کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۸۱۵۱۱
تاریخ خبر:

طنز نوشت/ فرمول «چَک اول» در روز اول مهر

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا به نظر من استقبال از بچه‌ها در روز اول مهر یک مقدار خیلی کمی با ۳۰-۴۰ سال پیش فرق کرده… خب البته اون موقع‌ها چیزی به نام « جشن شکوفه‌ها » وجود نداشت…همون اول مهر، ما رو خیلی سریع و بی‌واسطه و بدون هیچ مقدمه‌ای با محیطِ زیبای مدرسه آشنا می‌کردن… یادمه ناظم مهربانمان، خیلی اعتقادی به شکوفه بودن ما نداشت : « کلاس اولی‌ها … بیاین این ور… »

همه با هم رفتیم اون‌ور… سخنرانیِ بسیار شیرین و دوست داشتنی ای در بابِ مکان جدیدی که در آن حضور داشتیم فرمودند… تکلیف بچه‌های مضطرب که روشن بود، ولی هر بچه نرمالی هم می‌تونست بعد از اون سخنرانی دچار حملات عصبی و اضطرابی بشه…ناظم مهربان، بسیار اعتقاد به فرمولِ « چَکِ اول » داشت…

به این معنی که اگر همین روز اول، افسارِ این موجوداتی که بعدها بهشون گفتن « شکوفه‌ها‌» ، اومد تو دستش که هیچ… اگر هم نیومد دیگه نمیاد… ناظمِ خوبمون، علاوه بر معرفیِ خودش، و نوع رابطه‌ای که ایشالا تا ۹ ماهِ آینده با ما خواهد داشت، دوستِ خودش رو هم به ما معرفی کرد. یک شلنگ یک متریِ نازک که به گفته خودش، یک لحظه هم ازش جدا نخواهد شد…

توضیحِ کاربردهایِ این دوستِ همراهِ ناظم عزیزمون، تکلیف ما شکوفه‌ها رو برای ۹ ماهِ آینده روشن کرد… سخنرانیِ خوش‌آمد گویی که تمام شد، دونه دونه اسم‌ها رو خوند و به سمتِ کلاس‌ها راهنمایی و آرزوی عاقبت به خیری برای همه‌مون کرد: « فلانی…برو ۱/۱٫٫٫ گریه نکن…» / « فلانی… ۱/۱٫٫٫ قیافه‌ت رو درست کن…» / « فلانی… ۱/۲٫٫٫چرا ضجه می‌زنی…» / « فلانی… می‌خندی؟…برو دمِ دفتر…» / « … » / « … » …

و بالاخره، ما شکوفه‌ها، نالان و گریان، سال تحصیلی رو شروع کردیم… روز اول کلاسمون، بی‌شباهت به مجلس ختم نبود… دو سه نفری هم که در این عزا شرکت نکرده بودند، با راهنمایی‌های اختصاصیِ ناظم دلسوز، خیلی سریع به خیلِ گریه‌کن‌ها اضافه شدند…
از روز اول مدرسه، تصویر درستی ندارم… چون اشک امان نمی‌داد بتونم جایی رو درست ببینم…بقیه هم حالِ بهتری نداشتند و موقع راه رفتن، می‌خوردیم به همدیگه… خیلی جذاب و شیرین بود لامصب…

روزها و ماه‌های بعد، خیلی رابطه‌مون با ناظممون صمیمی‌تر شد… همیشه کنارمون بود… هر موقع می‌دیدیمش با آغوش باز، ازش فرار می‌کردیم… ولی اون شلنگه اجازه نمی‌داد خیلی فاصله بگیریم …روزهایی که خیلی دلش برامون تنگ می‌شد، همون سرِصبح، جلویِ درِ مدرسه می‌ایستاد و هر کدوم که وارد می‌شدیم، استقبال گرمی می‌کرد… نظرشون این بود که این نوازش صبحگاهی مربوط به کارهایِ اشتباهی‌ست که امروز احتمال دارد انجام دهیم… خلاصه که مدیونِ هیچکس نمی‌موند و همه حساب‌ها جلو جلو تسویه می‌شد…
مثلِ هر شلنگِ دیگه‌ای، ترس از این شلنگ هم بعد از دو سه ماه ریخت…

تازه متوجه شدیم که چقدر خانم معلم مهربونی داریم و این دومین خاطره ماندگار در اول دبستان شد… در سال‌هایِ بعدیِ دبستان، ادواتِ تربیتیِ ناظممون هم پیشرفت می‌کرد. بسیار از زمانِ خودش جلوتر بود و هر سال، سورپرایزِ ویژه‌ای داشت…سالِ آخر دبستان، از این‌که توانسته چنین بچه‌های مقاومی تربیت و تحویلِ مقطعِ بالاتر بده، به خودش افتخار می‌کرد: « خوش به حالِ ناظم بعدیتون… هر چی بدبختی بود رو من کشیدم… اون هم بره پاش رو بندازه رو پاش، رااااحت…»

خب، نظرِ ناظم عزیز و مهربان دوره راهنمایی، خیلی بر نظرِ ناظم عزیز و مهربانِ دبستان، منطبق نبود:- « همین اول مهر دارم بهتون میگم… اینجا دبستان نیستا… اینجا راهنماییه… یعنی من باید راهنماییتون کنم…لوس بازی و خوش گذرونیِ دبستان تموم شد…» راست می‌گفت… خیلی با دبستان فرق داشت…اصلا خبری از اون شلنگه نبود…

ناظم مهربونمون به ارتباطِ مستقیم و صورت به صورت اعتقاد داشت… شلنگ و ترکه رو واسطه‌ای بیهوده می‌دونست که بینِ زننده و خورنده، فاصله میندازه… در مقطعِ سه ساله راهنمایی با فنونی چون « بُز کش »، « کنده گوسفند انداز»، «سالتو»، « فیتو بارانداز» و « حمال بند» بسیار آشنا شدیم و بدن‌های ورزیده‌ای پیدا کردیم…

ولی دبیرستان، خیلی خوب بود… خیلی ملاحظه سن و بلوغ و حالاتِ روحیِ بچه‌ها رو می‌کردن… نه از شلنگ خبری بود و نه فنون کُشتی… خیلی متمدن، سرِ صبحگاه، پای بلندگو، جوری که تا «اون» دبیرستان اونوری هم صداش بره، اسممون رو می‌گفتن و از خجالتمون در میومدن و چون به تیپ و قیافه مون هم خیلی اهمیت می‌دادن، با قیچی کاکلِ جلو موهامون رو می‌کندن و میدادن دستمون که تو چشم باشیم… خدا خیرشون بده…آنقدر اون روزها برایم شیرین بود که هنوز که هنوزه، بعضی شب‌ها خوابش رو می‌بینم و با یه عرق سردی از جا می‌پرم…

کدخبر: ۲۸۱۵۱۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر