نگاهی دوباره به سریال «ساکن قلعه بلند»
روزنامه هفت صبح، کسری ولایی | میگویند که شاید جنگها تمام شود اما خاطرات و زخمهای آن همیشه باقی میماند و کوچکترین تجربیات مشابه کافی است برای یادآوری کابوسها. بازیابی و بازسازی همین کابوسها، به شکلهای دیگر، گاه خودش میتواند تعریفی تازه از هنر باشد. درست مثل «ساکن قلعه بلند»؛ یکی از مهمترین نمونههای تاریخ آلترناتیو در ادبیات علمی-تخیلی.
داستان در دنیای دیگری اتفاق میافتد. دنیایی که در آن نازیها با بمباران اتمی واشنگتن، سرنوشت جنگ جهانی دوم را تغییر دادهاند. جنگ بهنفع متحدین پایان یافته و آمریکا میان آلمان نازی و امپراتوری ژاپن تقسیم شده است. در سال 1962 آلمان و ژاپن دو ابرقدرت جدید جهان، جنگ سرد تازهای را بهراه انداختهاند.
هیتلر کهنسال در آستانه مرگ قرار دارد و خطر حمله اتمی نازیها به قلمروی ژاپنیها روز بهروز افزایش پیدا میکند. در چنین شرایطی، فیلمهای خبری عجیبی دست بهدست میشود که در آنها جنگ جهانی با پیروزی متفقین بر نازیها پایان یافته (دقیقا مانند دنیای ما). زندگی چند آدم معمولی به یکی از این فیلمها گره میخورد که میتواند دنیا را برای همیشه تغییر دهد.
«چه میشد اگر…؟»، این یکی از تمرینهای معروف نویسندگی خلاق است. یعنی از خودمان بپرسیم که اگر فلان اتفاق جور دیگری افتاده بود، دنیا چطور تغییر میکرد؟ این تکنیک بارها و بارها در دنیای ادبیات و سرگرمی استفاده شده. چه میشد اگر سوپرمن میمرد، چه میشد اگر جوخهای از سربازان یهودی برای شکار نازیها به اروپا میرفتند و بیشمار «چه میشد اگر…» دیگر.
رمان «ساکن قلعه بلند» اثر تحسینشده فلیپ کی. دیک هم دقیقا بر همین فرض استوار است؛ اگر نازیها در جنگ جهانی دوم پیروز میشدند، چه بر سر آمریکاییها میآمد؟ کی. دیک غول ادبیات علمی-تخیلی و شیفته مضامین پیچیدهای چون ذهن و هویت است و دِین بزرگی بر گردن دنیای نمایش و ژانر علمی-تخیلی دارد. اما بیش از نیم قرن زمان برد تا شرایط اقتباس از رمان معروفاش (که سال 1962 جایزه هوگو را برده) فراهم شود. طلسم «ساکن قلعه بلند» بالاخره به دست وبسایت آمازون شکسته شد.
سریال مانند رمان تکاندهنده شروع میشود. نازیها یا همان شر مطلق در ادبیات معاصر، جنگ را بردهاند و ماشین جنگی رایش سوم کل دنیا را زیر و رو کرده. حتی تصور صلیب شکسته و خورشید سرخ بر روی پرچم آمریکا هم عجیب است، حالا چه برسد به اینکه میدان تایم منقش به پرچمهای سرخ و سیاه و سنفرانسیسکوی پر از فانوسهای ژاپنی را ببینید. امتیاز اصلی سریال در اجرای همین جزئیات است.
بازسازی یک آمریکای آلترناتیو و در عین حال یادآور فیلمهای نوآر، با هوشمندی و ظرافت کامل انجام شده. مدیریت هنری و تصویربرداری سریال بافت بصری و اتمسفر خاصی را به وجود آوردهاند که خیلیوقتها بدون استفاده از کلام و فقط با کمک المانهای تصویری، داستان را پیش میبرد. مثلا میشود به منابع نوری در نماهای داخلی بسته و تاریک یا پسزمینهها (پوسترهای تبلیغاتی و آکسسوار صحنه) اشاره کرد.
ماجرا در دو سطح روایت میشود؛ یک طرف با سیاستمدارانی سر و کار داریم که به صورت مخفیانه سعی دارند تا جلوی جنگ احتمالی را بگیرند، یک تم کلاسیک در جنگ سرد که البته این بار آلمان و ژاپن نقش دو قدرت رقیب را بازی میکنند. در طرف دیگر، شخصیتهای معمولی که سرشان را انداختهاند پایین و به زندگی بیسروصدای خود مشغولند، پایشان باز میشود به نیروهای مقاوت و جنگ زیرزمینی برای استقلال، که در آثار جنگ جهانی دوم تم محبوبی است.
فراتر از ایده اولیه، پایان متفاوت جنگ جهانی، میشود ردپای ایدهها و بحثهای مهمی را در دل داستان سریال دنبال کرد. مثلا اینکه چگونه بعد از جنگ، سناریوی جهانی تغییر کرده، یا تفکرات رادیکالی که در آن دوران سرکوب شدهاند، اگر دوباره اوج بگیرند تا چه حد میتوانند دنیا را بهجای ناامنی تبدیل کنند.
تغییراتی هم که در خط داستانی رمان صورت گرفته (زنده بودن هیتلر، یا جایگزینی کتاب ممنوعه با فیلمهای خبری) بهنفع اقتباس تمام شده است. تاکید بیشتر روی معمای مربوط به منبع فیلمهای خبری، حتی باعث شده تا سریال نسبت به رمان اصلی یک قدم جلوتر برود و خیلیزود در ذهن بیننده سوال ایجاد شود که یعنی با ماجرایی پیچیدهتر طرفیم و پای جهانهای موازی و ایدههای تخیلی و مرموز دیگری هم در کار است؟
مشکل اینجاست که بعد از جرقه اولیه که با ماجرای فیلمهای خبری مرموز میخورد، داستان کشش کافی برای همراه کردن همه مخاطبان را ندارد. یا شاید بهتر باشد که بگوییم ایده مرکزی نسبت به داستانهای فرعی و ماجراهای تودرتویی که بعد از آن پیش میآید، سنگینی میکند. هرقدر هم که سریال شخصیتهای جذاب (کلکسیونی از شخصیتهای منفی در انتظار شماست) و موقعیتهای نفسگیر رو کند، باز هم سوال بیجوابی که اول کار مطرحشده، گیراتر است.
برای آمریکاییها دیدن نسخههای آلترناتیوی از سرزمین خودشان درست مانند رفتن به تونل وحشت، هیجانانگیز و لذتبخش و همراه با هراسی محدود و کنترلشده است. بخشی از موفقیت سریالهایی چون «کنیزنامه» و «ساکن قلعه بلند» به همین تجربه بازآفرینی هراسِ زندگی در سیستمهای سیاسی فاشیستی بازمیگردد و نباید فراموش کرد که همین اتمسفر خفه و تاریک میتواند خیلی از بینندگان سریال را از تماشای ادامه آن منصرف کند.
شاید مصالح داستانی برای چهار فصل کافی بهنظر نرسد، اما بعد از فصل دوم سریال برگهای تازهای را رو میکند. خبر بد اینکه پایان سریال راضیکننده از کار در نیامد و خیلیها را شاکی کرد. برای همین اگر تصمیم به تماشا گرفتید، آماده باشید که بعد از چهل قسمت شاید توی ذوقتان بخورد.