طنز نوشت / تصمیم به بانمک بودن
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا به نظر من یکی از سختترین کارهای دنیا و یکی از صعبترین تصمیمات جهان، تصمیم به با نمک بودنه… یعنی شما طنازترین انسان روی کره زمین هم که باشی، همین که تصمیم بگیری با نمک بشی و حرفهات رو با طنزی شیرین بزنی، تبدیل به تلخترین موجود کهکشان میشی…
چند روز قبل برای انجام کاری، قرار ملاقات بسیار مهمی با مدیر عامل یک شرکتی داشتم و از طریق واسطهای که من را معرفی کرده بود، شنیده بودم که طرف بسیار آدم تلخیه و باید به هر طریقی که شده، گاردش رو بشکونم… مشکل دقیقا از همین جا شروع شد که تصمیم گرفتم بانمک باشم و از حس طنزپردازیام استفاده کنم… در طول مسیری که میرفتم، تمام احتمالات ممکن را بررسی و کلیه جملاتی که امکان داشت ایشون بگن رو حدس میزدم و برای هر کدومش، مطایبه و مزاحی با الحان مختلف آماده میکردم…
خیلی هم خوشحال بودم که این همه استعداد خدادادی دارم و میتونم در چنین جاهایی ازش استفاده کنم و بهره ببرم… به خیال خودم، این احوالاتِ من بالاخره یه جایی به کارم اومد…جالبه بدونین به محض اینکه طرف رو دیدم و باهاش دست دادم، عین آمار کلیه منظومه طنز و حاضر جوابیها از سرم پرید و قسمت مربوط به شوخی و خنده در مغزم رسما پلمب شد…
اگر بخواهم تصویر درستی از خودم در طول مذاکره برایتان تصویر کنم، میتونم به چهره و اخلاق « سرهنگ معمر قذافی » اشاره کنم… یعنی هر چه بیشتر حرف میزدم، بدتر میشد… بعد از خداحافظی، تا ساعتها نمیتونستم به حالت عادی برگردم و یک تبسمِ خشک و خالی هم برایم مشکل شده بود… فردای اون روز، با دوستی که واسطه قرار ملاقاتمان بود تماس گرفتم که نتیجه را جویا شوم :- « ببین… طرف یه جورایی پشیمون شده… چی گفتی مگه تو جلسه؟…» /
« چیز خاصی نگفتم… اون توضیحات رو داد و من هم جواب دادم و ظاهرا همه چیز رو قبول کرد… حالا چی گفته مگه؟…» / « چیزه… گفت که تو… چیزی… چه جوری بگم… میگفت خیلی آدم تلخ و عصبیای به نظر میای… میگفت زیادی جدی و خشکه… به درد کارهای ما نمیخوره…» / « من؟!…من؟!… همه به من میگن چقدر شوخ و باحالی…» / « خب ظاهرا همه اشتباه میکردن…» / « آقا چی میگی؟… طرف میخواسته از سر باز کنه… این وصلهها به من نمیچسبه… من تلخم؟…» / « تازه یه چیزهای دیگه هم گفت که حالا بیخیال… ببین… یه جای دیگه معرفیت میکنم… اونجا به مشکل نمیخوری… مطمئن باش… حتما باهاشون به توافق میرسی…»
با توجه به تعاریفِ این نفر جدید، برای این یکی ملاقاتم هیچ استرسی نداشتم و با خیالی راحت رفتم… درست هم گفته بود… طرف، خیلی آدم باحالی بود و کلی با هم گفتیم و خندیدیم و من هم فقط مونده بود که مثل دلقکهای سیرک، سوار این دوچرخههای یک چرخ شوم و دور اتاقش بچرخم… با خنده از همدیگر خداحافظی کردیم و شاد و شنگول برگشتم خونه…
فردا که با خیالی راحت و سری بلند، به دوستم زنگ زدم که ببینم از کی باید کار رو شروع کنیم گفت:- « بابا تو چه اصراری داری هر جا میری آبروی منو ببری؟…» / « من؟!… چی شده مگه؟…» / « این دیوونه بازیها چیه اینجا درآوردی؟…» / « من؟!… چه دیوونه بازی؟…» / « صبح به یارو زنگ زدم، میگه که این دوستت خیلی باحالهها… خواستیم دسته جمعی بریم شمال، حتما بگو بیاد، کلی میخندیم باهاش… ولی شرمنده… به درد کار ما نمیخوره… این جربزه این کارها رو نداره… دلش زیادی خوشه…»