قهرهای ازلی و ابدی| سبزی پاک کردن با غولهای معاصر
روزنامه هفت صبح، احسان رضایی| میگویند سعدی و همام تبریزی چشم دیدن همدیگر را نداشتند. میگویند شکسپیر و فیلیپ مارلو، مدام توی کار هم بودند. میگویند شاملو و بهآذین با هم لج بودند… احتمالا شما هم میتوانید فهرست این شنیدهها و شایعات را همینطور تا پایین صفحه ادامه بدهید. این شایعات البته برای برطرف کردن حس تعجب چیز مفیدی است.
بالاخره مردم به ادیبان و هنرمندانشان به چشم دیگری نگاه میکنند و از آنها انتظارات بیشتری دارند. اما چکار میشود کرد؟ آقای نویسنده هم انسان است و اگر مردها از مریخ آمدهاند و زنها از ونوس، نویسندهها از اهالی همین کره خاکی هستند. آنها هم گاهی خسته میشوند، گاهی عصبانی میشوند، گاهی میخندند و… گاهی هم مشتهایشان را پرتاب میکنند توی صورت همدیگر.
اگر بخواهیم سبزی پاک کردن را از غولهای معاصر عالم ادبیات شروع کنیم، یکی از شدیدترین و وخیمترین دعواها، آن بادمجانی است که استاد یوسا در مارس ۱۹۷۶ زیر چشم جناب گابو کاشت. ماجرا از این قرار بود که بعد از مراسم افتتاحیه جشنواره فیلم مکزیکوسیتی، مارکز به سمت دوست صمیمیاش رفت تا خوشوبشی کند. اما جواب یوسا به این احوالپرسی دوستانه مشت محکمی بود که زیر چشم گابو مارکز فرود آمد.
یوسا عصبانی بود و داد و فریاد میکرد؛ «بعد از آن حرفهایی که به پاتریشیا (زن یوسا) زدی، چطور جرات میکنی مرا دوست خودت بدانی؟» مارکز خون از دماغش راه افتاده بود، عکاسها از صورت ورمکردهاش عکس میگرفتند و خلاصه، کافه بههم ریخته بود. ظاهراً مثل همیشه پای یک زن در میان بوده. میگویند آنموقع که خانوادههای یوسا و مارکز نزدیک هم و در بارسلونا مقیم بودند، یوسا به سرش زده بوده برای خاطر یک زن سوئدی همسر و بچه هایش را ترک کند. پاتریشیا هم شستاش خبردار شده و پیش مارکز و زنش میرود و با آنها درددل میکند. مارکز هم به پاتریشیا توصیه میکند مهرش آزاد، جانش خلاص، طلاق بگیرد.
مدتی بعد قضیه بین یوسا و همسرش رفع و رجوع میشود و توصیه مارکز هم به گوش یوسا میرسد و ادامه ماجرا. قبل از این دعوا، مارکز و یوسا با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند و صمیمیتشان در حدی بود که مارکز پدرخوانده پسر دوم یوسا بود. اما بعد از مشت، رابطه میان آنها کاملا شکرآب شد و آنها دیگر تا پایان عمر مارکز، با هم حرف نزدند. یوسا البته سه سالی بعد از مرگ مارکز در ۲۰۱۷ به مناسبت پنجاهمین سال انتشار «صد سال تنهایی» کلی از این کتاب تعریف کرد، اما خب همه میدانیم که این دو رفیق سابق ۳۸سال با هم قهر ماندند.
تا بین اهالی آمریکای جنوبی هستیم، مورد پابلو نرودا و اکتاویو پاز را هم یاد کنیم. نرودا در دوره سفارتش در مکزیکوسیتی با پاز آشنا شد. آشناییای که با دوستی شروع شد و به یک دشمنی ۲۵ساله کشید. پاز، نرودا را محکوم کرد که در چپگرایی افراط میکند و بهجای جانبداری از مردم، هوای استالین را دارد؛ اینجا اما خودمانیم اصل دعوا به رقابتهای شعری و فحشدهی متقابل در یک مهمانی شاعرانه مربوط است. سال ۱۹۴۲، نرودا پاز را به کنگره ضدفاشیست در مادرید دعوت کرد، آنموقع هنوز با هم دوست بودند. بعد موقع شعرخوانی پاز که رسید، ظاهرا چیزهایی در شعرش بود که نرودا به خودش گرفت و کار بیخ پیدا کرد.
از دیگر سلاطین قهر و دعوا، ارنست همینگوی کبیر است که خیلی هم بیاعصاب بود. همینگوی وقتی به پاریس آمده بود (۱۹۲۲) تازه بوکسور آماتوری بود که برای کسب درآمد، حریف تمرینی حرفهایها میشد. در تمام مدتی که همینگوی ساکن پاریس بود این عادت با او بود و جز جیمز جویس (که نابیناییاش داشت پیشرفت میکرد) هیچکدام از آشناهای او، نتوانستند از زیر مشتهای سنگینش در بروند، حالا چه به شوخی، چه مسابقه، چه از سر عصبانیت؛ که خب الان نقل ما این مورد آخر است.
یکبار مادوکس فورد را که به او شغل ویراستاری داده بود، حسابی زیر مشت گرفت، چون فورد به او گفته بود؛ «توی کارت بهاندازه کافی دقت نمیکنی»! یکبار هم استیونس، شاعر معروف آمریکایی، بر اثر زهرماری، سر بهسر همینگوی و داستانهای او گذاشته و همینگوی هم از کوره در رفت و حقش را کف دستش گذاشت؛ اینطوری که غیر از مشتی که پای چشم استیونس کاشت، زد دستش را هم شکست. البته آنها بعدها به توافق رسیدند که به بقیه بگویند استیونس از بالای پلهها سر خورده.
اما ماجرای دعوای همینگوی و فیتزجرالد از همه بامزهتر است. همینگوی داشت با مورلی کالاهان، نویسنده کانادایی مسابقه میداد و اسکات فیتزجرالد هم داور مسابقه بود. با اینکه کالاهان قد کوتاهتری داشت، اما توانست همینگوی را ناکاوت کند. درست بعد از زمین افتادن همینگوی بود که فیتزجرالد گفت وقت از دستش در رفته و ۲ دقیقه اضافه گرفته است. همینگوی هم به خیال اینکه فیتزجرالد از قصد این کار را کرده، مشت جانانهای نثار او کرد. بیچاره خالق «گتسبی بزرگ» تا آخر عمر منت همینگوی را میکشید تا با او آشتی بکند.
یا گور ویدال که در ایران با رمانهای تاریخیاش معروف و شناختهشده است، در بین ادبدوستان آمریکایی به چیزهای دیگری هم شهرت دارد؛ ازجمله به دعواهایش. زمانی ویدال در یک برنامه تلویزیونی آخرین کار نورمن میلر را «مزخرف» خطاب کرد. میلر هم از خجالت او درآمد و در یک گفتوگوی سازنده، اشتباهاتش را به او یادآوری کرد: اول چک و پسگردنی، بعد هم مشت و لگد. ویدال ماجرایی هم با ترومن کاپوتی دارد.
او در مورد کاپوتی گفته بود؛ «او کسی است که دروغگویی را تا حد هنر بالا برده است؛ آنهم یک هنر ناچیز». کاپوتی هم در اولین مصاحبه بعدیاش اینطور جواب داد که؛ «من واقعاً برای ویدال متاسفم. از اینکه مجبور است هر روز نفس بکشد، دلم بهحالش میسوزد.» این دو نفر تا آخر عمر کاپوتی، به متلکبار هم کردن در مصاحبههای مطبوعاتی و تلویزیونی ادامه دادند و حتی ویدال بعدها هم کوتاه نیامد.
طبیعی است که فکر نمیکنید قهر و دعوا منحصر به مردان است. یک مورد هم از نویسندگان زن نقل کنیم. سوزان سونتاگ و پالین کیل، دو منتقد معروف، اصلاً چشم دیدن همدیگر را نداشتند.
ماجرا از «پرتقال کوکی» استنلی کوبریک شروع شد که کیل از آن خوشش میآمد و سونتاگ نسبت به آن نقد داشت. تا اینجای کار همهچیز معمولی بود. اما سونتاگ در مصاحبهاش با «بوستون گلاب» دوستداران این فیلم، «ازجمله آن خانمی که من اسمش را به یاد ندارم» را مسخره و به نداشتن سلیقه بصری محکوم کرد تا صدای کیل دربیاید و درباره «لزوم صادق بودن و کنار گذاشتن اداهای روشنفکری موقع دیدن فیلم» مقاله بنویسد که معلوم بود منظورش چه کسی است. آنها دیگر هرگز نتوانستند با هم کنار بیایند.
این نقل را با یک مجموعه داستان جدید نوجوانانه و عبرتآموز ختم کنیم. تری پراچت مجموعهای داشت به اسم «دنیای حلقهای» که خیلی هم خوب میفروخت. البته تا وقتی که هری پاتر پیدایش نشده بود. اما از وقتی که اولین جلد هری پاتر منتشر شد، فروش کتابهای پراچت به یکسوم رسید. طبیعی است که پراچت از این ماجرا اصلا راضی نبود. پس مصاحبههای تند و تیزی علیه رولینگ ترتیب داد و رسانههای انگلیسی را متهم کرد که در نقد و داوری ادبی جانب انصاف را رعایت نکردهاند.
رولینگ جواب داد که حتی اگر رسانهها درست قضاوت نکنند، مردم درست انتخاب میکنند و بین اثر بد و خوب فرق میگذارند. پراچت جواب داد که؛ «رسانهها بچهها را احمق بار آوردهاند. آنها فرق یک اثر ادبی متعالی با داستانهای یک پسربچه بیمار پر از توهم (منظورش هری پاتر است) را نمیتوانند بفهمند». رولینگ جواب داد… و این ماجرا هنوز هم ادامه دارد.