شاخ به شاخ شدن استاد فقط به دلیل نگاه کردن!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا به نظر من، این آماری که هر از گاهی از نزاعهای خیابانی منتشر میشود، خیلی قابل استناد نیست چون تعداد بسیار بالایی از این درگیریهای خیابانی، هیچ جا ثبت نمیشود و به مانند یک مسئله عادیِ زندگی در خیابانها جاریست و از مناظر زیبای شهریِ هر روزه ما محسوب میشود… این گونه نزاعها، دلایل مختلفی دارند که در این مقال، به یکی از مهمترینِ آنها میپردازم:
یادمه تابستان یک سالی در دوران زیبا و آرامش بخشِ بلوغ، فقط به دلیل رنگِ لباسهای کونگفو که مشکی بود و به نظر خیلی خفن میاومد، رفتم و ثبتنام کردم… آقا، بسیار استاد گرانقدری داشتیم… ایشون برخلاف تصوری که همه ما از اندام یک استاد کونگفو داریم، بسیار فربه بودند و خیلی سریع هم به نفس نفس میافتادند. بنابراین خیلی خودشان را خسته نمیکردند و بیشتر تمایل داشتند که به فعالیتهای ما فقط نظارت کنند…
مثلا یکی از چیزهایی که ایشون خیلی اصرار داشتند، این بود که ما یک ماهه بتوانیم پاهایمان را ۱۸۰درجه باز کنیم ولی خودشان در همان حد ۹۰درجه رو به ما نشان میدادند و میفرمودند که:«الان بدنم گرم نیست…»کلا بدنشان هیچ وقت گرم نبود ولی با پشتکار، بدن همه ما نوجوانان جویای نام را در عرض ۱۰ دقیقه گرم میکرد و میانداخت به جون همدیگه…
بگذریم حالا… ایشون به دلیل اضافه وزن و تجمع چربی در شکم و پهلوها، معمولا روی صندلی مینشستند که خدای نکرده به قلبشون فشاری نیاد و فقط به صورت شفاهی ما را راهنمایی میکردند… از عادات بسیار نیکویی هم که داشتند، این بود که آخر کلاس، به مانند مکتبخانههای قدیم، همه را مینشاندند و همانطور که دستانشان را بر روی شکم قلاب میکردند و شستهای فربهشان را دور هم میچرخوندند، نصیحتمان میکردند و در باب جوانمردی و گذشت، بسیار سخنرانی میکردند و حکایتها میفرمودند…
یادمه همیشه میگفت که الکی با کسی درگیر نشین و از فنونی که اینجا یاد میگیرین، هیچوقت در کوچه و خیابون استفاده نکنید و سرتون پایین باشه و مثل درخت پر بار باشین و با ادب باشین و از این حرفها که همه حفظیم…برخلاف کونگفو، به سخن بسیار مسلط بود و اصطلاحا دهان گرمی هم داشت… یه جوری حرف میزد که هر دفعه بعد از اتمام حرفهاش، احساس میکردیم در حد بروسلی هستیم و فقط از روی مهر و شفقت و ادب است که با کسی گلاویز نمیشویم… خلاصه که خیلی حس خوبی بود…
استاد سنگین وزن عزیزمون، با اون لپهای گل انداختهاش برای من مظهری از شرافت شده بود…آخرهای تابستان بود که استاد، بزرگترین درس زندگی رو به من داد… و آن هم زمانی بود که ایشون را در خیابان زیارت کردم… البته نه در همان کسوت همیشگی… راستش در حالی دیدمش که همچون وزنهبرداران سنگین وزن، بنده خدایی را روی دست بلند کرده بود و در هوا میچرخاند… استاد تپل عزیزم، در اون لحظات از الفاظ و کلماتی استفاده میکردند که بنده تا به آن روز به گوشم نخورده بود و به واسطه ادبِ استاد، آشنا شدم…
البته تا به امروز موردی هم پیش نیومده که استفاده کنم ولی بالاخره با این وجهه از ادبیات فارسی هم آشنا شدم که در هیچ کتاب و ماخذی وجود ندارد و فرصت گرانبهایی بود بالاخره…همانطور که با دهانی باز به استاد نگاه میکردم، متوجه شدم که اتفاقا دلیل این دعوای خیابانی هم بسیار حیثیتی بوده… بعد از اینکه طرف نگون بخت را به زمین کوبیدند، فرمودند که:- « هی نیگا میکنه… هی نیگا میکنه…»
و من متوجه شدم که اون آقا فقط نگاه کرده بودند که به این روز افتادند…بعید میدونم که مراکز آمارگیریِ نزاعهای خیابانی، آمارِ این شاخ به شاخ شدنهایی که به دلیلِ «نیگا کردن» اتفاق میفته رو داشته باشه…