کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۱۳۵۷
تاریخ خبر:

نوستالژی‌هایی که شیرین و جذاب هم نبود!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا دیدین بعضی‌ها گذشته رو ول نمی‌کنن؟… آی خونه‌ها سرد بود، دل‌ها گرم بود… آی تلویزیون‌ها سیاه سفید بود، دنیامون رنگی بود… آی مداد پاک‌کن‌ها، کاغذها رو سیاه می‌کرد، روزگارمون سفید بود… آی یادش بخیر «اوشین»… آی یادش بخیر تلویزیون فقط دو تا کانال داشت… آی چه کیفی می‌داد جلوی پنکه، صدا در می‌آوردیم… آی یادش بخیر فلان… آی یادش بخیر بیسار…

ول‌کن دیگه هموطن… حالا زمان، گذشته و هر کی ندونه فکر می‌کنه چه بهشتی بوده… ولله دیگه این‌قدر هم شیرین و جذاب نبود…
در دوران شیرینِ کودکی، که دوستان در فراقش، ناله‌ها سر می‌کنند، بنده کلکسیونی بودم از ترس‌ها و فوبیاها و اضطراب‌ها که عموما، نتیجه برنامه‌های دل‌انگیز تلویزیون بود که امروزه دل تنگشیم…یکی از چیزهایی که در موردش ناله‌ها سر می‌کنن، اتوبوس‌های دو طبقه‌س… اگر یادتون باشه، اتوبوس‌های قرمز رنگی بودند که در پشتِ راننده، پله‌های فلزی‌ای وجود داشت که به طبقه بالا می‌رفتی…

نمی‌دونم چه کارتون یا فیلمی رو از همون تلویزیون‌های نازنینِ سیاه و سفید دیده بودم، که باعث شده بود جرات نکنم پا به طبقه بالا بگذارم و آنجا را دنیایی می‌دیدم، ورای دنیای مادیِ طبقه پایین…در همان روزگار شیرینِ گذشته که دل همه تنگ شده، شلوغیِ اتوبوس‌ها در حدی بود که شلوغیِ فعلیِ متروها در مقابلش، با خلوتیِ کویر لوت، قابل مقایسه می‌باشد… یعنی بلیت رو که تحویل راننده می‌دادی، همراه با موج مسافرین، داخل اتوبوس می‌شدی و دیگه بقیه‌ش با خودت نبود… باید می‌دیدی این جمعیت، به کدوم سمت می‌ره و انشالله که به‌موقع بتونی پیاده شی…

در یکی از این اتوبوس‌سواری‌های مفرح، سوار بر موجِ جمعیت، بی‌اختیار به طبقه بالای اتوبوس روان شدم… حسِ ورود به سرزمینی ناشناخته‌، همراه حالاتی که بعد‌ها فهمیدم اسمش حملاتِ اضطرابیه، باعث لرزش بدن و رنگ پریدگی شده بود… چقدر دل نشین و شیرین… یادش بخیر…هِی میگن آدم‌ها، اون روزها مهربون بودن… بنده که هنوز صحنه‌ای که یک آقای با محبت، من رو از یقه‌ام بلند کرد و به سمت طبقه پایین، پرتاب کرد، جلو چشممه… البته دلیلش این بود که طبقه بالارو، گذاشته بودم رو سرم که‌: «اینجااا کجاااست… اااینجااا کجاااست… من می‌ترسم…»

به ایستگاه که رسیدیم و من جیغ‌کشون گفتم که می‌خوام پیاده شم، مسافرین نازنینِ اون روزها، با ضرباتی که به پشت سرم می‌زدن، من رو به سمت دربِ خروج راهنمایی کردن… البته حتما نیتشون خیر بوده… ولی دست‌هاشون خیلی سنگین بود… - «بچه بیا برو پایین دیوونه‌مون کردی…» اگر یادتون باشه، اون روزها سریال دل‌نشین و لطیفی از تلویزیون پخش می‌شد به‌نام «سمندون»…
یک جنِ ناز و کوچولو، که باعث شد در سن ۱۰ سالگی، شب‌ها هوای رختخوابم، ابری و بارانی شود…

البته خدا رو شکر بعد از حدود ۳۰‌سال، این مشکل حل شده و فقط بعضی شب‌ها کابوسش رو می‌بینم که به لطفِ آرام‌بخش‌هایی که روانشناسم، بعد از ساعت‌ها درمان برایم تجویز کرده، باهاش کنار اومدم… حضورِ گرم و تاثیر این «سمندون» نازنین، در زندگی من غیر قابل انکاره… هر چی هم به خودم تلقین کنم که این موجود، وجود خارجی نداره و توسط یک هنرمند، به زیبایی اجرا شده، بی‌فایده‌س و از همان دورانی که همه دل تنگشیم، در رگ و پی‌ام جا مانده…

دیشب تنها بودم و کانال‌های تلویزیون رو بالا پایین می‌کردم. از اونجایی هم که تلویزیون فقط به گذشته‌اش می‌نازه و به هوای حسِ نوستالژی، هر چی تو انبار داره به خوردِ ملت میده، یک برنامه‌ای رو دیدم که همین بیماریِ مرورِ خاطرات گذشته رو داشت… چون صحنه‌هایی از کارتون «بچه‌های مدرسه آلپ» پخش می‌شد، مشغولِ تماشا شدم که سازندگانِ برنامه، بدون هیچ‌گونه اخطار و مقدمه و پخشِ آژیر قرمزی، صاف رفتن سراغ «سمندون»…

آقا چقدر طول کشید تا صبح شد… آقا چقدر روی کاناپه، تا صبح نشستن سخته… آقا، این روانشناس‌ها، صبح‌ها کجان؟… آخه چرا داروخانه‌ها، مثل رستوران‌ها پیک ندارن که آرام‌بخش بفرستن؟… آقا… ما نوستالژی نخوایم، با کدوم ارگان و سازمانی باید وارد چانه‌زنی بشیم؟…

کدخبر: ۴۱۱۳۵۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر