کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۰۴۴۸۸
تاریخ خبر:

من و عبدالرحمان در یک حریق مرده‌ایم

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: نسل اول کیهانی‌ها همیشه عبدالرحمان را به عنوان استادی ازلی-ابدی دوست می‌داشتند. مردی با آن گیوه‌های هرمزگانی. با آن کت و شلوار ساده و ارزان که معمولا به تنش گریه می‌کرد. با آن تسبیح بزرگی که در دست داشت و آن عینک قاب مشکی کائوچویی و آن سبیلی که کمی هم هیتلری می‌زد شمایلی از پدربزرگان عهد عتیق بود. ژورنالیستی که سخنرانی در سنگین‌ترین فضاها را با خنده‌های بی‌مقدمه و بیرون کشیدن متلکی سنگین و رنگین از انبان لطیفه‌هایش و ربط دادن آن به اوضاع سیاسی روز کشور می‌شکست.

عبدالرحمان فرامرزی کیست ؟

اول هر سخنرانی‌اش برای شکستن سردی رابطه کمی الکی می‌خندید و بعد در میان بهت شنوندگانش واژگانی را شلیک می‌کرد که در تاریخ رسانه ماندگار بود. مردی که از دشمنان تجزیه فلسطین از پیکر جهان اسلام بود وتا لحظه آخر در این راه کم نگذاشت. نسل اول کیهان عاشق وفادار او بود. همان مرد گیوه یا نعلین‌پوش هرمزگانی که نخستین طنزهای شفاهی‌اش درباره سانسور در جلسه سازمان امنیت به دل روزنامه‌نگاران نسل دومی نشسته بود و همیشه حضور ذهن و مبارزه منفی او را با سلاح طنزو مطایبه می‌ستودند.

آن سخنرانی‌ در دوره ریاست سپهبد بختیار بر ساواک اتفاق افتاده و برای همیشه در تاریخ رسانه مانده بود. تعریف می‌کردند که به مناسبت افتتاح کاخ پذیرایی دولت، از ژورنالیست‌ها دعوت شده بود که در مراسم شامی حضور به هم رسانند. ابتدای مراسم هر چه از دامانش آویخته بودند که سخنرانی کند نپذیرفته بود و بالاخره با اصرار همکاران قلم به دست حاضر شده بود در حضور ژنرال بختیارو ماموران عالیرتبه امنیتی و سرهنگان پدرسالار چند کلمه‌ای بگوید که باز اول بسم‌الله کمی خندیده بود و در پاسخ به سخنان آن شب بختیار که گفته بود ما همیشه هم روزنامه‌نگاران را اذیت نمی‌کنیم، چنین گفته بود:

«امشب شنیدم گفته شد که آقایان باعث آزار و اذیت ما می‌شوند. کی چنین حرفی زده است؟ چه اذیت و آزاری؟ کار ما روزنامه‌چی‌ها این است که برویم بگردیم سوژه پیدا کنیم. یادداشت بنویسیم. عکس مربوط به آن را بگردیم پیدا کنیم و بعدش هم چاپ کنیم. اما الان می‌بینم که همه این زحمت‌ها را آقایان امنیه‌چی به گردن گرفته‌اند. سوژه را خودشان پیدا می‌کنند. کار نوشتنش را می‌دهند نویسنده‌های فرماندار نظامی زحمت می‌کشند. بعد می‌دهند ماشین‌نویس‌ها تایپ می‌کنند.

بعد برایش تیتر و سوتیتر می‌زنند. حتی اندازه حروفش را هم تعیین می‌کنند. از همه مهم‌تر اینکه حتی جای چاپش را هم تعیین می‌کنند که در کدام صفحه و کدام ستون کار شود. انصاف بدهید این کار اذیت است؟ چه اذیتی جان من‌؟ بعضی‌ها پا فراتر گذاشته و اسم کار را گذاشته‌اند سانسور. سانسور کدام است؟ اسمش همکاری است!»آن شب درست است که روزنامه‌نگاران حاضر در مراسم از اول تا آخر سخنرانی او در این ضیافت را قهقهه زدند و خندیدند و صندلی را گاز گرفتند و خود عبدالرحمان هم صد البته وسط حرف‌هایش کم خنده نکرد.

اما به محض اتمام سخنرانی‌اش وقتی که تمام روزنامه‌نویس‌ها به احترامش بلند شده و چند دقیقه متوالی برایش کف زدند حالا دیگر حال و احوال ژنرال سه‌ستاره سازمان امنیت دیدن داشت که با اینکه با ظاهرسازی تمام می‌خندید اما آن فیگور که او انگشتانش را به سبیل‌هایش می‌مالید نشان می‌داد که خنده هیستریکش از فرط عصبیت است. مردی که سازمان مخوف امنیت را چنین به سخره ‌گرفته بود خود موسس و صاحب امتیاز و سردبیر نخستین روزنامه کیهان بود. و روراستی روستایی‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد.

* دو: نسل اول کیهان وقتی از مخاطب سخن می‌گفتند عبدالرحمان را مثال می‌زدند. دانستند که مقاله ضداسراییلی او و عاشقانگی‌اش نسبت به فلسطین تحت عنوان «من از تکرار تاریخ می‌ترسم» در نشریه یغمای سال ۱۳۴۸ چنان بازخورد مردمی غریبی داشته که به وسیله بخشی از مومنین بازار یک میلیون نسخه گراور شده و بین مردم کوچه و بازار پخش شده است.‌

نسل اول کیهان تعریف می‌کرد که بعد از تیره شدن رابطه ایران و شوروی هنگامی که شاه از سفیر آمریکا خواسته بود در مطبوعات آمریکا مطالبی علیه اتحاد جماهیر شوروی نوشته شود مسترهندرسون سفیر آمریکا به شاه گفته بود که شما از ژورنالیست‌های خود بخواهید که در مقابل حملات رسانه « ایزوستیای» شوروی به سران آنها حمله کنند. شاه گفته بود روزنامه‌نگاران خودمان؟ و سفیر پاسخ داده بود بله شما روزنامه‌نگارانی مثل عبدالرحمان فرامرزی دارید چرا از او نمی‌خواهید به جنگ روزنامه نگاران شوروی برود؟

* سه: نسل اول کیهان فرصت شناسی استادشان عبدالرحمان را در روز اول مرداد ۱۳۳۹ به یاد داشتند که با یک سوال به ظاهر ساده چگونه رسانه‌های بین‌المللی را ترکانده بود. این در نخستین مصاحبه مطبوعاتی شاه با روزنامه نگاران داخلی رخ داده بود که وقتی سوال‌های کلیشه‌ای مدیران مسئول و سردبیران تمام شده بود و شاه جواب‌های سردستی به همه‌شان داده بود، نوبت به عبدالرحمان رسیده بود که در حالی که تق تق نعلینش در سالن بزرگ کاخ پیچیده بود بدون مقدمه و بدون تحسین و تملق از پادشاه پشت میکروفن ایستاده و به سادگی فقط پرسیده بود «آیا راست است که ایران اسرائیل را به رسمیت شناخته است؟»

نسل اول گزارشگران موزمار وطن یادشان است که آن لحظه سکوت سنگینی بر کاخ حاکم شده بود و شاه که همیشه برای سوال‌های کلیشه‌ای پاسخی آماده در آستین داشت این بار لحظه‌ای سکوت کرده بود. بعد در صندلی خود جابه‌جا شده بود فرصت خریده بود. و بعد با انگشت سبابه‌اش یقه کتش را تکانده بود تا فرصتی موثرتر برای پیدا کردن پاسخی همه‌جانبه پیدا کند و نهایتش گفته بود« ایران از مدت‌ها قبل اسرائیل را به صورت دوفاکتو شناخته. این چیز تازه‌ای نیست و بسیاری از کشورهای مسلمان مثل ترکیه هم این کار را کرده‌اند».

چیزی که آن روز همین سوال را به توفانی در مطبوعات ایران و خاورمیانه مبدل کرد نه پاسخ شاه مملکت که پرسش ظاهرا ساده یک روزنامه‌نگار حرفه‌ای اینجایی بود. سوال و جوابی که به محض انتشار جهان عرب را به لرزه درآورده و تبدیل به خبر یک حوزه بین‌الملل شده بود. وقتی خبر روی تلکس بین‌الملل قرار گرفت اولین ترکش آن همین بود که جمال عبدالناصر فرمانده مصر با همین خوراک خبری اعلام کرد و رابطه سیاسی مصر با ایران قطع شد.

حالا تمام آن امنیه‌چی‌ها و روزنامه‌نویس‌های وابسته که دنبال پیدا کردن مقصر در به آشوب کشاندن فضای سیاسی ایران و بین‌الملل بودند انگشت اتهام به سوی عبدالرحمان دراز کردند و هنگامی که فهمیدند دست‌شان به جمال عبدالناصر نمی‌رسید به سمت عبدالرحمان دراز کردند و او چنان تحت خصومت جناح دستمال‌داران و مقاله‌های تند روزنامه‌های دولتی قرار گرفت که خبر ممنوع‌القلم شدنش منتشر شد و او بی‌آنکه سگرمه‌هایش توی هم برود به روزنامه نگاران کیهان یاد داد که گاهی یک پرسش بجا و اصولی از یک مقام مسئول از نوشتن صدتا مقاله آتشین تاثیرگذارتر است. او در سال ۵۱ از دست رفت و روزنامه نگاران نسل اول کیهان از او به عنوان پادشاه قرن ژورنالیسم و یا رستم رزمگاه روزنامه‌نگاری ایران یاد کردند.

* چهار: من هیچ وقت عبدالرحمان را ازنزدیک ندیدم و مثل بسیاری از رادیکال‌های تندخوی زمان انقلاب رویه و رویکرد او را دوست نداشتم. اما اینکه امروز به یادش افتادم ریشه در بیچارگی و بی‌تاثیری نسل روزنامه‌نگار خودم در این روزهای پرآشوب وطن دارد. باید اعتراف کنم که من برخلاف سال‌های اولیه شکل‌گیری هفت‌صبح که در طول هفته با خود می‌جنگیدم تا برای ستون شنبه چیز دندانگیری پیدا کنم و شب جمعه را شاید تا صبح پلک نمی‌زدم که تک تک واژگانم از عمق جان و جگرم باشد اما الان مدتی‌ست که با سترون شدنم از جوش و خروش افتاده‌ام و مبتلا به وسواسی ژورنالیستی شده‌ام که دیگر گمان می‌کنم ژورنالیسم مکتوب امروز چیزی جز خیانت به درون مومنانه یک نویسنده پرسشگر نیست.

شما که غریبه نیستید راستش حتی گاهی در خواب‌هایم جماعتی را می‌بینم که دارند همین ستون شنبه را می‌خوانند و دندان قروچه می‌روند. موجوداتی که به شکل پرنده و خزنده و اجنه درمی‌آیند و با خود می‌گویند ببین ما چه دردی داریم و این چه دلش به افیون نوستالژی وطن خوش است. گاه با خود می‌گویم آنها می‌فهمند لابد که ما نیز جزیی از امشی خوردگانیم. می‌فهمند که امروز دیگر نه عصر خسرو گلسرخی‌ست و نه دوران عبدالرحمان. همین که این وسواس و خوددرگیری را گرفته‌ای یعنی بیماری اما خائن نیستی. همین که سکوت را مقدس‌تر از نوشتن تلقی می‌کنی پس گاو نیستی.

گاهی همان موجودات بی‌شاخ خواب‌هایم تشویقم می‌کنند که بیا در توئیتر بنویس و بمیر. من هنوز خرتر و غّدتر از آنم که حرف‌شان را بفهمم. و حالا این منم و این ستون بی‌ستونی که جمعه‌ها برای پر کردنش با خودم کشتی می‌گیرم. جمعه‌ها خودم را زمین می‌زنم. جمعه‌ها خودم را به پل می‌برم. وقتی از پل پا می‌شوم و خود را می‌تکانم احساس می‌کنم که تمام مخاطبانم را در یک حریق عظیم از دست داده‌ام. احساس می‌کنم من و خوانندگان و نوازندگان همگی باهم در یک حریق نفسانی مرده‌ایم. آیا ما مرده‌ایم؟!

کدخبر: ۳۰۴۴۸۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر