مرغ عشقهایی که لالمانی گرفتند
روزنامه هفت صبح ، ابراهیم افشار | یک: جنازهاش نه در قله دماوند دفن شد نه در «کوچه نو» مشهد. حتی نشد که تاری از تارهای صوتیاش را از سردخانه بدزدیم و برای هزار سال بعد نگه داریم. برای نسل هزاران سال بعد که بفهمند او موجودی میرا نبود. با مرگش انگاری به یکشنبه ۲۰ دی ماه ۱۳۵۶ نقب زد که کیهان تیتر زده بود «سیاوش شجریان برای همیشه خوانندگی را کنار گذاشت.» عین امروز «برای همیشه». اگر آن روزها امیدی به زمستان ۵۷ بود که باز ققنوس از میان خاکستر برخواهد خاست و خنیاگر انقلابیون پاپتی و دل از دست داده خواهد شد، اکنون دیگر هیچ امیدی به برخاستن جسمانیاش نداریم.
حالا خیالتان راحت باشد که او نخواهد خواند تفنگت را بر زمین بگذار. تفنگمان کجا بود خواهر. نخواهد خواند از بیدادی که بر ما اکنونیان خستهدل رفته است. خیالتان راحت، سیاوش بیدگانی دیگر حتی دستش از دنیا کوتاه است. آن روزها تمام شد که صبح تا شب برای یادگیری گوشهها و دستگاهها کلهاش را میچسباند به صفحات پر از خش و خوش گرامافون و صد بار آواز طاهرزاده را گوش میداد که ببیند این بشر چه میگوید.
دیگر از الازهر مصر نخواهد خواست که برایش نوار تازهای بفرستند که بانگ قرآن از آن بشنود و خود را چنان تکمیل کند که شنوندگانش پس از قرائت هر آیه، جان به جانآفرین تسلیم کنند. مثل خرداد ۵۷ که کیهان نوشت «سیاوش شجریان از جمله شرکتکنندگان مسابقه قرائت قرآن بود که در مسجد سپسالار برگزار شد. اگرچه خواننده خوشصدای مشهدی نشان داد که در تلاوت قرآن نیز در حد استادی است ولی حریفان گمنام گوی سبقت را از خواننده سرشناس ربودند.
شجریان از یک خانواده مذهبی برخاسته از شاگردان اسماعیل مهرتاش هست که به تبعیت از استاد خود این روزها به صف خامخواران پیوسته . او از جمله هنرمندان انگشتشماریست که با دود و دم میانهای ندارد و به یک خواننده ضدسیگار و ضدمشروبات الکلی معروف است. شجریان علاوه بر داشتن صدایی بیمانند، خطاط و خوشنویس چابکدستی هم هست و در این زمینه از انجمن خوشنویسان ایران گواهینامه ممتاز دریافت کرده است.»
* دو: نه. خیالتان راحت باشد که او دیگر از خاک برنخواهد خاست و سر سفره هفتسین نخواهد آمد که صدایش گرم شود و کنسرت شب نیشابورش را اجرا کند و ملت همگی از فرط هوشربایی صدایش، غش و ضعف بروند. حتی نمیتواند هوس کند مثل جوانیهایش برود کوه و آنجا صدایش را بیاندازد آسمان و ابرها بگویند اوووه این دیگر از گلوی کدام اهل مینو میآید. صدایش از پس قلههای مهگرفته نخواهد آمد که «دل رمیده ما شِکوه از وطن دارد.»
اگر ما در فقدانش این حال را داریم ببین درختان آن روستای قدیمی اصفهان که از آنجا چوب مخصوص سنتور میبرید و میآورد و باهاش سازسازی میکرد چه نینوایی از برگبرگشان بلند است. یا شمعدانیهایش که لابد سر سفره هفتسین زرد میشوند و پژمرده. یا مرغعشقهایش که شب عیدی در قفس لالمانی گرفتهاند.
* سه: مردی که در جوانی چنان در جهانبینی شریعتیها -پدر و پسر- غوطهور بود که حتی داداشش علیرضا وقتی یک بار در مشهد یواشکی به سینما رفت ازش پنهان کرد. در ایدئولوژی آن بچه این تنها سینما نبود که آغشته به علائم دوزخی بود بلکه او خود مدتها سنتور بیخرکاش را از پدر پنهان میکرد که گمان نکند این دنیا و آن دنیایش را به نُت مطربی فروخته است.
انگاری دست و دلبازی عمویی که صدها هکتار از ملک پدری را به عشوه شتریِ مطربان تهرانی در مشهد باخته بود و عاقبت از آن همه ثروت به آنجا رسیده بود که بیتوشه و بیمکنت جان بدهد شجر را ترسانده بود و چنین بود که حاج مهدی -که از تلاوت قرآن پسرش در مهدیه غرق در لذتی محشر میشد- بعد از نابودی همه مستقلات پدری به دست برادر خوشگذرانش، به یکجور تنگدستی غیرمترقبهای خورد و به محمدرضایش ندا داد که از کمک خرجی ۷۰ تومنی دانشسرای مقدماتی چشم برندارد و محمدرضا به روستایی رفت که خدا آنجا رفیقی دردانه جلوی پایش گذاشت و یک رادیوی فکستنی و یک سنتور شکسته، تمام رویاهای آبی آسمانی آقای خنیاگر را ساخت.
