عروسکهای محبوب من| ولی افتاد مشکلها
روزنامه هفت صبح، مرجان فاطمی | بعضی آرزوها دست نیافتنیاند. این واقعیتی است که خیلیهایمان نمیخواهیم باور کنیم. همه یکجورهایی به دنبال رسیدنیم و این نرسیدن بدجوری یقهمان را میگیرد و روح و جسممان را آزار میدهد. در خیالمان هیچ چیز در دنیا محال نیست و بالاخره ممکن است دست تقدیر کاری کند و معادلاتی بههم بخورد و آنقدر پسوپیش شود که ته آن به برآورده شدن آرزوی ما بینجامد. واقعا چه میشود اگر دری به تخته بخورد و آرزوهای دستنیافتنی، یک مرتبه برآورده شوند و همهچیز درست همانطوری پیش برود که ما میخواهیم؟
جواب این سوال را مرضیه برومند حدود ۲۵ سال قبل در قالب یک مجموعه عروسکی پیشرویمان گذاشت. کاراکتری خیالی به اسم زیزیگولو خلق کرد که از دنیایی دیگر آمده بود و این قدرت را داشت که آدمها را با آرزوهایشان روبهرو کند. کاری میکرد که هرکس بلافاصله به هرچیزی که میخواست میرسید اما چه رسیدنی؟ زیزیگولو زندگی بعد از برآورده شدن آرزو را خیلی ملموس جلوِ چشمها میآورد. این شخصیت خیالی آمده بود تا بهطور سمبلیک آدمها و آرزوها را بههم نزدیک کند و نتیجه را بدون هیچ تفسیری پیشرویمان بگذارد.
انگار مدام ما را با این سوال مواجه میکرد که خب این هم از خواستهات. حالا ببین واقعا میتواند خوشحالت کند؟ اگر پیرزنی بدون هیچ نشانی از کمردرد و پادرد، بتواند بدود و جستوخیز کند و از درخت بالا برود، واقعا زندگی خوشی پیدا میکند؟ آیا اگر آدم هرچقدر بخورد، سیر نشود، از خوردن غذا به همان میزان قبل لذت میبرد؟ اگر آشغالی توی خیابان نباشد و همه آشغالها به خانه زبالهسازها و آشغالریزها برگردد، زندگی رفتگر از چیزی که الان است بهتر میشود؟
اگر دروغگوهای این روزگار، نفری دو شاخ بالای سرشان داشته باشند چطور؟ ما کودکانی بودیم که تحت تاثیر انواع و اقسام داستانهای افسانهای و پریان فکر میکردیم، همهچیز به برآورده شدن آرزوها ختم میشود اما هیچوقت ذهنمان به روزگار بعد از آن نمیرسید. مرضیه برومند با زیزیگولو، مرز رسیدن به آرزوها را رد کرد و درست مراحل بعد از آن را نشانمان داد.
آموزشی که هنوز در زندگی به دردمان میخورد و اجازه میدهد، در مواجهه با خواستههایمان صبورتر و منطقیتر باشیم. تحت تاثیر زیزیگولو عادت کردهایم به محض اینکه خواستهای را مطرح میکنیم یاد روزگار بعد از برآورده شدنش بیفتیم. یاد قسمتی از سریال «قصههای تابهتا» که زیزیگولو آرزوی مهمانهای یک مهمانی را درباره اینکه ای کاش سیر نمیشدند برآورده کرد.
کاری کرد مهمانها تا نیمههای شب غذا بخورند اما نه غذاها تمام شود و نه گرسنگی آنها به پایان برسد. نهایتا درحالی که چانههایشان را میمالیدند و از خستگی پخش زمین شده بودند آرزو میکردند سیر شوند و دیگر چشمشان به غذا نیفتد.