کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۱۳۳۵
تاریخ خبر:

ماجرای قتل رقیب عشقی

روزنامه هفت صبح | ماجرا به ۶ سال قبل بازمی‌گردد. وقتی که رضا ۲۶ سال داشت. از اهالی شمال کشور است و به قول خودش پرونده‌اش در آن زمان (سال ۹۲) در سمت خودشان خیلی سروصدا کرد. می‌گوید: شاید فقط دیگر در داستان‌ها و فیلم‌های قدیمی بخوانیم و ببینیم که دو جوان بر سر عشق چنان با یکدیگر درگیر می‌شوند که سرنوشت یکی از آنها مرگ می‌شود و دیگری قاتل نام می‌گیرد. حالا از داستان رضا ۶ سال گذشته است. یک ماهی می‌شود که از زندان آزاد‌ شده ولی هنوز بار قتل روی شانه‌هایش است.

*** ماجرای قتل چه بود؟
رضا می‌گوید: من و مقتول دوستان صمیمی نبودیم اما هر دو بچه یک محل بودیم. چشم در چشم می‌شدیم. من با هزار بدبختی یک مغازه فروش سی‌دی و لوازم کامپیوتری اجاره کرده بودم،‌ پدر نداشتم و خرج مادر و خواهرهایم هم با من بود. توانسته بودم خودم را جمع و جور کنم، ۲۶ ساله بودم و سنم دیگر از رفیق بازی گذشته بود.

حالا عاشق هم شده بودم و دل به دختر یکی از همسایه‌ها بسته بودم. می‌دانستم او هم از من بدش نمی‌آید. می‌خواستم چند وقت بعد که کمی بدهی‌هایم سبک شد، کارهای جهیزیه خواهر کوچک‌تر را هم تمام کردیم برای خودم آستین بالا بزنم، غافل از آنکه ماجرای رقیب عشقی فقط در داستان‌ها نیست و به سراغ من هم آمد.

تقریبا همه در محل می‌دانستند من رعنا را می‌خواهم تا آن روز ظهر که در خلوتی کوچه به سمت مغازه می‌رفتم. پشت دیوار سایه حرکت دو نفر را دیدم که حین حرکت پچ‌پچ می‌کردند. رعنا را دیدم کلافه، جلوتر می‌رفت و مرتضی هم محلی‌مان پشت سرش می‌آمد و نمی‌دانم چه می‌گفت. پیچیدم جلوی‌شان، دیدم رنگ مرتضی پرید. پرخاش کردم چکار داری؟ من‌من کنان فقط گفت هیچی مادرم برای مادر رعنا پیغامی داشت و سریع رفت.

از رعنا پرسیدم ماجرا چیست؟ هر چه می‌پرسیدم طفره می‌رفت و آخر سر گفت: می‌گوید می‌خواهد بیاید خواستگاری! خون جلوی چشم‌هایم را گرفت. همه در محل می‌دانستند من رعنا را می‌خواهم. به جای مغازه به خانه رفتم و به مادرم گفتم به خواستگاری می‌رویم. می‌دانستم وضع مالی خانواده مرتضی بهتر است و حتما پدر رعنا به او نه نمی‌گوید. به مغازه برگشتم.

شب در حال برگشت به خانه بودم که باز در خلوتی کوچه سایه‌ها را دیدم. من سر به راه شده بودم، سنم دیگر ۱۷،۱۸ ساله نبود دنبال رفیق بازی بروم مغازه را که می‌بستم مستقیم به خانه می‌رفتم. در خم کوچه چند نفر را جلویم دیدم که جلوتر از همه مرتضی ایستاده بود. حالا که دورش شلوغ بود ترسش ریخته بود. صدایش را بلند کرد که رضا دست از سر رعنا بردار!

عصبی شدم، اصلا رعنا را هم به من نمی‌دادند عیب نداشت ولی زن مرتضی نباید می‌شد. پسر ناجوری بود. همیشه پی رفیق‌بازی و مواد بود . وضع پدرش بد نبود و از همین سوءاستفاده می‌کرد. حتی مشکل اخلاقی هم داشت. من هم صدایم را بلند کردم که مردی نمی‌بینم بکشم کنار. دیگر نمی‌دانم چه شد، فحش داد، حمله کرد. یادم نیست. فقط یادم است که گلاویز شده بودیم. چند نفری ریخته بودند سر من و می‌زدند.

در همین حین مرتضی چاقو کشید و به بازویم کوبید. همدیگر را می‌زدیم. چاقو را از دستش گرفتم و بعدش را نمی‌دانم. جلوی من افتاده بود با شکم پاره شده. دورم را گرفته بودند. من مانده بودم و چاقویی در دست‌های خونی‌ام! همسایه‌ها پلیس را خبر کرده بودند. من را به کلانتری بردند. من کسی را نداشتم کمکم کند. مادر و خواهرهایم سراغ عمویم رفته بودند تا کمکم کند. فقط یادم است خبر دادند مرتضی کشته شده است.

*** در دادگاه
رضا می‌گوید در زندان بودم. مادرم با بدبختی برایم وکیل گرفت. در دادگاه من ماجرا را تعریف کردم. اما تمام رفقایش که در دعوا بودند علیه من شهادت دادند و گفتند من دعوا را شروع کرده‌ام. پدرش پولدار بود وکیل خوب گرفت و در دادگاه گفت قصاص یک کلام!‌ اما مادرش به قصاص رضا نبود. من را به زندان بردند.

قاضی هم حکم به قصاصم داد. بالاخره چاقو را من زده بودم اصلا به هر دلیلی. در زندان بودم که مادرم برایم خبر آورد رعنا ازدواج کرده و رفته است. خانواده نامزد خواهرم هم گفته بودند برادرت قاتل است و تو را نمی‌خواهیم. شب‌هایم سیاه می‌گذشت. انگار در یک لحظه همه چیز را از دست داده بودم. چند سال در زندان بودم.

مادرم و خواهرم بارها به در خانه خانواده مقتول رفته بودند و خواسته بودند تا من را ببخشند و آنها فقط می‌گفتند اعدام. تا این که سال گذشته یک معجزه شد. بچه‌هایی که در دعوا بودند پیش پدر مرتضی رفته بودند، انگار یکی‌شان سرطان گرفته بود و مرده بود و بقیه‌شان عذاب وجدان گرفته بودند.

به پدر مرتضی گفته بودند، پسرش دست روی دختری گذاشته که می‌خواسته زن من شود. گفته بودند او دعوا را شروع کرده و راه من را بسته بوده است. مادرش هم که اینها را شنیده چون دل خوشی از پسر سرکشش نداشته به پای پدر افتاده که بیا و ببخش. پدرش آدم مذهبی و اخلاقی بود.

آمد و رضایت داد که آزاد شوم. اما شرط کرد که برای همیشه باید به همراه خانواده‌ام از آن شهر کوچک بروم چرا که دیگر طاقت چشم در چشم شدن با قاتل پسرش را ندارد. حالا یک ماه است که آزاد شده‌ام. با مادر و خواهرهایم به شهر دیگری آمده‌ایم. از صفر باید کار کنم. خانواده مقتول از من دیه هم نگرفتند، خودشان وضع‌شان خوب بود.

می‌دانستند من واقعا بی‌گناه بودم فقط یک لحظه خشم کار دستم داد. حالا خواهرهایم اینجا راحت‌تر می‌توانند سر زندگی‌شان بروند. اما من باختم هم جوانی‌ام را در زندان، هم دختری که دوست داشتم و هم این که تا ابد مهر قاتل روی من است.

کدخبر: ۳۱۱۳۳۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر