نیما یوشیج به روایت جلال آلاحمد
روزنامه هفت صبح | بخشهایی از مقاله درخشان آلاحمد در توصیف نیما یوشیج که در سال ۱۳۴۰ منتشر شده ونمونهای است از نثر حیرتانگیز نویسنده فقید در وصف شاعر بزرگ.تا اواخر سال ۲۶ یکی دوبار هم بهخانهاش رفتم. با احمد شاملو. خانهاش کوچه پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچه پاریس تهران.
شاملو شعری میخواند و او پای منقل پکی به دود و دمش میزد و قرقری به این و آن میکرد و گاهی از فلان شعرش نسخهای بر میداشتیم و عالیه خانم رو نشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود دنبال گربه میدوید و سروصدا میکرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرام از سر دقت و مبادا چیزی سرجایش نباشد.
دیگر او را ندیدم تا به خانه شمیران رفتند؛ شاید در حدود سال ۲۹ و۳۰٫ یکی دو بار با زنم به سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانه آنها تکهزمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم. راستش اگر او در آن نزدیکی نبود، آن لانه ساخته نمیشد و ما خانه فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانه ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد.
محل هنوز بیابان بود و خانهها درست از سینه خاک درآمده بودند و در چنان بیغولهای آشنایی غنیمتی بود؛ آن هم با نیما. از آن به بعد که همسایه او شده بودیم، پیرمرد را زیاد میدیدم؛ گاهی هر روز؛در خانههامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید میرفت و برمیگشت. سلام علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم… زندگی مرفهی نداشتند.
پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ میگرفت که صرف دود و دمش میشد. و خرج خانه و رسیدگی به کار منزل اصلاً بهعهده عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار میکرد و حقوقی میگرفت.پیرمرد روزها در خانه تنها میماند. پیرمرد فقط اهل شعر بود و پسرشان هم تک بچه بود و کلام پدر هم بدجوری نفوذ داشت که دفتر و کتاب و مشق را مسخره میکرد.
اصلاً با آداب شهرنشینی اخت نشده بود… بسیار اتفاق افتاد که باهم سر یک سفره باشیم اما عاقبت نفهمیدم پیرمرد چه میخورد؟ و به چه زنده بود؟ در غذا خوردن بد ادا بود. سردی و گرمی طبیعت خوراکها را مراعات میکرد. شب مانده نمیخورد. حتی دستپخت عالیه خانم را قبول نداشت.
ظهر که از درس برگشتم خبردار شدم که پیرمرد را بردهاند.
عالیه خانم شور میزد و هول خورده بود و چه کنیم چه نکنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاکش را باید رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند رختخواب پیچش را به کول کشیدم تا سر خیابان -و همان کنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متکا و آمدیم شهر. تا برسیم به شهربانی روزنامههای عصر هم درآمده بود.
گوشه یکی از آنها به فرنگستانی نوشتم که منقل کجاست و رختخواب را دادیم دم در ته راهرو و سفارش او را به خلیل ملکی کردیم که مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را میدادند. در همان اطاقهای ته راهرو مرکزی. ملکی حسابی او را پاییده بود حتی پیش از آنکه ما برسیم پولی داده بود که آنجاییها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم هر شب با هم بودند.
اما پیرمرد نمیفهمید که این دست و دل بازیها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و حساب یکشاهی و صنار را کرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاک را خورده بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلک الافلاک رفت شنیدم که گفته بود: عجب ضیافتی بود! مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش -جز در عالم شاعری- یک کار غیر عادی کرد. یعنی زمستان به یوش رفت. و همین یکی کارش را ساخت.
اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جاده چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقد و قامت او همراهش بودند. و پسر میگفت که پیرمرد را به چه والذاریاتی آوردهاند. اما نه لاغر شده بود و نه رنگش برگشته بود، فقط پاهایش باد کرده بود. و دودودمش را به زحمت میکشید. و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند برای خدمت او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته.
بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده. آنقدر که پیرمرد رویش را به دیوار میکرده و خودش را به خواب میزده. و من حالا از خودم میپرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟ هر چه بود آخرین مطلب جالبی که ازو شنیدم آخرین شعر شفاهی او و او خیلی از این شعرهای شفاهی داشت…
چیزی دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد:
- نیمام از دست رفت!
آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خموش شده.
باز هم باورم نمیشد. ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود. اما سر بزرگش عجب داغ بود!
عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید:
- فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟
و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه- شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی در آوردیم و رو به قبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشمهای کلفت را که جوان بود چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:
- برو سماور را آتش کن. حالا قوم و خویشها میآیند.
و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانه ما شنید و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم. آمد: «والصافات صفا…»