ماجرای یک شب خوشی که به قتل ختم شد
پسری ۲۴ ساله بعد از نوشیدن مشروبات الکلی در حالت غیرطبیعی نانآور یک خانواده را کشت. فریبرز حدود ۲۴ سال دارد. دو سال پیش مرتکب قتل شده آن هم به یک دلیل واهی که وقتی آن را تعریف میکند خودش هم خندهاش میگیرد. مدتی فراری بوده تا این که بالاخره دستگیر میشود.
خودش ماجرا را اینگونه شرح میدهد: دو سال پیش بود که در حال طبیعی نبودم و کسی را کشتم که اصلا نمیشناختم. یعنی به صورت کاملا اتفاقی مرتکب قتل شدم. دو سال پیش بود، در یک تعمیرگاه کار میکردم بعد از اتمام کار، ساعت حدود ۱۰شب یکی از دوستانم با ماشین به سراغم آمد تا دوری بزنیم.
در ماشین شروع به نوشیدن کردیم و دیگر در حال طبیعی نبودم. پیشنهاد داد به طرف رستورانهای کن و سولقان برویم و به قول خودش یک قلیان هم بکشیم که کاش نرفته بودیم. حالم خوش نبود همش دلم میخواست دعوا کنم. وقتی رسیدیم یکی از کارگران رستوران گفت اگر برای غذا خوردن میآیید اینجا پارک کنید و همین جرقه دعوا را زد.
پیاده شدم و گفتم من هر کجا بخواهم پارک میکنم و یک کشیده در گوشش زدم. در حال طبیعی نبودم. یادم نیست چه شد، از خودش دفاع کرد، من را هل داد. یا هرچی دیگر نمیدانم. فقط به یاد دارم مثل دیوانهها او را به زمین زده بودم و مشت میزدم. دیدم دورمان شلوغ شد و بقیه کارگرها هم به طرفداری از او وسط آمدند. رفیقم هم چون نتوانست جلویم را بگیرد مجبور شد در دفاع از من کتک کاری کند.
وسط دعوا یکهو دیدم چاقویی در دستم است و از حرص چند ضربه به کارگر بیچاره زدم. یکی از کارگرها وسط دعوا چاقو کشیده بود و من هم با چاقویی که از او گرفته بودم قاتل شدم. دستهای خودم هم خونی بود. دیدم دورمان ساکت شد. نفهمیدم چطوری پریدم پشت فرمان ماشین دوستم و فرار کردم. فقط گاز میدادم و میرفتم.
حتی در اتوبان به قدری حالم بد بود از پشت با یک ماشین هم سپر در سپر شدیم که باز هم فرار کردم. وقتی به خودم آمدم به همدان رسیده بودم. یکی از دوستان صمیمیام آنجا زندگی میکرد. برای او ماجرا را تعریف کردم و او در حقم رفاقت کرد. به تهران آمد و دنبال ماجرا را گرفت. وقتی برگشت خبر آورد که کارگر رستوران کشته شده و دوستم را هم دستگیر کردهاند.
اما او در اعترافاتش گفته که تقصیری نداشته که واقعا هم نداشت و از مخفیگاه من بیخبر است. من هنوز پنهان بودم و رفیقم دنبال کارهایم بود. قوم و خویشی نداشتم که کارهایم را انجام دهد. پدرم مادرم را طلاق داده بود و با زن دومش زندگی میکرد و کاری به کار ما نداشت. دو خواهر و برادرم هم سنشان کم بود و با مادرم زندگی میکردند و کاری از دستشان برنمیآمد.
برای خودم یک هویت جعلی درست کردم و در شهرستان در یک تعمیرگاه کار میکردم. دوستم هم کارهایم را پیگیری میکرد. خانواده کارگر را پیدا کرده بود و فهمیده بود وضع مالی مناسبی ندارند و در واقع او نانآور خانهشان بوده است و اطراف تهران زندگی میکنند. همین موضوع باعث شده بود که ناشناس سراغ آنها برود و پیشنهاد بدهد اگر من پیدا شدم در ازای دریافت پول رضایت بدهند.
دو سال پنهان بودم. از هیچکس خبر نداشتم و در یک اتاقک کوچک زندگی میکردم. خسته شده بودم روزی صدبار طناب دار را جلوی چشمانم میدیدم. باورم نمیشد در عرض یک شب زندگیام را خراب کرده باشم. یک بار آن قدر خسته شده بودم که تصمیم گرفتم پیش پلیس بروم و خودم را معرفی کنم. اما دوستم که پیگیر کارهایم بود گفت اگر بتوانم مبلغی به خانواده مقتول بدهم رضایت میدهند و شاید قصاص نشوم.
از طرف من برای مادرم پیغام برد تا از حساب مشترکی که حاصل سالها کار کردن و پساندازم بود مبلغی برداشت کند. رفیقم حدود دویست میلیون تومان پول پیش خانواده مقتول برد و گفت اگر رضایت بدهید این پول را میتوانید دریافت کنید. آنها سریع قبول کرده بودند، وضع مالیشان خیلی بد بود و من خودم عذاب وجدان داشتم که نانآورشان را کشته بودم.
بالاخره بعد از دوسال بازگشتم و خودم را معرفی کردم. همان موقع خانواده مقتول پول را گرفتند و رضایت دادند. ولی باید حکم زندانم را بکشم. فریبرز حالا در زندان است و میگوید: زندان حقم هست. باید اعدام میشدم ولی خدا کمک کرد. شاید زندانی شدنم کمی از عذاب وجدانم کم کند. اگرچه آن دوسال هم دست کمی از زندان نداشت. میگوید من هیچ وقت اعتیاد نداشتم فقط مشروبات الکلی مینوشیدم که بدبختم کرد. توبه کردهام دیگر هیچ وقت سراغشان نروم.
اگرآن شب نخورده بودم چنین حالم به هم نمیریخت که خون انسانی را بریزم. حالا چند وقتی میشود که خود را معرفی کردهام و در زندان هستم. یکی دو سال دیگر آزاد میشوم و قدر زندگی را بیشتر میدانم. زندگی با عذاب وجدان! یک زمانی همیشه پدر بزرگم، پدر مادرم این شعر حافظ را خیلی میخواند: شب شراب نیرزد به بامداد خمار. حالا میفهمم یعنی چه. در عرض یک شب زندگیام دگرگون شد و ارزشش را نداشت.