کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۹۱۲۹۶
تاریخ خبر:

ملاقات جالب با خارجی‌ها؛ مهمانی از سردسیر!

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | در یک صبح جمعه زمستانی دل‌انگیز که کوهستان بعد از دو سه روز برفی، میزبان آفتابی گرم و درخشان شده و با آب شدن سریع انبوه برف‌ها و به راه افتادن چشمه‌ساران، صدای شرشر آب از هر ناودانی، خواب شیرین از چشم می‌ربود و موسیقی دلنشین مجید انتظامی در تیتراژ کارتون «بچه‌های کوه آلپ» هم بهانه‌ای بود تا از لای لحاف و تشک بیرون خزیده و با چشمانی خواب‌آلود به اخم و تَخم‌های «آنِت» نسبت به لوسین بدبخت فلک‌زده چشم بدوزی و یک گوش هم به «صبح جمعه با رادیو» و ماجراهای آقای ملوّن و دست و دلباز داشته باشی و آش رشته‌ای که مادر برای ناهار جمعه بار می‌گذارد و مثل همیشه می‌خواهد آن را به اسم غذا به همه‌مان قالب کند.

اما انگار آن روز توفیر عمده‌ای با روزهای زمستانی قبل داشت و نزدیک‌های ظهر، پا به کوچه و خیابان که می‌گذاشتی آدم‌هایی با هیبت‌های غریب می‌دیدی که در دسته‌های دو سه نفره، وجب‌به‌وجب کوچه و خیابان شهری کوچک را بالا و پایین می‌کردند و انگشت حیرت به دندان تعقل می‌‌گزیدند، همچنان که ما با دیدنشان به این فکر می‌کردیم که پس آدم‌های فضایی این شکلی باید باشند!؟

در آن روز تاریخی صدها نفر آدم خارجی متحدالشکل و شبیه هم با لباس‌های مشابه که از چکمه‌هایی بزرگ،پالتوهای زمستانی بلند، شال گردن‌های ضخیم و کلاه‌های یک شکل تشکیل شده بود می‌دیدی که در میان صورت‌های ذوق‌زده‌شان دو سه تا دندان طلایی می‌‌درخشید که بعد از ۷۰سال بی‌خبری از دنیای خارج با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و برچیده شدن مرزها با پای پیاده هم که شده خود را به شهرها و روستاهای مرزی رسانده بودند تا در قامت مردانی که کمونیسم از سر و رویشان می‌بارید در پی فک و فامیل گم شده ۷۰ سال قبل خویش به شخم زنی رابطه‌ها و نسبت‌ها بپردازند و هرکس را هم که دیدند هدیه‌ای هرچند کوچک از جمله خودکار، ساعت، شال و حتی پالتویشان را در طبق اخلاص بگذارند و تقدیم کنند.

تا قبل از آن تمام اطلاعات ما از مردمان شوروی خلاصه شده بود در تصاویری از تک شبکه تلویزیونی که از باکو به پخش برنامه اقدام می‌کرد و ما نصف شب‌ها چندین و چند بار باید برای تنظیم آنتن به پشت‌بام می‌رفتیم تا شنبه شب‌ها یکی از شاهکارهای سینمای جهان را در برنامه «رِترو» از دست ندهیم؛برنامه‌ای که در ابتدای آن «حمیده عُمَروا» بازیگر و منتقد سینما ۱۰دقیقه‌ای در موردشان صحبت می‌کرد و البته موسیقی‌های سنتی آذربایجان به نام «موغام» و جامعه بسته‌ای که سال‌های سال با سیم خاردار محافظت می‌شد و ما نمی‌توانستیم که به نزدیک‌تر از دویست قدمی‌اش برویم چراکه شایعه بود به آن سیم‌های خاردار برق وصل کرده‌اند و حتی یک پرنده هم نمی‌تواند از بالای آن پر بزند و کباب نشود.

حالا همه پرده‌ها بر افتاده بود و مردان و زنان بعد از برچیده شدن سیم‌های خاردار در جست‌وجوی معنویت و ارزش‌های ممنوع شده دوران کمونیستی با چنان قداستی به ما می‌نگریستند که انگار هر کداممان قدیسی دوپا هستیم و قرار است دست آنها را هم در فردای قیامت بگیریم. گشتی کوچک در مرکز شهر صحنه‌های نابی را پیش‌رو می‌گذاشت و آدم‌هایی که سخاوتمندانه حتی پول تو جیبی خود تحت عنوان «مانات» و «کوپوک» را به یادگاری می‌دادند و در پی کتاب‌های مذهبی و ادعیه‌ها به در و دیوار می‌زدند.

یکی از فرصت استفاده می‌کرد و مردی را نگه داشته بود تا طرز وضو گرفتن و نماز خواندن را به او بیاموزد، آن دیگری پیرمردی بود که به سختی روی پا می‌توانست بایستد و در حالی که مهر و تسبیح اهدایی را درون جیب پالتو می‌گذاشت از روزهای جدایی می‌گفت و اینکه خواهر و برادر جدا افتاده‌اش را کجا می‌تواند پیدا کند. همه چیز بوی تغییر و دگرگونی می‌داد و حتی سیگارهای «ماگنا»‌ای که دود مصرفی غالب‌شان بود شکل و قیافه‌ای متفاوت از سیگارهای متداول ما داشت و خبر از اتفاقات تازه‌ای می‌داد. ولی خیلی طول نکشید که فهمیدند آن ذوق و اشتیاق اولیه ناشی از حبس ۷۰ ساله بوده و ما هم آدم‌هایی هستیم مثل دیگران و ما نیز فهمیدیم که اروپا خیلی هم با ما فاصله نداشته و شاید اگر کمی در تعیین مرزها بی‌دقتی صورت می‌گرفت حالا ما به جای آنها در جست‌وجوی معنویت شبانه به ارس می‌زدیم!

چندین سال بعد که رفت و آمدها شکلی به خود گرفت و قواعد دیپلماتیک بر آن حاکم شد منصور (پسر دایی‌ام) دوستی آذربایجانی را معرفی کرد به اسم یاسین قارایف.«یاسین» از بازیگران قدیمی تئاتر و تلویزیون آذربایجان بود و بالاترین نشان هنری آن مُلک یعنی «خالق آرتیستی» یا «هنرمند مردمی» که از سال‌های سال قبل به برخی از هنرمندان رده بالا تعلق می‌گرفت را دارا بود. مردی خوش صحبت که در گذر از میانسالی به آرامی پا به سالخوردگی می‌گذاشت و تمام حرف‌هایش بویی از نوستالژی داشت؛ سخنانی گرم همراه با افسوس و آه ! یاسین را قبلاً در برنامه‌های زنده تلویزیون باکو به‌خصوص ویژه برنامه‌های گرامیداشت عید باستانی نوروز و «کوسا بازی» دیده بودم.

در ادبیات فولکلوریک آذربایجان عناصری همچون «کوسا» و «تکم چی» با لباس و هیبتی خاص و غریب به روستاها می‌رفتند و آغاز بهار را اعلام می‌کردند که این خود همراه با آیین‌های خاص و برنامه‌های نمایشی، طنز و اشعار موزون بود. «کوسا» در زبان ترکی به فردی گفته می‌شود که ریش‌های بسیار کم پشت و بلندی دارد و «تکم» هم عروسک یک بز با لباس و تزئینات خاص است که توسط «تکم چی» گردانده شده و شعرهایش سینه به سینه نقل می‌شد. «یاسین» معمولاً نقش «کوسا» را بازی می‌کرد که حالا با سر و صورت آراسته و پیراسته با کت و شلوار آبی نفتی روبه‌رویت نشسته و از سریال‌های آبکی امروزی تلویزیون انتقاد می‌کرد و از سیستم تئاتر استانیسلاوسکی که سال‌های سال الگوی بازیگران بود می‌گفت و اینکه امروزه هیچ فرصتی به بازیگر برای تمرکز و گرفتن حس داده نمی‌شود: صدا، دوربین، حرکت و تمام!

با وجود تفاوت سنی ده بیست ساله‌مان ولی حرف‌هایمان از تئاتر و سینما تمامی نداشت و وقتی که صحبت از سینمای ایران شد و فیلم‌های اصغر فرهادی از فیلمی گفت که در اوایل دهه ۷۰ در باکو فیلمبرداری شد،با کمی تفکر و تمرکز به سختی نام آن فیلم را به یاد آورد: «مَلَک گونی» یعنی روز فرشته! فیلمی که ابتدا قرار بود شهریار بحرانی بسازد و بعد از آنکه تلاش‌های طولانی‌اش برای سر و شکل دادن به فیلم به جایی نرسیده بود. بهروز افخمی به عنوان شریک تجاری فیلم از تهران رفته بود سر صحنه در باکو و بعد از بازبینی راش‌های فیلمبرداری شده کل فیلمنامه را تغییر داده و با دعوت از اکبر عبدی فضایی فانتزی به فیلم افزوده و محصول نهایی را کاملاً متفاوت از آب درآورده بود و فیلمی که می‌رفت با سر زمین خورده و به یک پروژه ناتمام شکست خورده تبدیل شود را چنان جمع کرده که حتی در گیشه هم روزهای خوبی سپری کند. اما حرف‌های یاسین از این پروژه از زاویه دیگری بود و جذابیتی خاص داشت.

به گفته یاسین او نقش یکی از فرزندان نیت الله خان (عزت‌الله انتظامی) را بازی می‌کرده و در یکی از صحنه‌ها قرار بوده که صحنه مطلع شدن از مرگ پدر را بازی کنند. ابتدا کمی از شخصیت پر جبروت انتظامی و بازی‌اش گفت و ادامه داد: ما فرزندان در اتاق دیگری خوابیده بودیم که باید بازیگری که نقش مادرمان را بازی می‌کرد جیغ و داد می‌زد و ما را به کمک می‌طلبید. حالا شما فکر کن که نصف شب همه چراغ‌ها خاموش،یکدفعه صدای مادر که چه نشسته‌اید پدرتان مرده! ما هم متعجب و شوک‌زده، چی‌کار کنیم، چی‌کار نکنیم، یکی از برادران رفت بالای سر آقای انتظامی، من هم رفتم به طرف کسی که نقش مادر را بازی می‌کرد تا کمی آرامش کنم و فکر کنم دستانش را هم در دستم گرفتم که کارگردان از آن سو و در تاریکی صدا زد: کات… کات…!

تعجب کردم،گفتم اشتباه بازی کردم؟دیالوگ را غلط گفت؟ یا چی شد؟ گفت تو نباید به آن خانم دست بزنی! گفتم چرا مگه مادرم نیست؟ گفت نه تو نمیتونی… هی من خواستم بگویم که بابا این خانم سن مادر من است و در حالت طبیعی آدم اگر نتواند هنگام مرگ پدرش، دست مادرش را بگیرد پس چه‌کار کند؟ گفت نمی‌دانم هر کاری میخواهی بکنی بکن ولی تماس نداشته باش! یاسین حتی بعد از ۲۰سال هم تعجب‌اش رفع نشده بود و متحیر بود که شما چگونه با این وضعیت در دنیا، سینمای مطرحی دارید؟!

کدخبر: ۳۹۱۲۹۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر