کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۴۹۵۱۷
تاریخ خبر:

ضد خاطرات‌ پنج مرد ماندگار ‌تیم کیان‌

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | توضیح ‌:‌ طی دو پاورقی از همکارمان تیمور مستور درباره صدرالدین میرعمادی و پرویزقلیچ خانی کلی مطلب خواندیم. این ماجرا موجب شد تا یاد یک تک نگاری بسیار خواندنی از ابراهیم افشار بیافتیم که مال یک دهه قبل و شاید حتی دو دهه قبل است‌. خواندنش لذتبخش است و بیشتر روایتی موازی است درباره علی پروین و قلیچ خانی و البته اشاراتی به تیم کیان و صدری میرعمادی و منصور امیرآصفی و علی الهی.

«کیان»، یک باشگاه اصیل طهرانی بود. باشگاهی محترم که با شناسنامه پنج مرد افسانه‌ای فوتبال ایران پیوند خورده است. یک‌مربی استعداد‌پرور و گنج‌یاب به نام علی الهی که در سال‌های آخر عمرش لام تا کام سخن نگفت. یک سرپرست روزنامه‌نویس به نام صدری میرعمادی که آبروی لیلی‌های جهان بود و یک مربی محجوب ملی‌پوش که تمام عمرش را به پای گیسوان نقره مادرش تباه کرد. و صد‌البته دو‌ستاره افسانه‌ای فوتبال ایران که یکیش سلطان شد و دیگری تانک. اولی شناسنامه پرسپولیس شد و دومی را سیاست از فوتبال قاپید!
پیرمرد بهشتی، فرشته‌ای بود برای خودش. دل‌گنده و عاشق‌پیشه و صد‌البته هم یک‌شبه قدیس کور و کر و شل و افلیج!

من در روزهای آخر عمرش دیدم. سال‌ها نامه نوشتیم برای هم. منزوی بود و اهل فقر. زمانه داشت منگنه‌اش می‌کرد. اندوه سوگ جوانمرگی پسر تحصیلکرده‌اش را قاطی فقیر‌پیشگی‌اش کرده بود اما این‌ها مهم نبود. مهم این بود که آن مرد سلطان‌پرور، حالا داشت در خانه دخترش، یا می‌گریست و یا عبادت می‌کرد. اهل توکل بود اما هر وقت نگاهش می‌افتاد به زنش، همین‌طوری چشم‌هایش باران‌پروری می‌کرد.
حالا همان سالار رسانه‌های عصر قجری که در باشگاه کیان طهران، نابغه می‌پروراند در تنهایی‌اش غرقه گشته بود و تنها کسی که بهش سر می‌زد منصورخان بود. خود منصورخان را کسی در این فوتبال کشف نکرد چه برسد به مر‌بی‌اش -همین مربی افلیج و بی‌پناه‌اش.

خود منصورخان را کسی کشف نکرد که سوای فوتبال ملی و رعنایی و وارستگی،‌ زندگی‌اش را فدای مادر کرده بود و تا پیرانه‌‌سری، نشستن زیر سایه مادر را به همه ماه عسل‌های جهان ترجیح داده بود. «کیان» می‌توانست آرمانشهر فوتبال ما باشد. یکی مثل صدری بالای سر بچه‌ها بود که وقتی برای عمل جراحی رفت آلمان، پول طبیب و دارویش را داد به ۱۲ تا پیراهن راه‌راه که ستاره‌های پاپتی‌اش بپوشند و حظ دنیا را ببرند. بگو دیگر افسانه‌هایی در حد صدری و منصورخان کجا پیدا می‌شوند؟ حالا از من بپرس که محصول این کیان کیست؟ دو ستاره بی‌بدیل تاریخ فوتبال ایران، ابتدا در همین باشگاه چهره کردند. دو ستاره عجیب و غریب که یکیش بعدها سلطان شد و دیگری خانه‌خراب تئوری‌های سیاسی و آرمانگرایی.

یکی از بچه‌های پشت انبار گندم که بعدها ستاره فوتبال شد. یک پسرک قلمبه و «توپر» بود که با بچه‌ها شرط می‌بست و جفت‌پا می‌پرید پشت وانت هندوانه و همچون ژیمناستی قابل، با دو‌تا هندوانه در دست، دوباره جفت‌پا از پشت وانت در حال حرکت، سالم می‌پرید رو آسفالت و به گنده‌باقالی‌هایی که هنگام پریدن از پشت وانت با هندوانه به زمین می‌خوردند، علامت نشان می‌داد! ولی مشکل این بود که شب وقتی اهالی محل به پدرش-که خسته و کوفته و با دست‌هایی پینه بسته از عملگی برمی‌گشت چغلی‌اش را می‌کردند «مش‌آراز» دو‌تا کشیده می‌زد تو گوش بچه گرد و قلمبه‌اش …

خانه‌ مش‌آراز دو، سه کوچه پایین‌تر از میدون خراسون بود و پسر مش‌آراز می‌آمد و می‌ایستاد کنار زمین تمرین بچه‌های کیان و ‌آنها را با حسرت نگاه می‌کرد. یک روز آقای الهی مربی کیان به او گفت که چرا نمی‌آیی تو پسر؟ پسرک گرد و قلمبه گفت که «آقا منو بازی نمی‌دن». آقای الهی دستش را گرفت و کشید و آورد تو و وقتی منصورخان بازی او را پسندید بردش توی تیم دوم باشگاه کیان (البرز) و یکی از آن پیراهن‌های راه‌راه خوش‌قواره‌ای را که عمو‌صدری از خارج آورده بود داد دستش و اجازه‌اش را از «مش‌آراز» گرفت و چون که می‌دانست دست پدرش تنگ است از جیب خودش ۳۵‌تومان پول توجیبی گذاشت توی جیبش و به اولین سفر تیمی‌اش برد.

بچه صابون‌پزخونه هنوز ۱۸سالش نشده بود که به تیم ملی دعوت شد. ب….وقتی تمرینات فوتبال‌اش تمام می‌شد دو راه بیشتر نداشت‌، یا می‌رفت استخر شنا‌ی امجدیه و می‌پرید توی آب و با بچه‌های واترپلو کل‌کل می‌کرد و یا می‌پرید توی سالن ژیمناستیک و با بچه‌های ژیمناستیک، آفتاب مهتاب می‌رفت. همین واترپلو و ژیمناستیک و چابکی‌های هندوانه‌دزدی‌های شرورانه و دلپذیر بود که عضلاتش را ساخت. بچه گرد و قلمبه و توپر «مش‌آراز» برای خودش چنان بدن عضلانی ساخت که لنگه‌اش تو تاریخ نیامده است.

در تاریخ فوتبال ایران او تنها بازیکنی بود که در هر ده پست میدان فوتبال (غیر از گلری) بازی کرد و در هر ده پست،‌ توی تیم منتخب هفته جا گرفت! شوت‌های آدم‌کش، تنه‌های غول‌برانداز، پرش‌های وحشتناکی که با آن بدن قلمبه و کوتاهش، روی سر «سرطلایی»ها توپ می‌زد، بازی بدون توپ‌، ‌سرعت عجیب و غریب و دفاع هوشمندانه، از او چهره‌ای استثنایی ساخته بود که به‌ش‌ گفتند «تانک»! (اولین بار این لقب را آقای بهمنش بهش داد)

میدون خراسون البته همان زمان‌ها قهرمان دیگری هم داشت که پا به پای پسر مش‌آراز رشد می‌کرد. پسر مش‌احمد کله‌پز هم برای خودش توی کوچه غریبون کیا و بیایی داشت. ‌ سوم دبیرستان بود که در تیم کیان پیدایش شد و علی الهی (مربی کیان) دستش را گرفت و برد سمت چمن‌های ابدیت یعنی در اصل این عباس‌آقا داداش علی الهی بود که با پسر زاغ‌ مش‌احمد، رفیق بود و یک روز که زاغی ۱۵‌ساله را در زمین شماره سه نشان داداش‌اش داد آقای الهی گفت عجب جواهری است فوتبالش.

آن روزها علی سر هر کاری می‌رفت جیم می‌شد و باز برمی‌گشت سمت فوتبال برد‌وباختی توی کوچه. اولین کارش طلاسازی بود و نشاندن نگین روی انگشتر طلا، اما فوتبال نمی‌گذاشت او جواهر‌ساز شود! آن روزها منصورخان کاپیتان کیان بود. نیمه اول را شعاع یک -صفر برده بود که در نیمه دوم علی الهی به علی زاغی گفت برو تو. وقتی داود توپ را به علی رساند و این بچه زاغ، توپ را با یک «بذار-بکش» وارد دروازه حریف کرد، علی الهی ۲۰‌تومان بهش دستخوش داد….

نگاه نکن که پسر مامان‌نصرت، حالا میان اشراف‌زاده‌های ییلاقات لواسون قصر دارد یا بچه مش‌آراز، توی ناف پاریس برای خاطرات صابون‌پز‌خونه، زاری می‌کند. نگاه نکن صدری میرعمادی مرده است. نگاه نکن به اینکه منصورخان، دستش نمک نداشت و وقتی مربی پرسپولیس شد از همین شاگرد ناخلفش ضربه عاطفی خورد. نگاه نکن به اینکه ‌آقای الهی، اصلا معلوم نشد چه شکلی دق کرد و چرا دیگر هرگز درباره نابغه «هسته‌باز»، لام تا کام حرف نزد؟ در این خاموشی و روزه سکوت او، کتاب‌ها حرف نهفته بود. علی‌آقا الهی به گردن این فوتبال حق داشت. دو تا اسطوره تحویل این فوتبال داد ولی کسی نفهمید که او سال‌های آخر عمرش را چه جوری گذراند.

سال ۴۳ درست در هنگامی که شش شاهینی، تیم ملی را تحریم کردند آقا فکری شش جوان درست و حسابی را جایگزین‌شان کرد که پسر گرد و قلمبه مش‌آراز هم داخل آنها بود. آسمان المپیک توکیو، هنوز خاطرات سر‌داری او را به یاد دارد. اما لذیذترین خاطره بچه‌های تیر‌دوقلو و صابون‌پزخونه و انبار گندم، متعلق به زمانی است که بچه محل‌شان دروازه صهیونیست‌ها را باز کرد. آخرین روز اردیبهشت ۴۷ بود و تقریبا یک‌سال از جنگ شش روزه اعراب و رژیم صهیونیستی گذشته بود که بغض امجدیه ترکید و با پاس حسین‌آقا فرزامی، پسر «مش‌آراز» از نیمه‌های زمین، شلیکی کرد که ویسوکر (دروازه‌بان معروف صهیونیست‌ها) را به چمن خوردن(!) وا داشت. پسر زاغی کوچه غریبون در بازی‌های دسته‌جمعی گل یا پوچ، توی قهوه‌خانه‌های میدون خراسون، ‌چشم می‌دوخت به چشم بیست و چند یار حریف و ناگهان چشم سبزش در چشم مردی که گل به دستش بود توقف می‌کرد.

