران که راهی طولانی برای مسافرت است. در واقع فضا را طوری ساخت که یک بی‌شعور، بی‌وجدان و بی‌خانمان به‌نظر می‌رسیدم اگر بگویم نه! منطقا سر تکان دادم و گفتم: «حق با توئه. خیره ایشالله.» هفته بعد که برگشت سر کار، دو‌سه‌روزی را به روال عادی می‌آمد تا اینکه آخر هفته دوباره مرخصی خواست. گفتم: «تو که تازه مرخصی بودی؟»

گفت: «نه یاسر جان. خانواده خانمم یه عمویی دارن که تا ما نریم خدمت‌شون اجازه نمی‌دن.» و توضیح داد که عمویش در جنوبی‌ترین نقطه ایران، این‌بار از طرف شرق، زندگی می‌کند! ناچار باز سری تکان دادم و گفتم: «باشه، خیره.» هفته بعد وقتی برگشت، دیدم با شیرینی آمده و روبوسی‌کنان و شادان چون مراسم نامزدی قرار است هفته بعد برگزار شود.

این‌بار در حال امضای برگه مرخصی‌اش هشدار دادم که به‌هر‌حال مرخصی هم محدودیت‌هایی دارد و نمی‌شود در سی‌چهل‌روز، بیست‌روزش را مرخصی رفت! با سر پایین حرفم را تأیید کرد اما جالب است دوهفته بعد از نامزدی، مراسم عقدکنان برگزار شد و دو‌سه‌هفته بعد از عقدکنان هم عروسی. وقتی آمد طوری پشت صندلی نشست که می‌داند گند ماجرا را درآورده و یک هفته‌ای بند بود.

اما بعد کار را به سیاه‌پوشیدن‌های مداوم کشاند؛ اول دو پدربزرگش را از دست داد و چندروزی به بهانه مراسم‌های ختم فر خورد و بعد هم دو مادربزرگش را. اوایل تسلا می‌دادم و «هرچه خاک ایشان است، بقای عمر بازماندگان» می‌گفتم اما قصه را به جریانی رسانده بود که با حرص می‌گفتم: «نه بابا؟ اونم مرد؟» بعد از این مرگ و میرها هم وانداد و جایی صدایم را به فحش و بی‌راه کشاند که گفت: «یاسر جان، متأسفانه مادربزرگم…»

یقه‌اش را گرفتم مشت کردم و چسباندم بیخ دیوار و گفتم: «تو مگه چندتا مادربزرگ داری؟ فکر کردی من خرم؟» که دیدم با حالتی از مظلومیت می‌گوید: «یاسر جان، این چه نوع رفتاریه؟ خب پدربزرگم سه‌تا زن گرفته بود. تقصیر منه؟» فورا گفتم: «آها، یعنی چندروز دیگه هم قراره اون یکی بمیره تا باز بپیچی بری، آره؟» که دیدم پاسخی نمی‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد. بعد از این‌ها هم بیماری کلیوی شروع شد که روند دفع سنگ هم خودش روزهایی داشت.

بعد از آن، دندان‌های خرابی که باید کشیده می‌شد، بعد بیماری‌های همسر، نزاع با خانواده همسر، پاسخگویی به نزاع، احتمال بارداری همسر، جر و منجر با صاحب‌خانه بابت بلندشدن و… خلاصه که در این چندماه، کارم از مراعات ادب رسیده به اینکه: «کدوم گوری هستی کره‌خر؟!» پشت گوشی گفت: «به جان یاسر، دزد خونه‌مون رو زده، الان کل پلیس آگاهی نعمت‌آباد اینجان.» با مدیریت هم که صحبت می‌کنم، می‌گوید سفارش‌شده فلانی است و کاری از دست‌شان برنمی‌آید و باید با او بسازم.

دیروز وقتی بعد از چندروز دوباره سر کار آمد و خواست بهانه‌ای بتراشد، گفتم: «ببین رفیق، من که نمی‌تونم بندازمت بیرون، تو رو خدا حداقل یه چیزهای خلاقانه درست کن از خودت، دلم نگیره.» خیره نگاهم می‌کرد. گفت: «ای بابا، این چه حرفیه!» گفتم: «باور کن. بگو سامورایی‌ها حمله کردن به پشت بومت زخمی شدی، اسپایدرمن رو تاکسی‌ تار تنید نتونستی بیای، آدم‌فضایی‌ها بردنت اورانوس…» با خنده‌ای موذیانه پرسید: «چرا آخه؟» گفتم: «اینطوری احساس آرامش بیشتری دارم.»

کدخبر: ۲۷۷۲۲۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر