نگاهی بهزندگی ابتهاج، شفیعیکدکنی و دولتآبادی
روزنامه هفت صبح، مصطفی آرانی | شجریان اگرچه از اهالی موسیقی بود و آوازهخوان مردم ما، اما پیوندی سترگ با ادبیات داشت و از این رو، بعید نیست اگر دو هفته بعد از وفات او، همچنان نگاهمان به باغ ادب و فرهنگی باشد که یکی از درختان تناور خود را از دست داد. این باغ البته درختان تناور دیگری دارد و امروز به بهانه آنچه در روزهای اخیر از سه تن از آنها دیده و شنیدهایم، روایتی موازی داریم از زندگی سه نفر از آنها: هوشنگ ابتهاج ۹۳ ساله اهل رشت، محمدرضا شفیعیکدکنی ۹۱ ساله نیشابوری و محمود دولتآبادی ۹۰ ساله سبزواری.
عکسی منتشر شده از کلاس پر از دانشجوی محمدرضا شفیعی کدکنی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. طبیعتا برای دوران قبل از کرونا. این روزها دیگر از این خبرها نیست. کلاس آقای شفیعی کدکنی هم ظاهرا آنلاین شده و مجازی است و دیگر خبری از دانشجویانی نیست که روی زمین یا روی نیمکتها مینشستند و به قولی شلوغترین کلاس جهان را تشکیل میدادند. از آن طرف، خبری بیرون آمده از محمود دولت آبادی و باز هم درباره رمان توقیفیاش «زوال کلنل».
او گفته اگر به این رمان مجوز نشر ندهند آن را با صدای خودم به بازار عرضه خواهم کرد و دست آخر، اینستاگرام پر شده از شعرخوانی هوشنگ ابتهاج در رثای مرتضی کیوان، ۶۶سال بعد از تیرباران او در مهر ماه سال ۱۳۳۳ و این اتفاق هم درست یک روز بعد از آن بوده که به ابتهاج گفتند چیزی در رثای شجریان تازه از میان ما رفته بگو و او که به قول برخی «پادشاه کلمات» است گفته در این سوگ «کلمه»ای ندارم. اینها تکه خبرهایی بود از سه درخت تناور ادب فارسی ما که غنیمتهای امروز ما هستند از جنگل انبوه سالیان پیش و قصه این هفته، روایتی است موازی از داستان زندگی این سه تن.
* یک: اسفند ۱۳۰۶، در آغاز دولت رضا پهلوی، هوشنگ ابتهاج در رشت متولد شد. شهرش، یکی از کانونهای فرهنگ و سیاست در ایران آن روزها بود که البته این را مدیون نزدیکی به اقلیم شوروی بود. در آن روزها، ده سالی میشد که انقلاب اکتبر در روسیه تزاری به ثمر نشسته بود و حالا ابتدای دوره ژوزف استالین بود.
* دو: ابتهاج البته از خانواده مهمی هم آمده بود. پدرش آقاخان ابتهاج بود. از مدیران سرشناس وزارت مالیه آن زمان. مدتی رئیس اداره آبیاری در گیلان بود و بعد هم رئیس بیمارستان پورسینا در این شهر. بیمارستان ۹۱سالهای که تازگیها به خاطر حمله چند قمه به دست به آن، به صدر خبرها آمد. به هر حال، ابتهاج با این خانواده (قاعدتا ثروتمند) و در آن شهر، دقیقا تعریفی از طبقه متوسط شد.
طبقهای که میگویند آن قدر فراغت مالی دارند که میتوانند به مسائل فرهنگی هم فکر کنند. او هم در نوجوانی فارغ بال بود و میتوانست برود در کافه قنادی «گلستان» بنشیند و چای بخورد و به صدای برنامه موسیقی رادیویی گوش کند که روی طاقچه چوبی گذاشته شده بود و آواز آن را حفظ کند و بعد به خانه بیاید و آن آواز را تمرین کند تا همزمان عاشق شعر و موسیقی شود.
* سه: عشق شعر و موسیقی و آن خانواده و آن شهر باعث شد که ابتهاج، در نوجوانی به سراغ شعر و موسیقی برود. به گفته خودش نخستین مجموعه شعرش را در سیزده سالگی نوشته است. مجموعه اشعاری که البته در اختیار ما نیست و خود گفته «حتی از خودم هم قایمش میکنم». آن مجموعه اشعار البته رنگی از سیاست هم دارد و در شعری از آن، سایه از «انگلستان» نیز نام برده است.
* چهار: در این روزهای نوجوانی سایه، در گوشهای دیگر از این مملکت، یعنی در خراسان، دو استوانه مهم دیگر ادب این روزهای فارسی متولد شدند. ابتدا در مهرماه سال ۱۳۱۸ در کدکن نیشابور، محمدرضا شفیعی به دنیا آمد و سپس کمتر از یک سال بعدش در دولت آباد سبزوار، محمود دولت آبادی. فاصله مستقیم این دو روستا، حدود صد کیلومتر است ولی با اتومبیل شخصی، حدودا دو ساعتی بین آنها راه وجود دارد.
* پنج: سایه به تهران آمده بود و در دبیرستان تمدن واقع در خیابان نادری، کوچه شیروانی، ثبت نام کرد. اگر نمیدانید این کوچه کجاست کافی است به تهران تشریف بیاورید و اگر در تهران هستید به تقاطع خیابان حافظ با جمهوری بروید که حالا یک مرکز سینمایی مهم به اسم سینما چارسو در آن قرار دارد. از این سینما اگر حدود ۳۰۰ متر به سمت شرق یعنی به سمت چهارراه استانبول حرکت کنید به کافه تاریخی نادری میرسید و حدود ۱۰۰ متر بعد هم به کوچه شیروانیها میرسید که دبیرستان تمدن در آن قرار داشت. دبیرستانی که بسیاری از بزرگان در آن تحصیل کردند و به طور مثال محمدعلی کشاورز.
* شش: اما در همان زمانها شفیعی کدکنی و محمود دولتآبادی تازه داشتند تحصیلات خود را آغاز میکردند. اما مسیر آنها کاملا با یکدیگر متفاوت بود. دولت آبادی، به دبستان رفت ولی اوضاع و احوال خانواده طوری بود که باید فکر کار میبود و برای همین به مشهد رفت تا کار کند و از آن طرف شفیعی کدکنی به تناسب وضعیت خانوادگی خود، از آموزش و پرورش رسمی بهرهای ندید و به جایش به صورت سنتی دانشآموز پدر روحانی خود و افرادی مثل ادیب نیشابوری در یادگیری زبان عربی شد.
* هفت: اوایل دهه سی شمسی است. ابتهاج حالا حدودا بیست و سه چهار ساله است و ریشههای گرایش به شوروی در نهاد او جوانه زده و او به طور رسمی وارد حزب توده میشود. سیاست اما پدر و مادر ندارد. همزمان با کودتای بیست و هشتم مرداد که علیه ملیگرایان ایرانی بود؛ حزب توده نیز سرکوب میشود و یک سال بعد مرتضی کیوان، رفیق تودهای نزدیکش تیرباران میشود. او در این سال، کم کم به فکر کسبوکاری برای خود میافتد و به استخدام شرکت ساختمانهای کشوری و بعدتر شرکت سیمان تهران درمیآید و سه چهار سال بعد هم با آلما مایکیال، دختری ارمنی تبار ازدواج میکند.
ابتهاج البته عشقی ارمنی تبار نیز داشت. دبیرستان تمدنی که او در آن تحصیل میکرد مرکزی بود برای تحصیل ارمنیهای تهرانی و شاید در همان روزها بود که عاشق گالیا شد. در انتهای دهه سی شمسی، ابتهاجی که حدودا سی ساله بود، به مدیریت شرکت سیمان تهران رسیده بود، دو فرزند داشت یعنی یلدا و کیهان و پنج مجموعه شعر چاپ شده و البته متاسفانه پدر و مادر خود را نیز از دست داده بود.
* هشت: در همان روزهایی که ابتهاج در تهران، در عین شرکت در مجامع ادبی، کارمندی عالی رتبه بود، شفیعی کدکنی که تازه به سن دانشگاه رسیده بود در مشهد در کنکور دانشگاه فردوسی شرکت کرد و دانشجوی ادبیات شده بود و از آن سو محمود دولت آبادی، خسته شده بود از کار در مشهد و البته سینما و تئاتر به نظرش جالب آمده بود و عزم کرده بود که به تهران بیاید تا جادوی هنر را درک کند.
