سوژه هفته علی دایی؛ یک نایلون مشکی پر از هزاری
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | علی دایی چه تاثیری در زندگی من دارد؟ هیچ. یا چیزی از هیچ کمتر و بیشتر. منی که نه توانستم از شجاعتش بهره بگیرم که امری توارثی و فطری است، نه از طالعش که اقبال و پیشانینوشت هر کس را جدا سرشتهاند. طبیعتا ریاضتها و زحماتی هم که در عمرش کشیده با روحیه خموده و تنبلوار من سازگار نیست و قد و قامتش هم که سرچشمه از پدرش آقاابوالفضل و مادرش امینهخانم دارد به کوتولگی من شباهتی ندارد.
البته ما هر دو رسوم مشترکی را پشت سر گذاشتهایم. مثلا مادر من هم مثل امینهخانم، قرآن کوچک جیبی را به عنوان عیدی هفتسالگی در جیبم گذاشته تا نگهدارم باشد. فقط محلههامان فرق داشت. او از خیرال اردبیل میآمد من از ششگلان تبریز. در گوش من هم همان قصههای ناب شجاعدلیهای کوراوغلی و قاچاق نبی و خانچوپان را خوانده بودند که در گوش کودکی او زمزمه کرده بودند. اگر او در دانشگاه درس خواند، دوره دانشگاهی ما به انقلاب فرهنگی خورد و تلف شدیم.
اگر او سیزده به درها ییلاق میرفت پدربزرگ من طرلان در همه تابستانها با اسبها و رمههایش در ییلاقهای ساوالان بود. اگر او از همان هنگام که پایش به تهران رسید و اولین گلهایش را زد در زبان تماشاگران امجدیه «سلطان علی بربری» خوانده شد من بیچاره که از همان ورودم به تحریریه کیهان ورزشی به سردار بربریها شهرت یافتم. او اهل کمالات بود و من اهل تناقصات. من تنها از یک چیزش در آن اوایل خوشم نمیآمد که آنهم دهانبینیاش بود. در مقابل خناسانی عوضی که او را برای شهر خود مصادره کرده بودند. امیدوارم با گذشت سنش، این یک خصلت زشت را هم نداشته باشد.
بگذارید راحت بگویم که او اگرچه ابرقهرمان محبوب تمام عمرم نیست و نخواهد بود اما خوب یک مویاش را به خیلیها نمیدهم که در این فوتبالفارسی کثافتکاریها کردهاند. من اولش پیش از آنکه دل به فوتبال دایی و خوشپرشیهایش ببندم عاشق اصالت پدربزرگش شده بودم و خوشحالم که ژن آن مرد اسبسوار در رگهای علیآقا جاری است. همان چاپار خستهجان دشت مغان که در روزگار قدیم، مکتوبات و امانتیهای مردم منطقه را به دستشان میرساند و هنگامی که رضاخان دستور به صدور سجلاحوال و نام فامیلی برای مردم کشور داد کارمندان اداره ثبتاحوال منطقه اردبیل هم فامیل او را به دلیل آنکه در میان مردم آن سامان به «دایی» معروف بود به نام دایی مزین کرد.
همچنان که خیلیها هم عمواوغلی و خالهاوغلی را جلوی نامخانوادگیشان گذاشتند. حالا گاهی وقتها یعنی هر زمان که نام علی دایی در جامعه میدرخشد به خود میگویم که آخیش کاش دایی ازلی، نامهبر محبوب آذربایجانی زنده بود و از دور نگاهی به زندگی نوهاش میانداخت چشمان نرگسیاش لبریز از غرور میشد؛ تماشای یک موجود پرافتخار، باشرف، خودآموخته، مستقل، خوشغیرت و البته گاهی هم پرخاشگر و دهنبین که ثروتش هزار اللهاکبر از آسمان بالا میرود و گاهی که همشهریهای ندیدبدیدم به تهران میآیند بعضیهاشان در تهرانگردیهایشان سری هم به دورنمای منزل او در کامرانیه میزنند و انگار که از میراث فرهنگیشان شاه اسماعیل صفوی بازدید کنند هنگام بازگشت به خانه و دیار خود، از امکانات فضایی و اتوپیایی و فولاتوماتیکی زندگی او داستانها میسرایند که دهان آدم باز میماند!
این که مثلا او برای ماشیناش هم آسانسور لاکچری دارد و اینکه مثلا کابینتها و حتی هاونگ و چکش منزلش در برج رُمارزیدنت هم از طلاست و امکاناتی دارد که رئیسجمهور السالوادور ندارد! میدانم که این فربهسازیها ریشه در خوشدلیهای اسطورهسازی در جوامع ناکام دارد و آدم بیشتر از آنکه به سادهدلیها و فانتزیبازیهای چنین مردمانی بخندد، خدا را هزارمرتبه شکر میکند که دست قهرمان به دهانش میرسد. لابد اگر مثل خیلی از ستارههای قدیمی در کنار جوی افتاده بود یا در گاراژی زندگی سگی داشت خوب بود؟
همین که علی دایی با تمام عزتنفساش تبدیل به یک رضازاده دیگر نشد من در سرش میگردم. تشخص جوامع ناکام و آشوبزده و مالیخولیایی در این است که دوست دارند همه را پایین بکشند تا همقد خود کنند. اما دایی همچنان سر به آسمان میساید و البته گذشتهاش را هم فراموش نکرده که وقتی اولین پاداش فوتبالبازیاش در رده جوانان آذربایجانی را در یک نایلون مشکی از بویوکآقا صباغ گرفت روی چشمش گذاشت. خدا دخترش را خوشبخت کند و روح داییبزرگه مردمان دشت مغان را رحمت. بیش رحمت.
اگر فکر میکنی مطلب خیلی شخصی شد و من به جای اینکه تاثیر علی دایی بر ما را هدف گرفته باشم تاثیرات او بر فردیت خود را نشانه کردهام پس بگذارید این یک تکه را هم اضافه کنم که تاثیر او بر جامعه ایرانی اگر فقط همین باشد که جوانان پیراموننشین بیپشت و پناه به این باور برسند که آدمی میتواند از محله خیرال به دلپذیرترین قلههای جهان برسد پس او ماموریت خود را به نحو احسن انجام داده است.
یعنی اگر تنها یک چوپان در دشت مغان به این امید برسد که دنیا گاهی میتواند با جنگیدن به محل گردنفرازی آدمیان حاشیهنشین تبدیل شود او کارش را کرده است. من عکس تختی را در جاهایی دیدهام که عمرا نمیتوانستم مجسم کنم. یکبار در ولگردیهایم برای مردمشناسی ایلیاتی در دهه شصت، به سیاهچادری در دشتهای دور فارس برخوردم که مردی با سبیلهای دستهدوچرخهای چنان از تمدن دور افتاده بود که با تفنگ در پشت بام خانهاش سنگر گرفته بود و مگسکاش را به سمت ما گرفته بود که به جیپ کیهان شلیک کند.
وقتی دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم از سنگر بیرون آمد و گفت مگر برای مصادره نفتهایی که در زیر چادر من شناسایی شده نیامدهاید؟ این چاه نفت تعلق به خودم دارد. آن روز لابد کار خدا بود که مهرم به دلش نشست و باهم دوست شدیم. مرا به دور منقلش دعوت کرد و همان لحظه از دیدن عکس کوچک غلامرضا تختی بر دیوار حیرتزده شدم. این را میشناسی؟ گفت آره آقاتختی ست. حالا مطمئنم عکس علی دایی را هم کنار تختیاش زده است. خدا اینطوری آدم را بغل میکند و از پیشانیاش میبوسد.