کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۳۳۵۱
تاریخ خبر:

قتل مادر شوهرش ‌با چاقوی میوه‌ خوری

روزنامه هفت صبح | گلرخ حدود ۳۵ سال دارد. در یکی از شهرهای شمال غربی کشور به دنیا آمده و به قول خودش باید بگوید در زندان به دنیا آمده چون دیگر یادش نیست آن بیرون اصلا چه شکلی است بس که در زندان مانده است. به گفته خودش حدود ۱۰ سال است که زندانی است و هیچ‌کس هم سراغش را نمی‌گیرد. می‌گوید جرمم قتل مادر شوهرم است. بعد از هشت سال زندگی با شوهرم عاقبتم قتل و زندان شد. اما من نکشتمش.

*** داستان قتل
گلرخ ماجرا را چنین تعریف می‌کند: ۱۶ سالم بود که شوهرم دادند چون پدرم نان‌خور اضافه نمی‌خواست. خودش به قدر کافی بچه داشت. پدرم یک زن گرفته بود که در همان زمان عقد فهمید پدرم چقدر بداخلاق است و جانش را نجات داد و طلاق گرفت. بعد پدرم، مادرم را گرفت. وضع پدرم خوب است. کلی خانه و زمین دارد.

من دو ساله بودم که مادرم فوت کرد. خواهر و برادر هم دارم که از من بزرگ‌تر هستند. نمی‌دانم چرا مادرم مرد، فامیل می‌گویند بس که از پدرم کتک خورده مرده است. هیچ‌کس نمی‌داند چرا. بعد از مرگ مادرم،‌پدرم دوباره زن گرفت و من زیر دست زن بابا بزرگ شدم. حالا نمی‌گویم زن بدی بود ولی خب هیچ‌کس بچه‌های خودش را ول نمی‌کند، بچه غریبه را بچسبد.

من هم همان گوشه و کنار بزرگ می‌شدم اما با زن بابا و بچه‌هایش نمی‌ساختم. بقیه بچه‌ها سر به زیرتر بودند و با همه چی می‌ساختند. سر وقتش هم رفتند سر خانه و زندگی‌شان. من سرکش بودم چند بار هم از خانه فرار کردم و وقتی پیدایم می‌کردند با کتک و شلاق پدرم می‌ساختم. تا این که بالاخره یک شب پدرم به خانه آمد و گفت می‌خواهد شوهرم بدهد.

من زیاد از خانه فرار می‌کردم. وقتی پدرم با من بدرفتاری می‌کرد با خودم می‌گفتم اگر از خانه بیرون بروم بهتر است. از ۹ سالگی فرار می‌کردم. وقتی که پدر و برادرهایم پیدایم می‌کردند، پدرم من را می‌بست و با زنجیر می‌زد تا دیگر فرار نکنم. اما درس عبرت نمی‌شد برایم. شاید۳۰، ۴۰ بار فرار کردم. برای همین هم شوهرم دادند.

شوهرم ۴۷ ساله‌ بود. برای یکی از شهرستان‌های غرب بود اما سمت ما کار و کاسبی داشت، وضعش بد نبود، چندباری من را دیده بود، به پدرم پیغام داده بود من را می‌خواهد. بدون پدر و مادر و با بهانه این که پیر و مریضند و از راه دور نمی‌توانند بیایند، تنهایی آمد خواستگاری و تنهایی هم عقدم کرد.

روز عقد هم پدرم چند تکه طلا به من داد و گفت از بس سرکش بودی مجبورم کردی شوهرت بدهم و خلاص بشوم.بعد از عقد، شوهرم من را برای زندگی به شهر خودشان برد. آنجا بود که فهمیدم دروغ گفته و زن هم دارد و دو دخترش حتی از من هفت، هشت سال بزرگ‌تر بودند اما با زنش زندگی نمی‌کرد.

اولین بار که خانواده‌اش را دیدم مادر و خواهرش فقط به من متلک گفتند و من را دهاتی می‌دانستند. ما زندگی خودمان را داشتیم و می‌ساختم ولی مادر شوهرم دست از آزارم برنمی‌داشت. شوهرم هرچه می‌گفت دست از سر زن من بردارید آنها ولم نمی‌کردند.یک بار هم پیش پدرم برگشتم، گفت طلاق نداریم، اگر سرکشی نمی‌کردی درست شوهرت می‌دادم. بسوز و بساز.

هفت، هشت سالی ساختم. بچه‌دار شدم. ولی از اذیت کردنم دست نمی‌کشیدند. شوهرم هم بین ما بود گاهی من را می‌زد گاهی به آنها تذکر می داد. تا این که آن سال برای عید به خانه خواهرشوهرم رفتیم. وسط مهمانی بی‌دلیل مادرشوهرم به من باز متلک گفت، از لباس پوشیدنم و همه چی را جلوی جمع مسخره می‌کرد.

خواهر شوهرم هم همین‌طور آزارم می‌داد. شوهرم پرید وسط که بس کنید، یکهو مادرشوهرم به سمت من حمله کرد،خواهرشوهرم هم حمایتش می‌کرد و با چاقوی میوه خوری پرید وسط که مثلا من را بزند نفهمیدم چطوری چاقو خورد به قلب مادرشوهرم! من هم وسط بودم دیدم مادرشوهرم با چاقوی توی قلبش افتاد ولی خون نیامد، من ساده بودم دیدم چیزی نشده چاقو را بیرون کشیدم که یک باره خون فوران زد.

بعدها تو آگاهی و دادگاه گفتند که اثر انگشت من روی چاقو بوده است. همه علیه من شهادت دادند. بچه‌های خواهر شوهرم و دختران شوهرم هم گفتند من چاقو را زده‌ام ولی من نزده بودم. شوهرم آمد ملاقاتم گفت قبول کن رضایت می‌دهیم اما دروغ بود. یعنی نتوانست رضایت خواهرشوهرهایم را بگیرد. چند وقتی در آگاهی بودم تا این که تکلیفم معلوم شد و دادگاهی شدم و اول حکم به قصاصم دادند. چهار سال در زندان بودم. بعد شوهرم گفت دست نگه دارید بلکه بتواند رضایت آنها را هم بگیرد ولی خواهرشوهرهایم گفتند پول دیه را هم می‌دهند اما من را اعدام کنند!

گلرخ می‌گوید : ملاقاتی کم دارم. گاهی چند وقت یک بار خواهر و برادرهایم سری به من می‌زنند. اما شوهرم هم دیگر بی‌خیال شده است. یعنی خسته شده، اگرنه دوستم داشت. می‌پرسم :پدرت خبر دارد که اینجایی؟ در جواب این سوالم می‌گوید: پدرم گفته: قصاص حقش است.سرکش بود!

می‌پرسم: با شاکی‌هایت حرف زدی؟ حاضر نیستند رضایت دهند؟ می‌گوید: دختر بزرگ مادرشوهرم یک بار آمد اینجا و گفت: تو اگر از اول به خانواده ما نمی‌آمدی این ماجرا رخ نمی‌داد و رفت. همین. حالا هم که سال‌ها‌ست در زندان هستم و دوباره حکم قصاصم آمده است. این بار باید ببینم شوهرم می‌تواند جلوی‌شان را بگیرد یا نه.

کدخبر: ۳۱۳۳۵۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر