نقاب زورو برچهره راننده پراید در نیمه شب
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا چه تجربه عجیبیه این تجربه نزدیک بودنِ مرگ… مخصوصا مواقعی که دستت به جایی بند نیست و دستکش و ماسک هم کمکی بهت نمیکنه.دیشب، خیلی دیروقت بود که از منزل یکی از دوستان بر می گشتم… اینترنتِ گوشیام، قطع و وصل میشد و امکان گرفتن تاکسی اینترنتی نداشتم. بدون هیچ واهمهای با خودم فکر کردم که: «ول کن بابا… میرم یه دربست میگیرم…»
آمدم سر کوچه و به اولین ماشینی که چراغ زد، پیشنهادم را ارائه کردم: «دربست». که با یک بوق، موافقت را اعلام کرد.
- «بیزحمت بریم سمت سید خندان…» / «رو جفت چشام…» به سه دلیل، صورتم را به سمت راننده چرخاندم… دلیل اول، صدای ایشان بود که با همان سه کلمهای که فرمودند، خشِ موجود در حنجرهشان، بند بندِ وجودم را لرزاند… دلیل دوم، اندامشان بود که مشخص بود برای کامیون و تریلی طراحی شده، نه پراید… و دلیل سوم، دستِ مبارکشان بود که روی دنده، خودنمایی میکرد و جای خالی برای نوشته یا شعر یا شکل دیگری باقی نگذاشته بود…
به تمام اینها، یک ماسک به صورت هم اضافه کنید که انسانها به بهانه کرونا بر صورت میزنند ولی در اون موقع شب و بر صورت این عزیز، بیشتر حکمِ نقاب زورو داشت… من که با شما این حرفها رو ندارم… وقتی که به هوای استراحت دادن و مالش گردنم، سرم را چرخاندم و آن هیبت را دقیقتر دیدم، حالِ کسی را پیدا کردم که یک شیشه کامل روغن کرچک میل کرده و پیچش عجیبی در معدهام احساس کردم…
به شدت با تمایل به گریه و پرت کردن خودم از ماشین، مبارزه میکردم… در تاریکی شب، نگاهی به در انداختم و مطمئن شدم که دستگیره، سر جاشه.
به خیال خودم سعی بر شکستنِ سکوت کردم بلکه جو، عوض شود و طرف با من احساس رفاقت بکند و از خونم بگذرد:
- «میگم این کرونا هم ول کن نیستها…» / «جووون؟» / «جونتون بی بلا… عرض کردم این کرونا هم داستانی شدهها…» / «طوری نیس… طوری نیس…» نگاهی به بیرون انداختم و آخرین وداع را با مناظر اتوبان و خیابانها کردم و به تلاش بیهودهام بر ایجاد صمیمیت ادامه دادم:
- «این قیمت دلار و سکه، رو کار شما هم تاثیر میذاره… نه؟…» / «جووون؟» / «جونتون بیبلا… عرضم این بود که این گرونیها رو کار شما هم بالاخره تاثیر گذاشته دیگه…نه؟» / «طوری نیس… طوری نیس… دُرُس میشه…»
خیلی نگاه مثبتی به روزگار و احوالات پیرامون داشتند بزرگوار… - «حالا ایشالا عمرمون به دنیا باشه و ببینیم که اوضاع بهتر میشه…» / «جووون؟» / «بیبلا… گفتم ایشالا درست میشه اگه زنده بمونیم…» سیستمِ نمک گیرکردن، کار نمیکرد و با ماسکی که به صورت داشت، نمیفهمیدم چقدر در ایجاد رابطه پیشرفت داشتهام… نگاهم به آسمان و در حال نجوا با پروردگار بودم که یهو بیمقدمه گفت: «شما عجله داری؟…»
نه تنها توان جیغ زدن نداشتم که حرف زدنِ معمولی هم به دلیل چوب شدنِ زبان، ناممکن مینمود… با سر تکان دادن عرض کردم که اصلا عجلهای ندارم… علیالخصوص برای مردن… از ته گلو، با صدایی همچون زاغ تازه بالغ، موفق شدم که بگویم: « چطور؟…» / «سر راه بنزین بزنم… البته طوری نیستا… ولی اگه وسط اتوبان بمونیم این موقع شب، خوف داره… آدم نمیدونه چه بلایی سرش میاد…» آقا اینو که گفت، حالم بدتر شد. با خودم فکر کردم ببین چه خبره که این دوست مهربان که هیچ چیز برایش «طوری نیس» و یه همچین وجناتی داره، از یک کسایی خوف داره… اونا چجورین دیگه؟