طنز نوشت/ دوران فیلمهای صندوق عقبی
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا اگر یادتون باشه، بعد از این که ویدئو از آلت جرم به حق مسلم تغییر ماهیت داد، مغازههایی باز شد که اصطلاحا بهش « کلوپ » میگفتیم… این کلوپها، فیلمهای مجاز کرایه میدادند و داستان خودش را داشت… وثیقه میخواستند و تا فلان ساعت بعدازظهر، باید فیلم را پس میدادیم وگرنه یک شب اضافه حساب میکردند و این ماجراها…
از قضا، اکثر همین کلوپهای مجاز زحمت میکشیدند و مسئولیت سنگین پخش فیلمهای غیرمجاز را هم به دوش میکشیدند… عموما در داخل مغازه، فیلمهای مجاز بود و در صندوق عقب ماشینی که جلوی در پارک کرده بودند، فیلم های غیر مجاز… مثلا همین تایتانیک که صداوسیمای خودمان هم نسخهای به راه راست هدایت شده از آن را نشان داد، در ابتدا داخل صندوق عقبِ همین ماشینها بود… کلوپیِ محلِ ما، در زمان خودش صاحب مقام و منصبی بود و رفیق شدن باهاش، کار سادهای نبود… لامصب اصلا راه نمیداد… هر کاری میکردیم و «مخلصم» و «چاکرم» به نافش میبستیم، به یک سر تکان دادن اکتفا میکرد و از ایجاد هرگونه صمیمیت، شدیدا خودداری میکرد…
ولی خب در که همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه… خیلی نگذشت که گیر آوردن فیلمهای غیرمجاز، راحتتر شد و دیگه آویزونِ کلوپی جماعت نبودیم… سیستم «دی وی دی» که وارد شد، دیگه کلوپیها، تقریبا شبیهِ مغازههای آژانس کرایه ماشینِ این روزها شدند… ورق برگشته بود و کلوپیِ محل، شدیدا میخواست که مشتریهایش را نگه دارد و نوبتِ ناز کردن ما بود… غافل از این که روزگار خوابهای دیگری برایمان دیده و کم کم بحثِ بشقابهای فلزیِ روی پشت بامها داغ میشد… کلوپیِ باهوش و کاسبِ محلِ ما هم بلافاصله با حفظِ سِمتِ کلوپی، دست به آچار شد و محله را تغذیه مفصلی میکرد…
در ابتدا که ماهواره ممنوع نبود و عنصری ناشناخته محسوب میشد، آش و کاسه ما و کلوپی، شد همون آش و کاسه… بعد که ممنوع شد، از « دکتر ماندگار » راحتتر میشد وقت گرفت تا کلوپی… جوری که مغازهاش را به یک شخص دیگری اجاره داد که یک تکنولوژی کاملا ناشناخته آن روزها را راهاندازی کرده بود: «خرید و فروش و تعمیر موبایل»… خودش هم با یک جعبه ابزار در محل میچرخید…سالها میگذشت و جریانِ ما و کلوپی، ماجرای گهی پشت به زین و گهی زین به پشت بود…
دیروز برای یک امر خیری در مورد «فیلتر شکن» به کلوپِ سابق و خدماتِ موبایلِ فعلی رفتم… خودش پشت مانیتور نشسته بود… البته افتخار این که با خودش صحبت کنم را پیدا نکردم… در ابتدا باید سلسله مراتب رعایت میشد… اول یک نفر میپرسید که چه کار داریم… چون موردِ نصبِ یک نرمافزار را داشتیم، با نفر دیگری باید صحبت میکردیم… بعد از تبادل اطلاعات، نفر دوم گوشی موبایل را تحویل میگرفت و میگفت که فلان ساعت بیاین بگیرین… هر چی گفتم که عجله دارم و آقای فلانی من رو میشناسه و مشتری قدیمیشون هستم، فایده نداشت: « اصلا نمیشه… ده دوازده تا گوشی، قبل از شما تو نوبته… مهندس هم الان اصلا فرصت ندارن… شما یه دو ساعت دیگه بیا و گوشی رو تحویل بگیر…»
آقا هر چی ما گردن کشیدیم که کلوپیِ قدیم و مهندسِ فعلی، قیافهام رو ببینه و سریعا سلام علیکی بکنیم و یادی بکنیم از دوران فیلمهای صندوق عقبی، فایدهای نکرد و گوشی مون رفت تو نوبت… دو ساعت بعد که گوشی رو تحویل گرفتم، تا خونه با خودم حرف میزدم و حرص میخوردم: « باشه مهندس… باشه مهندس… باز ما کارمون، گیرِ تو افتاد؟… باز ما محتاجِ تو شدیم؟… باز رو خر مراد سوار شدی؟… ناز کن… حالا دیگه من رو نمیشناسی؟… نوبت ما هم میشه دوبارهها…باشه مهندس… باشه کلوپی…»