داستان الهامبخش پریسا و شروع یک زندگی تازه
روزنامه هفت صبح، هانیه درویش | ۱۸سالگی میتواند آغاز یک زندگی جدید باشد. آغاز رسیدن به استقلال، هدف گذاری، جان دادن به رویاهایی که از کودکی در سر میپرورانیم. اما ۱۸سالگی پریسا با یک تصادف شروع شد؛ تصادفی که زندگی او را تحتالشعاع قرار داد و باعث شد تقریبا او ۹سال دست از زندگی کردن بکشد. این عزلت و گوشه نشینی میتوانست بیشتر هم شود اما این بار یک اتفاق دیگر باعث شد پریسا به زندگی برگردد. او سارا عبدالمالکی، عضو تیم ملی راگبی بانوان ایران را دید که بعد از تصادفی سنگین با وجود قطع نخاع شدن هنوز دختری امیدوار و سرزنده است و این اتفاق در زندگی او تنها باعث شده به جای راگبی ، قایقرانی کند. در این گزارش با پریسا دینی و زندگیاش بیشتر آشنا شوید.
پریسا دینی متولد ۱۳۶۹ است. از کودکی مثل بیشتر بچههای آن دوران دوست داشت دکتر شود و با این رویا بزرگ شد اما دست روزگار سرنوشت را برایش جور دیگری رقم زده بود. بهمن سال ۸۷ وقتی تازه وارد ۱۸سالگی شده بود به همراه خانوادهاش در حال خریدهای عید بود که ماشینی که آنها مسافرش بودند با یک نیسان شاخ به شاخ میشود و بیشترین آسیب را پریسای ۱۸ساله میبیند.
او از ماشین به بیرون پرت میشود و به علت شدت سانحه به کما میرود. او در رابطه با صدماتی که به صورتش وارد شده میگوید: وقتی به بیرون پرت شدم ضربه محکمی به صورت من وارد که باعث شد صورتم از وسط یعنی از نوک بینی تا وسط سر باز شود و همین باعث شد بینیام از بین برود، حفره چشم و استخوان جمجمهام خرد شود ، عصب بینایی و عصب پلک چپم از بین برود و سه تا از دندانهایم بشکند. من یک سال در کما بودم و یک روز با هوشیاری ۶۰ چشمانم را باز کردم و آنجا زندگی با طعم و رنگ دیگری که تا مدتها تلخ و تیره بود برایم شروع شد.»
اتفاقات بد از همان بیمارستان شروع شد. وقتی که او قرار نبود خودش را با آن سر و وضع در آینه ببیند اما به دلیل بیاحتیاطی و بیملاحظگی پرستاران در حین انتقال به بخشی دیگر پریسا خودش را در آینه میبیند و شوک بزرگی به بدنش وارد میشود. او از آن روزهای تلخ اینچنین یاد میکند:
« پزشکان به پدر و مادرم تاکید کرده بودند که من نباید خودم را در آینه ببینم اما ایکاش این را به پرستاران هم تاکید میکردند. آن روز وقتی خودم را با موهای تراشیده، صورتی ورم کرده و پیشانی و چشمانی بخیه خورده دیدم دنیا روی سرم خراب شد. خودم را نمیشناختم و نمیدانستم با این صورت که دیگر صورت آن پریسای قبل نبود چطور میخواهم زندگی کنم و به اهداف و آرزوهایم برسم.
بعد از آن از همه آدمها دوری میکردم، حتی اگر کسی به ملاقاتم میآمد از زیر پتو بیرون نمیآمدم . روی صورتم عملهایی مثل استخوان سازی جمجمه قسمت پیشانی با تیتانیوم اسفنجی، ترمیم بینی و ایمپلنت دندان انجام شد ولی برای عصب چشم و پلک هیچ عمل و درمانی وجود نداشت و ندارد و من باید با همین صورت و چشم در اجتماع حضور پیدا میکردم.
سالها خانهنشین بود. از نگاه مردم، نحوه برخورد و سوالاتشان میترسید. حتی یک پیج اینستاگرام راهاندازی کرد اما بعد از گذشت دو سال از ساخت پیج تنها عکس طبیعت در آن میگذاشت و از خودش رونمایی نمیکرد. تا اینکه خیلی اتفاقی در همان اینستاگرام عکسی از سارا عبدالمالکی دید. سارا عبدالمالکی عضو تیم ملی راگبی ایران که حالا روی یک صندلی چرخ دار مینشیند.
پریسا آن لحظه خاص و اتفاقات بعدش را اینچنین تعریف میکند:« عکس سارا را دیدم، اول نمیشناختمش اما با دیدن شرایطش کنجکاو و وارد پیجش شدم. او سال ۹۲ با یک تصادف قطع نخاع شده بود و حالا یعنی سال ۹۶ با روحیهای وصف نشدنی دنبال هدفهای جدیدش بود. اما من بعد از گذشت ۹ سال از تصادف هنوز شرایط جدیدم را نپذیرفته بودم و با ریختن موهایم روی یک طرف صورتم و با نگذاشتن عکس در پیجم خودم را از دید مردم پنهان میکردم.
او واقعا یک قهرمان بود . دلم میخواست به او پیام بدهم ولی فکر میکردم او حتی پیامم را سین هم نخواهد کرد. اما پیام دادم و نیم ساعت بعد او جوابم را داد. عکسهایی از من خواست، با من حرف زد. حرفهایی که پیش از این خیلیها از جمله پدر و مادرم به من میزدند اما شنیدن این حرفها از کسی که خودش در چنین شرایطی است واقعا دنیایم را تکان داد.
من آن روز به همراه خانوادهام در مشهد و در حرم امام رضا بودم. سارا از من خواست همین امشب عکسی با صورت کامل از خودم بندازم و در اینستاگرام پست کنم. این کار برایم خیلی سخت بود ولی آن شب با قدرتی که خدا از طریق سارا به من داده بود توانستم این کار را انجام دهم.»
دقیقا از همان روز دنیا برای پریسا جای بهتری برای زندگی شد. او توانست بدون پوشاندن صورتش در اجتماع حاضر شود ولی این بار آنقدر قوی شده بود که در برابر برخوردهای مختلف مردم فقط لبخند بزند. او میگوید:« سارا بهم قول داد که دوستای زیادی پیدا میکنم و همه دوستم خواهند داشت و به تو کمک میکنن که قوی تر ادامه بدی و محکم بشی و تو هم باعث حس خوب مردم میشی مثل من که به تو حس خوب دادم که خواستی خودت رو دوست داشته باشی و دقیقا همین هم شد و همینطور دوستام بیشتر و بیشتر شدن و محبوب شدم.»
او هم اکنون دانشجوی رشته روانشناسی است و خودش میگوید روانشناس یعنی روان ساز. یعنی حتی اگر در این حرفه شاغل هم نشوی بتوانی در زندگی خود و اطرافیانت تاثیر مثبت بگذاری. او در آخر میگوید:« من اینقدر خدارو نمیشناختم و باهاش رفیق نبودم شاید لایق این بودم که اینجوری به خدا به مردم به طبیعت به خودم نزدیک بشوم و من خوشبختم الان چون فهمم درکم شخصیتم جوریه که خدا با لحظه لحظه زندگیام کاملش کرد
خیلیها بهم میگن چه جوری خودتو دوست داری منم میگم من خودمو بچه خودم میدونم و هیچ مادری از بچه حتی زشتش هم بدش نمیاد عاشقشه پس همیشه مادر خودت باش با خودت حرف بزن صورتتو نوازش کن دستاتو نوازش کن خودت رو دوست داشته باش و نگذار هیچوقت این بچه آسیب ببینه و از بدیها و منفیها دورش کن و بهش بگو که تو زیباترینی.»