کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۰۲۰۵۱
تاریخ خبر:

قتل دوست صمیمی ‌با قیچی خیاطی

روزنامه هفت صبح | ماجرا درباره پسری است که در ۱۷ سالگی دست به قتل صمیمی‌ترین دوستش زده است. قتلی که ناخواسته بود اما به خاطرش دقیقا ۱۰ سال و ۲۰ روز را در زندان گذراند. داستان زندگی‌اش به خاطر داشتن یک پدر معتاد غم‌انگیز است چرا که به خاطر مشکلات خانوادگی درس را در ۱۲ سالگی کنار می‌گذارد و در کارگاه خیاطی دایی‌اش مشغول به کار می‌شود. پنج سال در کارگاه دایی‌اش کار می‌کرد. او درباره زندگی آشفته‌اش می‌گوید: پدرم همیشه با خواهرها و مادرم درگیر بود یا نشئه بود یا خمار، من هم سنی نداشتم که همه چیز را درست کنم. دیگر شب‌ها هم خانه نمی‌رفتم و در کارگاه می‌خوابیدم. اما شب قبل از حادثه یک سر به خانه زدم و باز شاهد دعوا بودم. فردا صبحش در کارگاه حوصله خودم را هم نداشتم.

*** قتل رفیق با قیچی خیاطی
با محمد در کارگاه خیاطی دایی‌ام کار می‌کردم، صمیمی‌ترین دوستم بود. آن روز کلافه و عصبی پشت چرخ نشسته بودم. برای این‌که پرم به کسی نگیرد رفته بودم در یک اتاق و خودم را مشغول کار کرده بودم. محمد آمد. دید حالم خوب نیست ولی شروع کرد به شوخی کردن. شاید می‌خواست حال مرا خوب کند اما واقعا موقع خوبی نبود و من اصلا ظرفیتش را نداشتم. چند بار بهش تذکر دادم.

حتی یادم می‌آید که دایی‌ام را از اتاق کناری صدا زدم و گفتم بیاید و او را ببرد اما نیامد. به خودش گفتم«محمد دعوامون میشه‌ها پاشو برو» اما اصلا انگار نمی‌شنید. به قصد درگیری بلند شدم. او هلم داد و از پشت به یک چیزی برخورد کردم. عصبی‌تر شدم. قیچی را از کنار چرخ خیاطی برداشتم و به سمتش رفتم و چند ضربه به دستش زدم. تازه آن موقع بود که سر و کله دایی و بقیه بچه‌ها پیدا شد. از داییم شاکی بودم که چرا هرچقدر صدایش زدم نیامده بود تا او را از اتاق بیرون ببرد.

محمد را به بیمارستان بردند. بعد از چند ساعت دایی‌ام آمد و گفت که با هم به بیمارستان برویم. تا به بیمارستان رسیدیم چند مامور به سمت ما آمدند. داییم به آن‌ها گفت«این محمد را زده، ببریدش». من هاج و واج فقط نگاهش کردم. مامورها هم من را دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند. بعد از چند ساعت افسر پرونده آمد و من همه ماجرا را برایش تعریف کردم. افسر پرونده با حالت تمسخر گفت مطمئنی یکی به دستش زدی؟ گفتم بله. گفت یکی از ضربه‌ها به قلبش خورده است. باورم نمی‌شد. گفت حتی دایی‌ات هم شهادت داده است که ضربه را به قلبش زدی.

*** جلسه دادگاه
رضا در ۱۷ سالگی به قتل صمیمی‌ترین دوستش با قیچی متهم شد. بعد از جلسه دادگاه مرا به کانون اصلاح و تربیت بردند و بعد از یک سال هم به زندان منتقل شدم. دومین جلسه دادگاه رضا دو سال بعد تشکیل شد. دقیقا در روز اول عید نوروز سال ۸۹٫ هیچکس به جز قاضی در دادگاه نبود. خود رضا هم تا آن روز فکر می‌کرد روز اول عید همه جا تعطیل است اما تشکیل دادگاه در آن روز هم از استثنائات عجیب پرونده او بود. آن‌جا بود که اولین بار کلمه قصاص به گوشش خورد. خانواده مقتول درخواست قصاص کرده بودند.

*** دیدار با خانواده مقتول
بعد از حدود سه ماه از تشکیل آن دادگاه خالی‌، این بار باید با خانواده شاکی به دادگاه می‌رفت: ‌مجدد من را با خانواده شاکی به دادگاه بردند. قبل از تشکیل دادگاه وقتی مادر محمد مرا دید، زیر گریه زد. احساس می‌کردم مادر خودم است که گریه می‌کند. نفرینم کرد. حق داشت. وقتی که داشتم وارد اتاق دادگاه می‌شدم خواهر محمد را دیدم. او هم یک سیلی درست و حسابی به گوشم زد. سرم را پایین انداختم. درخواست دیه داشتند که ما نداشتیم بدهیم پس درخواست قصاص کردند.

*** جمعیت امام علی و پرداخت دیه
در زندان بودم که با جمعیت امام علی(ع) آشنا شدم. پرونده‌ام را برای جمعیت فرستاده بودم اما تا هفت ماه هیچ خبری از آن‌ها نشد. تا این‌که خودم واقعا خسته شدم. پیش مددکارم رفتم و گفتم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. از او خواستم به شاکی‌ام زنگ بزند و بگوید بیایند و من را اعدام کنند. فردای آن روز صدایم کرد و گفت شاکی قبول کرده است. من فقط از او خواستم که هرچه زودتر این کار را بکند. با مادرم هم تماس گرفتم تا برود اجرای احکام و دادنامه قصاص را بیاورد.

مادرم گریه کرد من که دیگر دلیلی برای سکوت نمی‌دیدم همه چیز را درباره حال و احوال آن مدت خودم برایش گفتم. وقتی مادرم به اجرای احکام رفته بود و اسم من را به آن مامور داده بود او از مادرم پرسیده بود که پسر شما الان کجاست؟ مادرم هم گفته بود کجا باید باشد در زندان است. آن مامور به مادرم گفته بود پسر شما باید سه سال پیش اعدام می‌شده و چرا تا الان حکم او اجرا نشده است! نامه قصاص رضا در سال ۹۲ صادر شده بود. آن سال که مادرش رفته بود تا نامه را بگیرد سال ۹۵ بود.معجزه بود.

از طرف مددکارم به شاکی زنگ زدند تا پای چوبه دار بیاید. مادرم به خواهرم زنگ زد و گفت فردا می‌خواهند رضا را برای اعدام ببرند. خواهرم بلافاصله به یکی از مسئولان جمعیت زنگ زد و سراغ پرونده من را گرفت و اطلاع داد که فردا می‌خواهند حکم اعدام را اجرا کنند. او هم گفته بود چند ماه است که پول دیه را جور کرده‌اند و شماره مددکارم را گرفته بود و سریع با او تماس گرفته بود تا جلوی اجرای حکم را بگیرد و من با رضایت خانواده محمد آزاد شدم.

کدخبر: ۳۰۲۰۵۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر