غمنامهای در وصف راه انداختن کولر
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا… واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم و چهجوری این غم بزرگ رو باهاتون درمیون بذارم. اگر از خوانندگان قدیمی این ستون باشید، حتما میدونین که هر سال این روزها غمنامهای مینویسم در وصف راه انداختن کولر. شاید برای شما تکراری شده باشه این بدبختی من ولی باور بفرمایین که نمیدونم چرا برای خودم عادی نمیشه.
امروز متوجه شدم جلوی مغازههای تاسیساتی، پوشال کولر چیدهاند. و این یعنی چی؟… یعنی اینکه باید کولرها را سرویس کنیم و راه بیندازیم. هرچی با خودم دو دو تا چهار تا کردم، دیدم که عمرا حالش رو داشته باشم که دل و روده کولر رو بریزم بیرون و روغنکاری کنم و پوشال عوض کنم و این مصیبتها که بهتر از من میدونین.
از اونجایی که همیشه یک حس ناراحتکننده و آزاردهنده زرنگ بودن در من وجود داره، یک تصمیم بسیار مهم گرفتم و آنهم این بود که اصلا بهروی خودم و کولر نازنینم نیاورم که باید پوشالی عوض بشه و روغنکاریای بشه و این داستانها… با خودم گفتم که کولر را در مقابل کار انجام شده قرار میدم و با یک حمله گازانبری، یهو روشنش میکنم و ازش میخوام که به وظیفهاش که خنک کردن هواست بپردازد. انگار نه انگار که نُه ماه خاموش بوده. لذا شیرفلکه آبش را باز کردم و بی هیچ مقدمهای روشنش کردم.
خب، راستش رو بخواین، یکی دو دقیقهای از این زرنگیام خیلی خوشحال بودم و با خودم گفتم که: «پسر، امسال رو جَستی…». ولی دو سه تا مشکل خیلی کوچیک به وجود اومد که این فرضیه رو کاملا باطل کرد. اول اینکه کل خونه و سر و هیکل من رو خاک گرفت به ارتفاع پنج میلیمتر. یعنی واژه «خاک بر سر» برایم به شکلی عینی، معنا شد.
هنوز با شکل جدید خانه که یادآور کپرهای کویر لوت بود و خاکهای بین موهایم، درست و حسابی کنار نیومده بودم که یک بوی سوختگی عجیبی هم همراه با خاکها از درون کانالهای کولر وارد خانه شد. خیلی امیدوار بودم که انشاءالله خانهام در حال آتش گرفتن است و این بو، ربطی به کولر ندارد که با قطع صدای قیژقیژ تسمه کولر، فهمیدم که موتور سوخت.
من ماندم و یک کولر سوخته و یک خانه مدفون در زیر خروارها خاک. اینکه به یک تاسیساتی زنگ زدم و به مانند پزشکان ازش وقت گرفتم و ایشون هم با ماسک و تجهیزات ضدکرونایی تشریف آوردند و من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که چه دسته گلی به آب دادم، بماند. مونده بودم چه بکنم با اینهمه خاک و اینکه باید به مانند شب عید یه خونهتکونی بکنم تا خونه به شکل یه ساعت قبلش برگرده. تو شش و بِش گرفتن کارگر نظافتچی بودم که تعمیرکار کولر، فاکتور رو گذاشت کف دستم.
آقا… این دوستان تاسیساتی هم با تمام وجود دارن خودشون رو برای روزهای سخت و بحرانهای اقتصادی آینده و تحریمهای بیشتر، آماده میکننها. کار دیگه از تورم و گرون شدن و این حرفهای لوس گذشته و واژههایی جدید باید بسازیم براشون. من فکر میکنم کوچ کردن به ییلاق، بسیار به صرفهتر باشد. از همینجا و در میان خاکهای خانه به دوستانی که به جاهای خوش آب و هوا هجوم بردهاند عرض میکنم: «بسیار کار درستی کردین که رفتین… همونجا بمونین تا پاییز که اینجا هوا، پَسه…»