کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۱۹۱۳۷
تاریخ خبر:

قاب تاریخ| شورولت دولوکس، خاطرات ثریا و خانوم و...

روزنامه هفت صبح،‌ مرتضی كليلی ‌| ‌با قاب تاريخ به ایران قدیم سفر‌ و یادی ‌‌از ‌گذشته مي‌كنيم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر كمتر ديده ‌شده‌اي استفاده شده که تماشاي آنها خالی از لطف نيست. عكس‌هايي از مشاهير تاريخ معاصر ايران، شهرهاي ايران، خودروهای نوستالژیک، عكس‌هاي فوتبالي‌ و… براي ديدن تصاوير و شرح آن ادامه مطلب را بخوانيد.

‌قاب نوستالژی
عکسی دیده نشده از باغ سفارت انگلیس در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال ایران؛ در این عکس‌ بسیار جالب که منبع آن کتابخانه ملی استرالیاست، دو خودرو دیده می‌شود، یکی شورولت دولوکس اسپشیال (سمت راست تصویر) و دیگری اتومبیلی نادرتر در ایران: فورد وودی واگن. همانطور که از نامش پیداست، بخش‌هایی از بدنه آن از چوب ساخته می‌شد. استفاده نمادین از چوب روی بدنه البته تا دهه‌ها بعد در تولیدات آمریکا دیده می‌شد. این سبک از دهه 30‌ میلادی باب شد و می‌توان مثال‌های متعددی را از استیشن‌های آمریکایی با درها و بدنه چوبی در تمام ادوار یافت که امروزه با ارزش‌تر از نمونه‌های معمول هستند.(کلاسیکوپدیا)

قاب تاریخ
آزادسازی خرمشهر در ۳ خرداد سال۱۳۶۱ از رخدادهای مهمِ تاریخ جنگ ایران و عراق است؛ عملیات آزادسازی خرمشهر تحت عنوان عملیات «بیت‌المقدس» و در سه جبهه در ۱۰ اردیبهشت ‌ماه ۱۳۶۱ آغاز شد و حدود ۳۰ روز به سرانجام رسید. مرحله اول این عملیات با حمله نیروهای کشور شروع شد، آنها با عبور از رودخانه کارون موفق شدند منطقه (از سمت جاده اهواز به سمت حمیدیه) را تصرف کنند و جاده اهواز به خرمشهر و مناطقی مثل جفیر، پادگان حمید و هویزه آزاد شدند. دومین مرحله از عملیات بیت‌المقدس (از سمت دارخوین تا خود خرمشهر) ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ با حضور چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و ۲ تیپ ارتش آغاز شد

و این عملیات در روز بعد نیز تکرار شد و برای خروج دشمن از این منطقه نیز مقرر شد‌ تا ۲ تیپ المهدی‌(عج) و امام سجاد‌(ع) از قرارگاه «فجر» در این مرحله از عملیات حضور داشته باشند. ‌آخرین مرحله از عملیات آزادسازی خرمشهر (از سمت خرمشهر تا آبادان) از یکم خردادماه ۱۳۶۱ آغاز شد که در آن نیروهای قرارگاه «فتح» موفق شدند نیروی‌های بعثی را منهدم و نیروهای قرارگاه «فجر» نیز «پل نو» را تصرف کنند؛ همچنین نیروهای قرارگاه «نصر» با منهدم کردن نیروهای بعثی به سمت جنوب حرکت کردند و بدین ترتیب ‌این شهر پس از ۵۷۸ روز اشغال توسط ارتش بعث عراق با مجاهدت‌های رزمندگان ایرانی آزاد شد. تصویری کمتر دیده شده از این روز را می‌بینید.(مشرق)

قاب مشاهیر 1
قسمت‌هایی از کتاب کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اسفندیاری (قسمت 37)؛ آشپز‌خانه‌ها محقر و دو سر‌آشپز مخصوص، نسیم و سلیمان‌، بودجه‌ای را که دربار در اختیارشان می‌گذاشت‌، بالا می‌کشیدند، چپاول می‌کردند و ‌ هدر می‌دادند و افزون بر همه‌، کثافت و چرکی هم از سر و کله‌شان بالا می‌رفت، پس تصمیم گرفتم عذر هر دو را بخواهم. همان شب، شام در کاخ شمس‌ که افراد خانواده همه جمع بودند و غذا هم بدون شك كباب بسیار پخته و سبزی آب‌پز و میوه و کمپوت بود… به راستی که اَه!…

شمس با حالتی معصوم و بدون مقدمه به من گفت: «‌شما نسیم و سلیمان را بیرون کردید؟» با تعجب نگاهش کردم. چگونه او از این اخراج که چند ساعتی بیشتر از آن نگذشته بود، توانست آگاه شود؟ او در حالیکه نگاهی از من گریزان داشت، اضافه کرد:«‌همینطور! فقط شنیدم!» تبسمی کردم و او هم متبسم شد و نگاهش درهم و برهم گردید. دانستم که این خبر‌رسانی باید کار خانم ندیمه باشد. پس او این خبر‌چین را بر من گماشته تا از تمام کارهایم او را مطلع کند!

همان شب‌ در بستر خواب، این پیش‌آمد تأسف‌آور جاسوسی را به محمدرضا گفتم و بلافاصله پشیمان شدم. چرا‌که شاه گرفتار مسائل جدی‌تری بود و نمی‌بایست او را از يك رويداد مبتذل خبر‌چینی آگاه می‌ساختم. او به آرامی حرف‌هایم را شنید‌ و فردای آن روز دستور داد سرویس اطلاعاتی خدماتی را بیرون بریزند. هر روز سعی داشتم به آشپزهای تازه‌ای که استخدام می‌شدند، پختن غذاهای بهتری را یاد بدهم.

اهمیت زیادی برای این قائل بودم که خوراکی‌ها سبك، خوشمزه و از مواد با کیفیت آماده شود. به ویژه روی مواد لبنی که آورده می‌شد، حساسیت داشتم. زیرا ‌‌شك نبود از اینکه تعدادی از گاوهای دامداری سعدآباد مبتلا به بیماری سل‌اند. کنترل دامپزشکی، مایه‌کوبی و دستور آوردن دام‌های پاکیزه و سالم داده شد ‌و با خوشحالی دیدم به وزن محمد‌رضا چند کیلویی افزوده شده است. عاقبت او توانست غذایی نیروبخش و خوش‌طعم مصرف کند.

می‌خواستم يك وضع مناسب به کاخ «اختصاصی» بدهم… «اختصاصی» البته کاخ باکینگهام نبود. دوازده اتاق در همکف داشت، يك سالن برای نگهبانان‌، يك غذاخوری‌ و چهار تالار ضيافت. در طبقه سوم سه سالن، سه اتاق خواب با حمام و اتاقک‌هایش موجود بود. اعضای وابسته و نديمه‌ها در شهر ساکن بودند و اتاقی هم برای مهمانی که می‌خواست با ما بماند نداشتیم .‌وقتی پدر و مادرم به دیدار ما می‌آمدند، آنها را در کاخ شهناز، دختری که شاه از فوزیه همسر پیشین داشت‌، جا می‌دادیم . البته هنگامی که شهناز در سوئیس بود. ادامه دارد…


قاب مشاهیر 2
داستان زندگی خانوم، زنی از خاندان قاجار، نوه مظفرالدین‌شاه و خواهرزاده محمدعلی‌شاه (قسمت هشتم)؛ از آن شب‌های کمیابی که در پنجدری ماندم و در تشک مادر خوابیدم، شبی را به یاد دارم. نیمه‌های شب، در خواب بودم که با درد پریدم و جیغ کشیدم. پدر با آن قد بلند و هیکل سنگین افتاده بود وسط تشک و پایم زیر تن او مانده بود.

خواستم گریه کنم که مادر مرا به سینه خود چسباند و شروع ‌ به مالیدن پایم کرد‌ و وقتی مرا در گوشه تشک خواباند دیدم که با چهره درهم کشیده و با چه زحمتی دارد دکمه‌های سرداری پدر را باز می‌کند، چکمه از پاهایش به در می‌آورد. بوی تندی در اتاق پیچیده بود، بوی آشنای پدرم که با همه بچگی می‌دانستم بوی آن خم‌هایی است که در سردابه کنار هم ردیف بود. هرچه شب‌ها در خانه بزرگ‌مان می‌گذشت، صبح اثری از آن در چهره مادر نبود.

باز آرام از سر سجاده‌اش بلند می‌شد، می‌نشست سر سفره صبحانه و به سینی صبحانه پدرم نظارت می‌کرد که باید برایش به کلاه فرنگی می‌بردند. بعد هفتاد هشتاد سال، هنوز وقتی به یاد فردای آن شبی می‌افتم که پدر روی پایم افتاد، احساسی از درد و دلتنگی در وجودم می‌پیچد.‌مادرم پایم را مالید و بعد لب‌هایش را بر آن نهاد. درد می‌کشید مادر، شاهزاده خانم غمگینی که همه او را خوشبخت می‌دانستند و به او حسودی می‌کردند، اما کلامی نمی‌گفت.

حتی اشک نمی‌ریخت تا آن روز که برای آخرین بار به دیدن شابابا می‌رفتیم. شابابا مریض بود، خیلی مریض. بالای کرسی افتاده بود وقتی ما را به اتاق راه دادند. حکیم فرنگی با آن سبیل‌های نوک برگشته و کلاه لگنی زانو زده بود کنارش و دست‌های او را در دست داشت و می‌مالید. مادرم اول رفت به اتاق کرسی و با چشم اشکبار برگشت. شابابا مرا خواسته بود، مرا و نزهت را. شاه، چشم‌هایش را گشود، بی‌حال و تب‌دار آهسته اول نزهت را نگاه کرد و گفت نزهت‌السلطنه… نزهت خزید جلو.

صدای آهسته‌اش را هنوز در گوش دارم برای شابابا دعا کنید. دارم می‌میرم. من نمی‌دانستم مردن چیست اما می‌دانستم چیز بدی است. مادر، گوشه اتاق ایستاده بود و با دستمال مچی، اشک‌هایش را پاک می‌کرد. غلام کوتوله‌ای که فینه منگوله‌دار قرمز بر‌سر داشت رفت و جعبه‌ای را آورد، گذاشت جلوی شابابا. او با چشمان بسته، اشاره کرد به مادر که با چاقچور سیاه مثل کلاغی بال گشود به سوی پدرش، دیدم که چیزی از لای دست‌های لرزان و داغ شابابا رفت در مشت مادر. گریه بی‌صدا و آرام مادر، من و نزهت را هم به گریه انداخت. حکیم فرنگی اشاره کرد، دو تا از کنیزها مادر را به زور از کرسی جدا کردند… ادامه دارد…

کدخبر: ۵۱۹۱۳۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر