شاهکارهایی که از دست دادیم| آدمهای سهقران و صناری
روزنامه هفت صبح| یک: محبوب من، ای عزیزدلم / روزگاری دیگر خواهم آمد / روزی من هم مانند ابر / مانند ابر بهاری / خود را ای زیبای رعنا به تو خواهم رساند. در آن لَمحههای عشق و محبت / اسب من با سُمهای خود / از میدانهای فراخ خواهد گذشت / تا به جایی رسم که یارم زندانی است… دلم اینک به سان باغی ویران است، ویران / که اندر آن / هیچ آثار شادمانی نیست … اما روز و شب چنین نخواهد ماند
و ستارگان بر آسمان خواهند درخشید. آنگاه دوان دوان خواهم آمد / گریان و اشکریز / و آن پیمانهای فراموششده / همه را تازه خواهم کرد. از کوههای برز / از توفانهای گستاخ خواهم گذشت / و پیمانهای فراموش شده را تازه خواهم کرد…
دو: اولین بار این ترانههای بلوچی را در کتاب«آدمهای سه قران و صناری» خواندم و سراسر کتاب را قیافه دوستمحمد بلوچ (دادشاه) جلوی چشمم رژه رفته بود که شبیه سعید راد بود اما چشمهای شبقاش قلب آدم را میربود. کتابی به قلم محمود زند مقدم. به منزله نوعی توپوگرافی درباره بلوچستان که خود در دهه سی تجربهاش کرده بود. نوشته شده به سال 1336 که حتی من به شکل یک سلولی از انرژِی خفته در یک ساقه نارس درخت موز در رگهای پدرم، ورود نکرده بودم.
آقای دکتر زند مقدم در این توپوگرافی، دست به نگارش یک سفرنامه قیامت درباره بلوچستان زده بود و لحظه لحظه کتابش حال آدم را خراب و خرابتر میکرد. انگاری در سرزمینی پا گذاشته بود که هزار سال پیش در تاریخ گم شده است. در هیبت یک تبعیدگاه انتهای جهانی که هنوز بعد از گذشت 65 سال نیز چندان پیشرفتی نباید کرده باشد.
هر لحظه کتاب، هوس گریختن و پرسه زدن در مناطقی چون ایرانشهر، بمپور، هیچان و مخصوصا اسپکه را در دلم زنده میکرد اما فاقد جسارتی بودم که آدم باید آنجا در یک سفر بداهه، از سر بگذراند. من فقط میخواستم چشمهای شبق دوستمحمد و سبیلهای ایوب خان را ببینم و یک شب، فقط یک شب، به ستارهها نگاه کنم و برگردم. شاید هم ستارهها مرا به خود میخواندند و دیگر برنمیگشتم.
سه: بعدها اسم محمود زند مقدم را در کتاب «آفاق جزیره قشم» دیدم که یک توپوگرافی عظیمالجثه 660 صفحهای درباره این شهر نوشته بود. نویسندهای که همین چند روز پیش در 14 آذر 1401 از دست رفت و مردم چنان گرفتار بدبختیهای خود بودند که نفهمیدند کی آمد و کی رفت. راستش اولین بار که اسم محمود زند را بر بالای کتابی دیدم و اثرش مرا رسما از راه به در کرد «قلعه» نام داشت که شاید تنها منبع و مرجع مردمشناسی و جامعهشناسی درباره قلعه زاهدی طهران قدیم بود.
البته پیش از آن، رمان زکریا هاشمی را درباره قلعه خوانده و فحشهایش را در انبانم جمعآوری کرده بودم. اما قلعه زند کریمی از این بابت جالب بود که حتی آمار ریز سردستگان و پااندازان، فراوانی درآمدشان، تعداد مغازههای قلعه، تعداد مامان خانومها و دشتگیرها را هم دقیق آورده بود. حتی زندگینامههای چندخطی بدکارگان سوختهجهانِ قلعه را که نمونهای از مشخصات یکی از ایشان را از پشت کارت بهداشتشان چنین آورده بود؛ «شمسی… پوست ازگیلی رنگ. لال. چون شوهرش بدترکیب بوده و کتکش میزده، طلاق گرفته و در ادامه، شوفری او را گول زده و به قلعه آورده است.»
تاثیرپذیریام از کتاب محمود زند چنان بود که بعدها در دهه شصت که قلعه، دیگر ویران شده و اهالیاش در شهر رها شده بودند روزهایی بسیار به دنبال شمسی گشتم که ببینم چقدر با تجسم من از کتاب زندمقدم توفیر دارد و احتمالا چیزی دربارهاش بنویسم یا برای داستانهای سیاهم یادداشت بردارم. اما مدیر بهداشت قلعه هر قدر به دنبالش در خیابانها و خانههای آنچنانی گشت، نشانی به دست نیاورد. شمسیها گمنام آمدند و بدنام، ریق رحمت را سر کشیدند و مرا آرزو به دل، جا گذاشتند.
چهار: کتاب قلعه زند مقدم اکنون تنها مرجع باقیمانده از آن محله سیاه و وحشتناک است. منبعی که آمارش درباره میزان اعتیاد واسطگان، توزیع فراوانی سواد و درآمد خانم رئیسها و حتی تعداد مغازههای دو خیابان بنبست و موازی «قوام دفتر» و حاج عبدالمحمود، بینظیر است. حتی گزارش سرپاییاش از نمایش انتقام و شرف در تیارت خانگی قلعه، با حضور پااندازها و چرتیها و عملیها و واسطگان، چنان ابزورد است که من این تکبیتی محشرش را هرگز از خاطر نبردهام و دائم در مسترابهای عمومی با سوت بلبلی میخوانم:
الهی هر که بدخواه وطن شد در به در گردد / به زیر چاقوی مشرجب خونش هدر گردد.