همه می‌گفتند عجب هوشی دارد پسر کله‌پز.آن روزها گذشت و یک روز نادر لطیفی، در خانه مش‌احمد را زد و به علی گفت که اومدم با حقوق ماهانه صد تومن ببرمت پیکان. علی می‌گوید: صد تومن؟ مگه می‌شه؟ صدددددد تومن‌ن‌ن‌؟!(آن زمان‌ها صد‌تومان پول کلانی بود) پیکان داشت می‌رفت سفر دور اروپا که رفتند هم اول آلمان از کارگران کمپانی بنز آلمان، چهار‌تا گل خوردند رفتند ایتالیا از یک تیم زاغارت آنجا هفت‌گل خوردند. رفتند لندن، از دو تیم اسکل لندنی هم ۷‌تا ۷‌تا خوردند و یک دل سیر خندیدند و برگشتند تهران که یک شب همایون و برومند رفتند در خانه مش‌احمد و چک سفید آقای عبده را گذاشتند جلوی پسر مامان‌نصرت‌.

علی بی‌حرف پیش، امضا کرد و فرداش کتونی سفید تخت‌سبزش را ورداشت و رفت زمین اکباتان و الان ۴۳‌سال است که پیراهن قرمز را چسبانده روی پوستش و از خودش جدا نمی‌کند.روزگار بازی‌های زیادی دارد. در اوج خروسخونی این دو ستاره میدون خراسون بود که علی رفت سمت فوتبال و توپ و پول و شهرت و ساحل آرامش و پسر مش‌‌آراز هم کشیده شد سمت سیاست و رفت زندون و از زندون که در‌اومد توی امجدیه دوتایی یک «فوتبال والیبالی» زدند که تا دنیا دنیاست دیوارهای امجدیه باید دهان وا کنند و از آن روزها بگویند. پسر مش‌آراز که در حبس تکیده شده بود، بازی اول را باخت اما باز رفت افتاد بدنسازی و یک‌هفته بعد آمد و انتقامش را گرفت.

هر‌چی پسر مش‌احمد سمت پول و شهرت رفت پسر مش‌‌آراز رفت سراغ آرمان‌هایش. توی همان روزها که او داشت در کنار بغاز استانبول ترانه احمد کایارا گوش می‌داد و پرواز پرندگان دریایی را می‌نگریست و تلخی غربت، نم اشکی به صورتش نشانده بود، علی آقا داشت کل شناسنامه باشگاه پرسپولیس‌اش را پشت یک وانت حمل می‌کرد و شده بود مالک‌الرقاب و سلطان سرخپوش‌ها. در همان روزها که پسر مش‌آراز در گمرک فرش پاریس، یک تنه یک کامیون فرش را خالی می‌کرد روی دوشش، پسر مش‌احمد هم داشت پرسپولیس‌اش را یک‌تنه روی دوشش حمل می‌کرد و سلطان پاپتی‌ها می‌شد.

‌از همان روزها بود که علی الهی، در خانه‌اش را به روی همه بسته بود و منصورخان داشت عین پلک چشمش از مادرش مواظبت می‌کرد و صدری میرعمادی داشت با بیماری‌های عجیب و غریبش که ناشنوایی و افلیجی و لالی و نیمه کوری فقط یک گوشه آن بود با چندرغاز حقوق بازنشستگی و در تنهایی و رنجوری مطلق‌اش، قصه زندگی‌اش را بریده بریده روی کاغذ می‌آورد. پنج مرد تاریخ‌ساز فوتبال ایران هر کدام در گوشه‌ای از این دنیای اسکل‌پرور شب‌شان را صبح می‌کردند. چهار تن از آنها دردی عمیق در چشم‌هایشان بود اما بچه کوچه غریبون، فقط و فقط داشت با پرسپولیس‌اش حال می‌کرد و صد‌البته نام مامان نصرت از دهانش نمی‌افتاد. بچه‌های کیان هر کدام در گوشه‌ای از دنیا پلاس بودند. هر کدام با دردی و آرمانی و کرشمه‌ای: -«فوتبال، اکثریتی را ذلیل می‌کند تا اقلیتی را خوشبخت سازد» به گمانم جاهای دیگر نیز چنین است!

کدخبر: ۴۴۹۵۱۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر