قربانیان آلزایمر: ای خانوم دبیر... نکنی رفوزهام...
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: همیشه از خود میپرسیدم کدام دردناکترند؟ آلزایمر فردی یا فراموشی جمعی؟ سکوت مغز یا سکوت اجتماع؟ بعد به خود میگفتم اینها دو بال یک کرکس سیاهاند که غروبها در آسمان ماوا میگیرند و چشم میدوزند بر لَش شکارشان. داستان در همین دو خط خلاصه میشود؛ فراموش میکنی یا فراموشت میکنند؟ گاهی به خود میگویم آلزایمر اگر شاعرانهترین و سورئالترین بیماری جهان باشد اندوهسازترین و دردپرورترین و رهاسازترینش نیز هست.
یا فراموش میکنی یا فراموشت میکنند. گاهی نیز هر دو شامل حال اسطورههای وطنت میشود. اکنون که خیل سیاهه آنها را از خاطر میگذرانم چه غولهایی را میبینم که تبدیل به گنجشک شدهاند. گنجشککانی زلزده به سقفها و تهیگاهها. بدا به حال و احوال نهنگانی که جامعه فراموشکارِ مبتلا به آلزایمرجمعی، جسد آنها را به ساحل کبود خاموشی هدایت کرده است. نگاهشان کن. قربانیان فراموشکارِ این فراموشیجمعی به حدی زیادند که نمیتوان برشمردشان.
قربانیان رها شده دنیای آلزایمر. از چشمهای مات فریماه فرجامی تا سکوت سیاه داوود رشیدی، از جنون شیرین رضا براهنی که دیگر صمد و بهروز و ایاز دوزخی را از یاد برده است تا دنیای مهآلود نجف و فهیمه (دریابندری و رستگار) از سکوت ابدی شهلا ریاحی که وقتی رشیدپور به برنامه تلویزیونیاش آورد چشمهایش دودو میزد و نمیدانست این دوربینها برای چه کاری ساخته شدهاند تا گنگی دنیای نادر ابراهیمی نویسنده «بار دیگر شهری که دوست میداشتمِ»، از حسین دهلوی و نتهای فراموش شدهاش تا غلامحسین بهمنیار که عموسبزی فروش را از خاطر برده بود.
از آقای اسلامیندوشن که پهلوانان شاهنامه را از او شناختیم تا جلیل شهناز با آن زخمه ویرانگرش، از بهمن فرزانه و کامران فانی و خیلیهای دیگر که همگی به دست آلزایمر از دست رفتند. فقط میماند محمود نامجو اولین پولادمرد طلایی وزنهبرداری ایران در جهان که سیاوش را به خواب میدید و یادش نمیآمد این دنیای واقعیست یا کاذب. این لیست را انگار سر باز ایستادن نیست.
* دو: زنی که مرغ سحر را جاودانه کرد چه می دانست که شهربانی از فردا خواهد افتاد به جمع کردن صفحههای گرامافونش و قیمتش تا شاخ آهو بالا خواهد کشید. آه ای قمرالملوک وزیری چرا یادت رفته که وقتی در گراندهتل کنسرت میگذاشتی و بلیتش گاهی در بازار سایه تا ۴۰ تومان هم میرسید که از مستمری یک کارمند عالیرتبه هم بالاتر بود چه کولاکی به پا میشد؟ گاهی تارزنها میدیدند که روی سن نیستی و تو را لای تلی از سبدگلها میدیدند.
قمرجان قمرجان یادت رفته که مردم چنان از صدا و معرفت و سخاوتت واله میشدند که جواهر به پایت میریختند و تو وقتی که نیمهشبها کنسرت تعطیل میشد و با درشکه عازم خانه میشدی همان مروارید و برلیانها را پای سپورهای لالهزار میریختی و میگذشتی. وقتی هم که شوهر سنبلخانم نیمهشب جلویت را گرفته و گفته بود «خانیمجان زنم دوقلو زاییده یکیاش مرده یکی مانده. از قبرستان مستقیم آمدهام اینجا و روی رفتن به خانه را ندارم.» ساعتی بعد تو داشتی در جنوبیترین نقطه تهران کهنهبچه را عوض میکردی و کالسکهچی را برای خرید چند پرس چلوکباب به رستوران حاجیخان فرستاده بودی. مادر نوزاد وقتی چشم باز کرد دید که هیچ قابلهای بالای سرش نیست اما لای قنداق نوزادش پنج هزار تومان اسکناس هست.
نگاه کن ظلمت و ستم آلزایمر را که همین زن دُردانه وقتی به پیری رسید دیگر از آن همه توجه چیزی برایش نماند. رفته بود خانه دخترخالهاش در تهراننو و دیگر هیچ به یاد نمیآورد. هنوز وقتی کامل زیر سلطه آلزایمر نرفته بود گاهی که دستش تنگ میشد برای زنده کردن حق الزحمهاش در رادیو، چادر به سر میکرد و جلوی اداره حسابداری گردن کج میکرد.
زنی که کنسرتهایش در رشت با بلیتهای ۲۵ تومنی پر و خالی میشد اما در راه بازگشت به تهران، یک قران هم لای چارقد نداشت که برای مرتضاخان و بقیه ارکسترش، نان و پنیر خالی بخرد چون همه درآمدش را در روز برگشت جیرینگی به زنان شالیکار بخشیده بود.« آه ای تهران یادت باشد که مسیو اصغر به خاطر عظمت این زن چنان دلدادهاش شد که حتی دینش را عوض کرد تا عشقش را به این زن ثابت کند. آه ای تهران بوگندو یادت هست که مسیو اصغر سر عمل ختنه ناقص شد و مردم دستهدسته برای دیدنش سمت چهارراه عزیزخان رفتند؟»
آه ای تهران ویران یادت باشد که وقتی قمر آلزایمر گرفت و اندازه گنجشک شد دیگر کسی به دیدارش نرفت و او را روی آن تشکچه کوچکش ندید که از همه چیز بریده بود و لب به چیزی نمیزد. با اینکه وزیر بهداری برایش کوپن تریاک در نظر گرفته بود اما او در فراموشخانهاش جز ترنم سکوت ترانهای نداشت. نیمه شب ۱۴ مرداد ۱۳۳۸ که در خانه دخترخالهاش از دست رفت حال و روز مرتضاخان دیدن داشت که در کوچه بختیاریها چنان زخمه بر تار میزد که سیمهایش جنون گرفته بود.
* سه: آه چه پاواروتیهایی که به دست آلزایمر نابود نشدند. در تمام آن روزهایی که آقای بهمنش آلزایمر گرفته بود هیچ چیز دردمندترانهتر از این نبود که پسرش را که هزاران کیلومتر راه از آمریکا به ایران آمده بود نشناسد. نه فقط پاواروتی که آقای آینده هم. اسماعیل شاهرودی. وقتی که گوشه تیمارستان خوابیده بود شعر از زبانش میجوشید اما مفهوم واژگان از سینهاش گریخته بود. وقتی توی تیمارستان خوابیده بود و شاعران ژیگولو یکییکی به دیدنش میآمدند به تکتکشان میگفت «ملتفت باش، من به نمایندگی از همه شما اینجا هستم.»
خدایا این دیگر چه جور نمایندگی است؟ مگر حتما باید فرجام شاعران جهان به چنین جنون شیرینی و چنین عقوبتی ختم شود که گمان کنند تعهد شاعر یعنی خوابیدن گوشه دارالمجانین؟ آقای آینده اگر خوابیدن در دیوانهخانه قابل فخرورزی است پس خوشا به حال اشرفالدین گیلانی -نسیم شمال- که او نیز همکارتان بود. میدانی چه لیست پر و پیمانی از این همه دَر و دیوانه دارالمجانیننشین دارم؟ آدم توی دیوانهخانه باشد آلزایمر هم گرفته باشد که دیگر نورعلینور است. ببین چه شود.
آقای آینده خوبی آلزایمر در این است که آدم هیچ کس و هیچ چیز را به خاطر نمیآورد. نه نزدیکترین رفقایش را و نه حتی پسرش را. آدم آخر چقدر باید نسبت به واژه آینده حسرت داشته باشد که نهتنها اسم مستعار خودش بلکه اسم پسرت را هم بگذارد «آینده»؟ پسری که گاهی چنان دلتنگش میشدی که در خیابانها برایش زار میزدی اما صورتش در یادت مجسم نمیشد.
* چهار: نه تنها قمر و آینده و بهمنش که بیوک جدیکار را هم همین درد از پا درآورد. مردی با چشمهای مدیترانهای که وقتی در آن روزهای اواخر دهه ۸۰ آلزایمر گرفته بود و همسرش خانم دکتر تمام لوازم دوران ستارگیاش در تیم ملی و تاج و ویکتوریا برلین را چیده بود توی یک اتاق، آنگاه که دستش را میگرفت که ببرد او را با گذشتهاش آشنا کند آنجا حتی با دیدن بند کفش قمشهای، اولین دوران گلزنیاش را به یاد نمیآورد که تمام امجدیهنشینها عاشقش بودند.
* پنج: نهتنها بیوک و آینده که حسین سرشار هم با درد آلزایمر از میان رفت. وقتی بزرگترین عشق زندگیاش- اپرا- را ازش گرفتند هر روز ساعت ۹ صبح میرفت جلوی تالار رودکی و رو به آجرها و سیمانها و بتونها گریه میکرد. و یک روز در بازگشت از همان رودکی عزیزش بود که حین عبور از خیابان، زیر چرخها له شد. مردی که در روزگار جنگ برای سربازان خستهای که از جبههها بازمیگشتند اپرا میخواند، وقتی آلزایمر بر او سلطه پیدا کرد یک روز پا شد از خانه بیرون رفت و راه جنوب را در پیش گرفت و در یک خانه سالمندان اهواز خوابید.
هیچ کس نمیدانست که اُپراخوان بزرگ مادام باترفلای آنجا چه میکند. هیچ کس نمیدانست که وقتی آنجا آتش گرفت رّدش را در بیمارستانی پیدا کردند و کمی بعد سر از تیمارستان آبادان درآورد. روزی که مردم روی جنازهاش سکه سیاه میریختند تا از قضا و بلا دور باشند جنازه فراموشکارش حتی این ترانه را که در ۱۲ سالگی در رادیو بیسیم پهلوی خوانده بود یادش نبود:« اگه ای خانوم دبیر… ای خانوم دبیر… نکنی رفوزهام… من خودم برات… خودم برات…یه کت و دامن میدوزم…»
* شش: نه تنها آلزایمر را به خاطر شکار برومند و بویوک و بهمنش که به سبب صید ناصر تقوایی حلال نمیکنیم. نه فقط ناصر که ساموئل خاچیکیان هم. آلزایمر چگونه میتواند آن همه نقش، آن همه واژه، آن همه تصویر، آن همه نور، آن همه سایه، آن همه شکلک و آن همه خیال را از یاد آن دو ببرد؟ فراموشی بگیری آلزایمر ایشاالله به حق پنج تن و شیرینی این قندان شکسته.