کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۳۴۱۷
تاریخ خبر:

هت‌‌تریک مرد لق‌‌لقو در بازی درخشان ایران مقابل عراق

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | برای آن دسته از مفسران گوگولی و بی‌‌خبر فوتبال ایران که بعد از پیروزی درخشان ۳برصفر ایران مقابل عراق، از این برد به عنوان بهترین نتیجه تاریخ فوتبال ایران مقابل عراقی‌‌ها یاد کردند، هیچ ناسزایی نمی‌‌توان داد. باید در غفلت خود بچرند که ایشان را با تاریخ، قرابتی نیست. تاریخ نیز ملعبه یا عروسکی در دست سیاستگذاران رسانه شفاهی موسوم به ملی‌ست که خود می‌‌بُرند و خود می‌‌دوزند عجبا که بالا نمی‌آورند. انگاری که زاد و ولد تاریخ از روز اقدس تولد جلالت‌ماب ایشان آغاز می‌‌شود. برای آن دسته از مفسران و گزارشگران و مجریان گوگولی، هیچ ناسزایی لایق نیست جز اینکه شاید بتوان داستان آن پیروزی چهار گله ایران بر عراق را دوباره‌‌نویسی کرد. گرچه این نیز برای ناشنوایان بلندگو به دست کفایت نمی‌‌کند و آنها همان بهتر که در جهل و میرایی خویش، دراز به دراز بیفتند و حماسه‌‌گوگولی‌‌شان را بسرایند.

پرگل‌‌ترین پیروزی ایران بر عراق آن هم با چهار گل، در روز ۲۲ آذر ۱۳۴۲ رخ داد. داستان این پیروزی مطلق اما از ۱۵ روز قبل از دیدار حیاتی با عراق در امجدیه، کلید خورد. روزی که مردم دل‌ناگران، با شنیدن خبر تصادف سردار گلزن تیم از خواب پریدند و آقا مبشر سیگار را با سیگار روشن کرد. آن روزها چشم همه به پسر سنگلج بود. به «شیری». به پسر‌ لق‌لقویی که آنقدر هیکلش لنگر داشت که به‌ش می‌گفتند لنگری. با این همه، فقط کافی بود که توپ به پایش برسد و او آتش‌بازی‌ خود را راه بیندازد. دو هفته با دیدار حساس جلوی معروف‌ترین تیم تاریخ عراق در مقدماتی المپیک ۱۹۶۴ توکیو فاصله بود و آقا فکری به فکر یک حریف یغور و ترسناک و گردن‌کلفت خواب به چشم نداشت؛ با آن مدافعان غولتشنی که هرکس جلوی‌شان می‌آمد قصابی‌اش می‌کردند و پایش را می‌دادند دستش که ببرد پیش شکسته‌بند.

دو هفته قبل از بازی با عراق بود که تاس‌مان بد نشست و حمید شیرزادگان در حالی که داشت از ساوه به تهران می‌آمد، ناگهان اتومبیلش واژگون شد. انحراف فرمان منجر به چپ کردن اتول شد و آقا‌فکری دوبامبی زد تو سرش. ساوه قیامت شد. مردم ریختند جنازه غرق خون را از داخل ماشین له‌‌شده دربیاورند که دیدند شیری چشم‌هایش بسته و در بیهوشی مطلق هذیان می‌گوید. گاومان رسما زاییده بود. بالاخره مردم جسد بی‌تنفس را انداختند روی دوش‌شان و بردند بیمارستان. تازه آنجا بود که پاطلایی تیم ملی چشم‌هایش را باز کرد :«من کجایم؟ اینجا کجاست؟» خبر به آقا مبشر رسید که مرد طوفانی خط حمله‌تان دو هفته مانده به حساس‌ترین بازی ملی چپرچلاق شده است. درد روی درد بود و مصیبت روی مصیبت تلمبار. این را دیگر کجای دلمان بگذاریم؟

سر شیری را باندپیچی کردند و یواشکی بردندش خانه. به‌ش گفتند احدی نباید از این تصادف خبردار شود. شیری خون زیادی ازش رفته بود اما هرجوری که بود باید می‌رفت تمرین. باید خودش را آماده نگه می‌داشت. آقافکری گفت از فردا باید یک کلاه بگذاری سرت و تا خرخره بکشی پایین که زخم‌هایت معلوم نشود، ما نباید روحیه بچه‌ها را پایین بیاوریم، عراقی‌ها اگر بفهمند تو را نداریم کارمان زار است. حمید هر روز با کلاهی که تا خرخره پایین کشیده بود می‌آمد سر تمرین و تماشاچی‌ها می‌گفتند که حمید شیری دیوانه شده که تو این هوای ملس کلاه می‌گذارد سرش؟ بالاخره آن دو هفته هم عین پلک زدن گذشت.

جمعه ۲۲ آذر بود؛ مردم از ساعت هشت صبح عینهو مور و ملخ ‌ریخته بودند سمت امجدیه. ساعت ۱۱ ورزشگاه چنان ولوله بود که اگر سوزن می‌انداختی پایین نمی‌آمد، جوالدوز که هیچی. روز بازی بچه‌ها همه در هتل کپه‌کپه جمع بودند. هیچ کس آرام و قرار نداشت. ناهار سبکی خوردند و در ساعت دو بعد از ظهر، پیراهن‌های سبز خوشگل بین بچه‌ها تقسیم شد. شیری همان هشت همیشگی را برداشت. هشتی که از بچگی عاشقش بود. کسی نمی‌دانست که سر شیری دارد از فرط درد می‌ترکد و قلبش دارد از خرخره‌ می‌زند بیرون. تازه بعد از تقسیم پیراهن‌ها بود که آقافکری برای بچه‌ها سخنرانی کرد و ارنج را از قوطی کشید بیرون.

بچه‌ها چشم‌شان را دوخته بودند به زبان مربی ولی دل‌شان جای دیگری بود. قلب‌شان گرومپ گرومپ می‌زد. شیری حال خوشی نداشت. تصادف جاده ساوه شیره جانش را مکیده بود. ترس توی چشم‌های آقا مبشر دودو می‌زد. سیگار را با سیگار روشن می‌کرد و یک چشمش به شیری بود که سرش زخمی بود اما یکجوری پوشانده بود جای زخم را احدی نفهمد. ساعت سه و نیم اینطورها بود که تلفن هتل زنگ زد و از آن طرف خبر دادند که امجدیه قیامت است. آدم روی آدم نشسته است. ورزشگاه دارد می‌ترکد و ملت دارند شیرهای ایران را تشویق می‌کنند. بچه‌ها با اتوبوس تیم راهی امجدیه شدند و با دیدن آن همه مردم چشم‌شان چهارتا شد.

شیری دید سردرد دارد امانش نمی‌‌دهد، یکدانه آسپرین در رختکن گرفت و انداخت بالا. هنگامی که ستاره‌ها وارد چمن شدند غریو شادی تماشاگران به آسمان رفت. انگار تک‌‌تک مردم یک بلندگودستی قورت داده بودند. درست در لحظاتی که تیم داشت می‌رفت به زمین، آقا مبشر سیگار نیم‌سوزش را انداخت زیرپایش و خطاب به ستاره‌‌ها فریاد زد که «اگر عراق را بردید هر کدام‌تان ۱۰۰هزار تومن پیش من مشتلق دارید. بروید ببینم چه می‌کنید. آماشالله پسران من!» بچه‌ها نگاه به همدیگر کردند. دوباره پرسیدند ۱۰۰ هزار تومن؟ ۱۰۰هزاررررر تومن؟ می‌دانی با ۱۰۰هزار تومن آن روز چند خانه می‌شد بخری؟ چند ماشین؟

داور که سوت آغاز بازی را زد، شیری و عبدالله ساعدی در وسط زمین، توپ را به سمت هم قل دادند. آنجا آقاعبدالله به‌ش ندا داد که امروز هر جوری است باید گل بزنی شیری. شیری هم گفت چشم اما توی دلش شک داشت. شک داشت که با آن حال و روز نزار بتواند از وسط آن غولتشن‌های بغدادی رد بشود و تور را یکجوری ببوسد که جای ماچش تا سال‌ها بماند. مدافعان حریف عینهو شمر ذی‌الجوشن یک نگاه‌شان به شیری بود که ببینند در کجاهای میدان دارد می‌پلکد و لنگر می‌اندازد و چه نقشه‌ای در سر دارد. آنها شیری را یک دقیقه هم آزاد نمی‌گذاشتند. حمید هم بفهمی‌نفهمی سرش قیلی ویلی می‌رفت اما با همان احوال خرابش گلی زد که نیمه اول بر سر عراقی‌ها خراب شد.

تازه وقتی که زیر دست و پای بازیکنان خودی از حال رفت فهمید که انگار گل زده است. در نیمه دوم هم او دوبار دروازه عراق را به آتش کشید و هت‌‌تریک کرد؛ با دو شوت زوزه‌کشان از پشت محوطه جریمه و یکی هم از گوش راست، آبرویی برای عراقی‌ها باقی نگذاشت. یک گل هم مصطفی عرب زد تا ۴برصفر بیاییم از زمین بیرون. شیری آنقدر گیج و منگ بود که وقتی بعد از بازی از چمن بیرون آمد دید که همه او را بیشتر از بقیه تحویل می‌گیرند. یکی از رفقای جیک و پوکش گفت :« دستخوش حمیدجون! سه تا گل زدی، یکی از یکی بهتر» تازه آنجا فهمید که چه غوغایی به پا کرده.

آقا مبشر هم رویش را بوسید و دیگر با هیچ کس حرفی از آن ۱۰۰هزار تومنی که وعده‌ داده بود نزد. البته بچه‌ها هم آنقدر نجیب بودند که به روی آقای نجیب‌زاده نیاوردند. از نظر آنها ۱۰۰هزار تومان، سگ کی بود که بشود با لذت‌های این سه گل تاریخی، تاخت‌اش زد؟ حمیدخان شیری که از ۱۷ سالگی تا هشت سال بعد ستاره تیم ملی و شاهین بود خیلی زود از فوتبال اشباع شد و برای تحصیل در رشته کشاورزی و اخذفوق لیسانس به بالتیمور آمریکا رفت و آنجا عضو تیم کیکرز شد. وقتی هم خبر انحلال شاهین را در آمریکا شنید انگار که پدرش مرده باشد و وطن‌اش به تاراج حرامیان رفته باشد.

او در آمریکا هم توان ماندگاری نداشت. بعد از آنکه فوق‌لیسانس‌اش را از دانشگاه میامی « یو-ام-ایکس» گرفت و وقتی که فهمید آن شش شاهینی یاغی را که تیم ملی را تحریم کرده و محروم شده بودند بخشیده‌اند، به تهران بازگشت و با تیم ملی به بازی‌های آسیایی بانکوک (۱۳۴۷) اعزام شد. مردی که در ۱۷ سالگی به تیم ملی دعوت شد به خاطر همین که سن‌اش کمتر از سن قانونی بود، مصیبت‌ها کشید تا برای شرکت در مسابقات آسیایی دهلی (۱۹۵۷) تذکره و گذرنومه بگیرد اما هرجوری که بود رفت.

لق‌لقوترین بازیکن تاریخ فوتبال ایران گاه چنان لنگردار ظاهر می‌شد که می‌گفتند این چرا این شکلی می‌لنگد اما با همان استایل هم حریفان را بیچاره می‌کرد‌ اما امان از لحظه‌ای که مالکیت توپ به پای او می‌رسید. مثل قزل‌آلا از بزنگاه‌های صعب‌العبور می‌گریخت. حمید از روزی که به همراه تیم ملی در کرالای هندوستان، تیم ملی رژیم اشغالگر (اسرائیل) را با سه گل درهم شکستند، عاشق پیراهن شماره ۸ شد. پیراهنی که قد مادرش دوستش داشت و همیشه می‌گفت :«به یاد تمام غروبایی که اشکامو تو زمین فوتبال با همین پیراهن‌های شماره ۸ پاک کردم!»

همان پسرکی که در ۱۵ سالگی (سال سوم دبیرستان) به تیم بزرگسالان شاهین دعوت شد تا در بازی با دارایی شرکت کند و آنجا در اولین میدان آنقدر شعبده‌بازی راه انداخت که با وجود پیروزی ۷بریک شاهین، دکتر اکرامی دعوایش کرد که «فوتبال یک بازی گروهی‌ست بچه‌‌جان، آمدی سیرک راه بیندازی پسرجان؟» وقتی هم برای اولین بار در ۱۷ سالگی از طرف مایوفسکی اتریشی به تیم ملی دعوت شد و لباس‌های فرم‌اش برای بازی‌های آسیایی هندوستان را گرفت در حالی که روی آسمان‌ها سیر می‌کرد با همان لباس‌ها رفت ایستاد سر کوچه‌شان توی سنگلج که همه ببینند چه لباس معرکه‌ای به تن کرده است. بچه‌محل‌ها تعجب‌کنان ازش می‌پرسیدند این آرم‌ها چیه زدی به سینه‌ات شیری؟ و دست به لباس سبزرنگش می‌کشیدند تا متبرک‌اش کنند.

حمید شیرزادگان اولین پاطلایی فوتبال ایران بود و به خاطر همین لقب هم کم مصیبت نکشید. آخرین بار که او را در جام ملت‌های آسیا ۱۹۹۶ امارات در مهمانی آقای دیده‌‌بان در رستوران شیرازی دوبی دیدم، پیش از بازی با عراق که ۲بریک شکست خوردیم پیش همایون نشسته بود و داشت به من تیکه می‌‌انداخت که لقب پاطلایی را مردم به ما داده بودند. منظورش به نخستین روزهای انقلاب بود که رادیکال‌‌ها، او و همایون را به خاطر القاب سرطلایی و پاطلایی به طاغوت نسبت می‌‌دادند و او خون خونش را می‌‌خورد. به نظرم فسنجان‌‌پلو سلف‌‌سرویس زهرمان شد و شیری دُردانه دیگر دلش با مطبوعات صاف نشد. حالا گزارشگران و مجریان جیغ‌‌جیغو حتی یادشان نیست که غیر از شیری، یک سرطلایی جنتلمن به نام حسینعلی کلانی هم داشتند که در جام ملت‌‌های آسیا ۱۹۷۲ مقابل عراق هت‌‌تریک کرد و دیگر از روی دوش مردم پایین نیامد.

کدخبر: ۴۱۳۴۱۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر