عصر ترسناک دسترسی به هر چیزی که بخواهید
روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی| الان دیگر نمیشود تنبلیات را گردن چیزی بیاندازی و بگویی فلان فیلم را ندیدم چون نتوانستم گیر بیاورم، فلان تئاتر را نرفتم چون نمیتوانستم در صف بلیتش بایستم و فلان کتاب را نخواندم حتی چون چاپش تمام شده بود. در عصر دسترسی به همه چیز هستیم. فیلم را اگر در اکران ندیده باشید بعدتر به شبکه نمایش خانگی میآید. اگر خارجی باشد که کارمان حتی راحتتر است.
بدون کپیرایت فردای پخش فیلم با کیفیت عالی و تازه با زحمت مترجمانی که زیرنویس میکنند میتوانیم در خانهمان فیلم را ببینیم یا حتی برای تجربه دیدنش روی پرده هم میشود فکرهایی کرد. خرید بلیت تئاتر اینترنتی است و از یک هفته زودتر میشود بلیت خرید. کتابها اگر چاپشان هم تمام شده باشد کتابفروشیهای اینترنتی زیادی هستند که برایتان کتابهای نایاب را پیدا میکنند و دم در خانهتان میتوانید تحویل بگیرید.
همین ۱۰-۱۵ سال قبل همه چیز به این سادگی نبود. ما گاهی به دلایلی جز تنبلی تجربه یک اثر هنری را از دست میدادیم. ذهن ناآگاه هم که همیشه بلای جان آدمی است. ۱۶ سال قبل من به دلایلی جز تنبلی تماشای فیلم «سنتوری» مهرجویی را روی پرده سینما از دست دادم و حسرتش همیشه با من ماند. ربطی به تنبلی هم نداشت. از ساعت ۱۲ ظهر تا یازده و نیم شب در صف ایستاده بودم.
گفتند فیلم توقیف شده، جایش فیلم دیگری قرار است پخش بشود، سانسش به تعویق افتاده، از جایم که همان اولهای صف بود تکان نخوردم. غروب که شد جمعیت جلوی در سینما دیگر قابل شمارش نبود. جمعیت که زیاد شد صف بههم ریخت. من سفت و محکم جایم را جلوی صف نگه داشتم تا اینکه خبر دادند فیلم رسید. مردم شروع کردند به هُل دادن. داربستی که جلوی در سینما زده بودند را از جا کندند. دربان سینما به خیالش آمد به دادم برسد و فریاد زد این خانم تنهاست و مرا به زور از لای دست و پای جمعیت کشید بیرون.
دیگر جلوی صف نبودم اما همچنان مصمم بودم بروم تو که پدر و مادرم که به دیدن یکی از اقوام رفته بودند با ماشین از جلوی سینما رد شدند و جمعیت را که دیدند وحشتزده به موبایلم زنگ زدند که همین الان بیا برویم خانه. توی ماشین پدرم غر زد که دیوانهای و فردا اکران میشود و میبینی. چه اصراری به دیدن در جشنواره داری. جشنواره تمام شد، «سنتوری» توقیف شد و من هیچوقت بخت دیدنش را روی پرده پیدا نکردم.
اما همیشه هم بدشانسی نبوده. گاهی نابلدی باعث شده چیزهایی را از دست بدهم. خیلی سال پیش خواندن رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست را شروع کردم. کتاب اول به نصفه نرسید که رهایش کردم. جمله شروع میشد و فعل و نقطه پایانش یک صفحه بعد بود. پر بود از توصیف.
اگر میخواست بگوید درخت پشت پنجره سبز بود دو صفحه توصیف درخت و یک صفحه پنجره داشتیم. برایم کششی نداشت. گذاشتم کنار و هیچوقت هم سراغش نرفتم اما همین هفته پیش دوستی میگفت اگر طاقت میآوردی و کتاب اول را تمام میکردی از جلد دوم تازه میفهمیدی که جریان از چه قرار است و بعد دیگر نمیتوانستی کتاب را زمین بگذاری.
همین داستان را با «کلیدر» هم داشتم. البته داستان گلمحمد و مارال را تا جلد سوم هم پیش رفتم بعد دیگر جذابیتشان را از دست دادند. نوجوان بودم و کمحوصله. شاید باورتان نشود که من عاشق موسیقی و کنسرت هیچوقت در زندگیام موفق نشدم کنسرت محمدرضا شجریان را بروم. اوایل کار که بچهتر بودم اصلا موسیقی سنتی دوست نداشتم.
نمیتوانستم تصور کنم به کنسرت موسیقی سنتی بروم. بعدتر که با موسیقی سنتی ارتباط گرفتم بلیتفروشی آنلاین شد و هر بار سایت دلآواز زیر بار هجوم مردم مشتاق و طرفداران استاد از دسترس خارج شد و هیچوقت بلیت گیرم نیامد. شجریان دیگر نیست. «سنتوری» به تاریخ پیوست. شاید باید دست بجنبانم و پیش از اینکه تبدیل به حسرت و کاش شود «در جستجوی زمان از دست رفته» را بخوانم.