* ۹: دهه۴۰ شمسی برای ابتهاج آرام است و نقطه عطف آن سال ۱۳۴۶ است که او برای اولینبار در کنار آرامگاه حافظ، شعر نو میخواند و مردم را به وجد میآورد. دهه ۴۰ برای دولتآبادی اما بسیار پرشور است. او یکی دو سال قبل از آغاز این دهه به تهران آمده و کار خود را در تئاتر پارس آغاز کرده است. در ابتدای این دهه کار خود را با داستان کوتاه «ته شب» آغاز میکند و موفق میشود برای اولینبار در نمایش شبهای سفید بازیگری کند. در میانه آن دهه ظرف دو سال موفق میشود با احمد شاملو و جلال آل احمد آشنا شود و در تئاتر بهرام بیضایی بازی کند و در سالهای پایانی این دهه نیز در فیلم گاو داریوش مهرجویی بازی میکند، نوشتن رمان کلیدر خود را آغاز و البته با مهرآذر ماهر ازدواج میکند.
* ۱۰: شفیعی کدکنی اما آن دهه را در محوطه پر دار و درخت دانشگاه فردوسی مشهد آغاز کرد و در میانه آن دهه، مثل دو تن دیگر، دولت آبادی و ابتهاج به تهران آمد. هدف او از به تهران آمدن اما درس بود. او در دوره دکترای دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرفته شده بود. دوره دکترا را چهار سال بعد در همین دانشکده به پایان برد و استاد این دانشکده شد.
* ۱۱: حالا ابتدای دهه پر از خروش ۵۰ است و سه قهرمان ما هر یک در اوج دوران خود. ابتهاج شاعری است نوآور و البته با علقهای به سنت که هم غزل خوب میگوید و هم شعر نو را خوب میداند. شفیعی کدکنی، استاد دانشکده ادبیاتی است که غولهایی در آن تدریس میکردند مثل بدیع الزمان فروزانفر و خود نیز سه مجموعه شعر منتشر کرده است و دولتآبادی، چهرهای شناخته شده در تئاتر و سینما با دو داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه و یک نمایشنامه چاپ شده و البته تقریبا ۱۰تئاتر و فیلم سینمایی که در آنها بازی کرده بود. در این زمان البته هر سه هم ازدواج کرده بودند. ابتهاج البته ۱۰، ۱۲ سالی بزرگتر بود و همانطور که گفتیم در سال ۱۳۳۷ ازدواج کرده بود ولی هم دولتآبادی و هم شفیعی کدکنی در سال ۱۳۴۹ ازدواج کردند.
* ۱۲: در آغاز دهه ۵۰، هر سه شخصیت کارهای عظیم خود را رو میکنند. هوشنگ ابتهاج از سال ۱۳۵۱ به رادیو ایران میرود و مسئول موسیقی رادیو و البته مسئول برنامه گلها میشود. یک سال بعد با محمدرضا لطفی گروه شیدا و یک سال بعدتر با علیزاده و مشکاتیان گروه عارف را تشکیل میدهد و از کارخانه سیمان هم بیرون میآید و خودش را وقف شعر و موسیقی میکند. شفیعی کدکنی در سال ۱۳۵۰، در کوچه باغهای نشابور را مینویسد که تقریبا مهمترین دفتر شعری اوست و مشهورترین شعر شفیعی کدکنی نزد عامه نیز در آن منتشر شده است:«به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید…».
او همچنین رساله دکترای خود تحت عنوان صور خیال در شعر فارسی را به عنوان کتاب چاپ میکند تا سرآغازی باشد در کتب تحلیلی - آموزشی ادبی او. دولت آبادی هم داستان گاواربان را منتشر کرده بود و یک سال بعد، مسعود کیمیایی «آوسنه بابا سبحان»را که الهام بخش مسعود کیمیایی در ساخت فیلم خاک شده بود. زمانه اما کمی عوض شد وقتی دولت آبادی در میانه آن دهه به دلیل مخالفت با رژیم پهلوی به زندان افتاد.