* چهار: یکی از رویاهای ژورنالیستی ما پیدا کردن مردی بود که شهرت ابتدایی شجریان به تمامی مدیون دوندگی او بود. ابوالحسن یا «ابلسن». در حالی که معلم جوان روستای رادکان سنتور و رادیو را حرام تلقی میکرد رادیوی فکستنی ابلسن به دادش رسید و با شنیدن برنامه گلها و ساز تنها، به خود نهیب زد که از آوازخوانی شرم نکند. همین ابوالحسن کریمی بود که تمام باورهای او را به سادگی شکست. روزی با رادیویش و روزی دیگر با سنتور شکستهبستهاش.
ابوالحسن به او اصرار کرد که پسر در صدای تو چیزی هست که آواز آدمیان نیست و از حوالی پریان میآید بخوان! سنتوری که آنقدر با گیسوان سیمهایش بازی کردند که بالاخره صدای دیلینگدیلینگی ازش درآمد و ترانه سیمینبران را در دستگاه شور به نوا کشاندند و دیگر آن سنتور ابوالحسن تبدیل شد به تمامیت زندگی شجر. حالا قناری خوشذوق خراسان چوب توت پیر به دست میگرفت که رنده کند و سنتوری تازه بسازد بلکه از آن آواز ناخوش و دلخراش سنتور ابوالحسن نجات یابد. چه درختان توتی که ویران نکرد و چه انبارهای چوبفروشانی که برای یافتن الوارهای به درد بخور برای ساختن سنتور به هم نزد.
در روزگارانی که یکدانه سنتور قابل در کل خراسان یافت نمیشد او برای یافتن یک درخت توت مرده به نجاران التماس میکرد و به شاگرد نجاران دستخوش میداد و بعدش مینشست صد تا میخ نمره شش را آنقدر سوهان میزد که گوشیها و خرکهای سنتور را فراهم کند. ابوالحسن سال ۴۵ دست شجر را در دست گرفت و کشانکشان برد تهران که در امتحان شورای موسیقی رادیو شرکت کند. انگار روزگار، یک دونده ماراتن مثل ابلسن در کنار او میخواست که اگر از در بیرونشان کردند، از پنجره برگردند.
در دو دیدار اول ناامیدانه ساختمان ارک را ترک کردند اما در جلسه شورای موسیقی که باید در محضر غولهایی چون مشیرهمایون و ملاح و تجویدی و بقیه امتحان میدادند ازش خواستند که چیزی در مایههای بیاتترک و ضربی بخواند. او خواند اما تجویدی تقاضای تصنیفخوانی کرد و به معلم خراسانی برخورد که« ابدا ابدا من تصنیف نمیخوانم!» وقتی از جلسه امتحان بیرون آمدند و قرار شد دو هفته دیگر بیایند جواب بگیرند شجریان غمگین و مایوس بود.
نه تنها از بابت اینکه جواب سربالایی به تجویدی داده است بلکه از این مورد که پول دو هفته اقامت در پایتخت را هم نداشتند. شجر اصرار کرد که برگردیم مشهد و ابوالحسن گفت «الا و بلا باید در تهران بمانیم. ما از اینجا تکان نمیخوریم.» شجر گفت با کدام پول؟ ابوالحسن پاسخ داد من از فردا میافتم دانه به دانه مغازهها پرس و جو میکنم که سفارش خطاطی بگیرم برایت. مردی که آن همه پایمردی کرد تا سفارشهایی از جنس تلق و پلاستیک برای همکارش بگیرد و شجر را وادار به ساختنش کند تا پول اقامتشان را دربیاورند دو تایی یک ماه تمام در تهران ماندند.
تابلوسازی کردند و در تشکهای چرکین مسافرخانههای ناصرخسرو شب را به صبح رساندند و سر ماه رسید و رفتند جواب رادیو را بگیرند. نگهبان گفت رادیو بودجه ندارد برای استخدام شما. ابوالحسن گفت «کسی از شما توقع حقوق ندارد. رایگان میخواند این بشر.» آنگاه دو مرد دلشکسته جاده تهران-مشهد را در پیش گرفتند و سال دیگر وقتی که نوار سهگاه با صدای شجریان را دست داوود پیرنیا رساندند رادیو فهمید که با چه استعداد غریبی طرف است.
* پنج: اوایل انقلاب که افراطیها او را به جرم خوانندگی در زمان پهلوی، به دادگاه انقلاب فرا خواندند جمشید مشایخی رئیس سندیکای هنرمندان ایران از این مدل جلب شدنها چنان شاکی شد که در مصاحبه با نشریه جوانان در اعتراض به احضار برخی هنرمندان به دادگاه انقلاب، از ریاست سندیکا استعفا داد و فریاد زد که «بیآبرو کردن مردم از نظر اسلامی جرم است.» او با رگهای برآمده داد میزد که «آیا شجریان اشاعهدهنده فساد بوده؟ ».
«چرا هنرمندان ما را در ردیف ساواکیها و معتادان گذاشتهاید؟» مردی که فردای کشتار ۱۷ شهریور از رادیو- تلویزیون ایران استعفا داده و حتی سفر به شوروی را برای اجرای کنسرت لغو کرده بود تا با موسیقیهای شیدا و چاووش قلب مردم ایران را تسخیر کند در زندگی کم جفا ندید. از همه بدتر کنسرت استکهلماش بود که رادیکالهای بیچشم و رو تهدیدش کردند که صحنه را با بمب منفجر خواهند کرد. وقتی که تمام دم و دستگاههای موسیقایی و میکروفنهایش را خرد و خاکشیر کردند و او را با عنوان «خواننده دورهگرد» خطاب کردند حتی یک سانتیمتر هم از آرمانهایش عقبنشینی نکرد.