* ۱۳: انقلاب اسلامی، تغییر و تحول چندانی در روند فعالیت شفیعی کدکنی به وجود نیاورد چراکه او فردی آکادمیک بود اما از آن سو، وضعیت ابتهاج و دولت آبادی بالکل تغییر کرد. ابتهاج در شهریور ۱۳۵۷ از رادیو استعفا کرد و بعدتر کانونی به نام چاووش را تشکیل داد و به کانونی برای موسیقی انقلابی تبدیل شد. دولت آبادی هم همان سال از زندان بیرون آمد و در همان سال هم اولین جلد از مهمترین و طولانیترین اثر خود یعنی «کلیدر» را منتشر کرد. سال ۱۳۶۲ریال وقتی انتشار جلد ۱۰ کلیدر هم تمام شده بود؛ زمانه تغییر کرده بود و ابتهاج در زندان بود. در همان زندان هم مهمترین شعر زندانی خود را گفته بود؛ «ارغوان».
* ۱۴: میگویند شهریار وساطت کرد و هوشنگ ابتهاج یا همان سایه بیرون آمد از زندان ولی دیگر نمیخواست بماند. یکی دو سالی که ماند، در سال ۱۳۶۶ با محمدرضا شفیعی کدکنی رفت به تبریز برای آخرین ملاقات با شهریار و بعد برای همیشه به آلمان رفت. در آلمان کارهای مهمی کرد. از انتشار تاسیان تا تصحیح دیوان حافظ اما مهجور مانده بود تا میانه دهه ۸۰ که اینترنت و ظهور یکی دو تلویزیون فارسی زبان با تمرکز به مسائل فرهنگی که مستندها و مصاحبههایی تهیه کردند از ابتهاج که باعث شد او در بین عامه مردم شناختهتر شود.
* ۱۵: دولت آبادی در سراسر دهه۶۰ و تا اواخر دهه ۷۰ به امور ادبی خود مشغول بود. کتابهایش را منتشر میکرد و به آلمان و آمریکا برای حضور در هفتههای ادبی سفر میکرد تا اینکه دوره اصلاحات به وجود آمد و حساسیتی ویژه روی کانون نویسندگان شکل گرفت. بعد از آن هم حضور دولت آبادی در کنفرانس برلین به او چهرهای سیاسی داد و اثر این اتفاقات در محدودیتهای دوران احمدینژاد خود را نشان داد. با این حال حتی دولت جدید حسن روحانی نیز نتوانست گره رمان «زوال کلنل» او را، حتی با وجود نشر غیرقانونی در خارج از کشور و نیز درشبکه غیررسمی کتاب در ایران بگشاید. دولت آبادی از آن پس ۱۰ کتاب منتشر کرد ولی داغ کلنل روی دل او و دوستدارانش ماند.
* ۱۶: و شفیعی کدکنی ماند در همان دانشکده ادبیات. با کلاسهایی که هیچکس در آن به ساعت نگاه نمیکند برای اینکه تمام شود. کلاسهای مردی که همشهری عطار بود و آنقدر خود را به او مدیون میدانست که بر تمامی آثارش مقدمه و تصحیح و تعلیق نوشت و مجموعه آثار عطار گرانسنگ انتشارات سخن را پدید آورد و البته توانست در روزهای سخت، شعری دیگر را نیز بر لبان مردم بنشاند: «طفلی به نام شادی/دیری است گمشده». طفلی به نام شادی اتفاقا نام آخرین دفتر شعری هم هست که از این ادیب و شاعر به ما رسیده است در کنار آن مجموعه عطاری که گفتیم و البته تحقیقی از او در میراث عرفانی ایران.
* ۱۷: این روزها در اینستاگرام، تقریبا بیش از هر کس دیگری از سایه میشنویم و شاید این مدیون تلاش یلدا ابتهاج هم باشد که میراث پدر را از حیث تصویری به خوبی نگاه داشته و نشر داده است. با این حال ادبیات ایران و دوستدارانش، حتما به اندازهای که قدر «ارغوان» سایه را میدانند، از «سفر» شفیعی کدکنی نیز لذت بردهاند و اگر هم تاکنون چنین نکرده باشند؛ به امید فراغتی هستند تا «کلیدر» دولت آبادی را هم بخوانند. «سایه» هر سه مستدام.