سردارها و سلطانهای پنالتی خرابکن
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: سردار پشت «تپه گچی» ایستاده است. لحظه نابی است. پنالتی مقابل امارات. من این لحظه اما نه به گل شدنش فکر میکنم نه مهارش. بلکه یک عمر خاطرات پنالتی، مرا از من ربوده است. یک لحظه جای سردار را با پروین عوض میکنم که در مانیل ۱۸۷۰ پنالتی را خراب کرد و شب را تا خود صبح گریست. یک لحظه یاد اوزه بیو افتادهام که تصمیم گرفته پنالتی را اگر گل کند برود صورت گلر مقابل را ببوسد. یک لحظه یاد داییاوغلی افتادهام که در بازی دوستانه با تیم ملی در باغشمال، توپ را زده بغلش و فریاد زده که «آقا ما تو تبریز قانون پنالت نداریم. پنالتی نامردی است». یک لحظه تصویر سردار، فیداوت شده و جایش پروین نشسته. اوزهبیو. داییاوغلی. قلیچ. مجتبی. احمد عابد و بقیه اشرار و گردنکشان و سوگلیهای جهان.
دو: پروین اگر در تمام زندگیاش یک شب را تا صبح به خاطر فوتبال گریسته باشد، همان مربوط به همین هدر دادن پنالتیاش در فیلیپین است، وگرنه او را فوتبال هرگز به گریه نیانداخت. سلطان اولین اشک ورزشیاش را در همین اولین مسافرتش تجربه کرد که با تیم ملی جوانان ایران به مانیل پایتخت فیلیپین (۱۳۴۹) رفت. اولین گریه و زاری شبانه. گیرم اصلا به او گریه نمیآید. بازی حساس جوانان ایران و کرهجنوبی در مرحله یکچهارم نهایی، یک بر صفر به سود حریف بود که در اواخر مسابقه ناگهان یک پنالتی به سود ایران حاصل شد. طفلی غلامحسین مظلومی با شوق و ذوق دوید توپ را برداشت توی دستش که برود زارپ پنالتی را بزند حکما اما مستر رایکوف یک چیزیاش شده بود که همان دم از روی نیمکت داد زد که «توپ را بدهید علی، بدهید علی.»
پروین که هیچ رقم آمادگی پنالتی زدن نداشت، دست و پایش شروع کرد به لرزیدن. این اولین و آخرین لرزش اوست اما رویش نمیشود بگوید «من آمادگی ندارم مستر. بگذارید همان غلام بزند که توپ را با شوق و ذوق برداشته دستش.» بعدها برایمان تعریف کرد «از بس که ترس و لرز داشتم، از بس که قدرت پنالتی زدن نداشتم، همانطور که خودم حدس میزدم توپ را زدم اوت. ایران یک بر صفر باخت و حذف شد و من از سر شب تا خود صبح، یک نفس زاری کردم و گریستم.»
سه: باختن به کره مصیبت نبود اما فاجعه اصلی از آنجا آغاز شد که کنفدراسیون فوتبال آسیا تیم ایران را به دلیل استفاده از شش بازیکن صغر سنّی از فیلیپین اخراج کرد. در حالی که بازیکنان بقیه تیمها با حداکثر ۱۹ سال سن به مانیل آمده بودند، ماشاالله اشتهای دستاندرکاران فوتبال ایران آنقدر زیاد بود که با شش بازیکن تقلبی به فیلیپین رفتند و رسوا شدند. در این بازیها فریدون و اکبر و سلطون ۲۳ ساله را به جای جوانان جا زدند و منصور ۲۲ ساله که سه سال بود از دروازه تیم زیر ۲۰ سال ایران دفاع میکرد! کم نبود، تازه توی سجل مسعود و محمود هم دستکاری کردند.
بدبختی اما از آنجا آغاز شد که سفارت ایران در فیلیپین بعد از اطلاع از قضایا به ویژه از آنجا که رئیس کنفدراسیون آسیا هم با شاه ایران رفاقتی دورادور داشت، نامه اعتراضآمیزی به دربار فرستاد و خواستار برخورد با این آبرویزی شد. حالا نهتنها مجبور بودند رایکوف بدبخت را سیبل کنند و از بالاسر تیم بردارند که حتی دامنه رسوایی دامن رئیس ورزش مملکت و رئیس فدراسیون فوتبال را هم گرفت و هر دو برکنار شدند. مستر رایکوف البته آنقدر کاربلد بود که همان سال آمد و تاج را قهرمان باشگاههای آسیا کرد اما بقیه زدند به گاراژ و دیگر چشم ایرانیها آنقدر از صغر سنی ترسید که حشمت با دستچین کردن یک تیم پاک، چهار سال متوالی قهرمان جوانان آسیا شد.
درس پنالتی مانیل اما چنان در ذهن پروین رسوب کرد که او در دوران مربیگریاش هرگز کسی را پیشاپیش برای زدن پنالتی مامور نکرد و به کسی هم برای زدن پنالتی اجبار نکرد. بلکه هر وقت که تیمش صاحب ضربه پنالتی شد، همان لحظه به نسبت آمادگی روانی بازیکنانش و تسلط آنها، با چشمکش یا اشاره انگشت سبابهاش، پنالتیزن تیم را سمت «تپه گچی» فرستاد. او اگر در طول ۶۰ سال حضورش در فوتبال فقط یک شب گریسته باشد، همین یک شب سیاه مانیل بود.
چهار: ضربه پنجشنبه سردار مقابل امارات اگرچه واقعا بد زده شد اما در این فوتبال صدساله، چه سردارها و سلطانها که پنالتی خراب کرده و به خاک سیاه نشستند. لابد چشمهای مجتبی را بعد از آن پنالتی مضحکش در جام ملتهای آسیا ۱۹۹۶ به یاد دارید که لبخند تلخش تا ابد به صورتش ماسید. آن روز برای من از آب زلال واضحتر بود که او در مواجهه با آخرین تراژدی زندگیاش خواهد خندید. خندهای که ۱۰ تا سور به گریه ناچارانه میزد. آن لحظه البته مجتبی بیشتر از آنکه به ما و دوربین بخندد، به طالعش خندید که همیشه بلد بود او را سربزنگاه بازیهای بزرگ، بازی دهد.
چند ساعتی بعد از آن پنالتی بیچارهکننده که حمله سراسری رسانهها به خنده ملیحش آغاز شد و او را همچون گربهای بینوا لب ناودان گیر انداختند، با مهدی سمت شرایتون دوبی رفتیم تا مجی را در اردوی تیم ملی دلداری دهیم. با اینکه هنوز خودش را از چشم مایلی پنهان میکرد و هر ایرانی که از دور میدید، عینک دودیاش را به چشمش محکمتر میکرد که فحشخورش ملس نشود اما قرمزی موجود در سفیدی چشمانش، لو میداد که لابد پیش پای ما، رفته توی مستراب طلایی هتل مجلل دوبی گریسته است و سیفون را به سر و صورت این زندگی ناحق کشیده باشد.
پنج: قصه پنارت یا پنالت یا همین پنالتی که به زبان شما بهتر میآید از اول در این مملکت با اما و اگر و اشک و آه آغاز شد. اولینبار که علیه فلسفه پنالتی در ایران شورش به پا شد در بازی تیم ملی ایران با کلنی تبریز به داوری سعید صدری بود. سعید بعدها در روزگار پیری در خانه مجردی من تعریف کرد که «آقا من خطا کردم علیه تیم شهر شما یک پنارت گرفتم نمیدانی چه هنگامهای برپا شد. خدابیامرز حبیب داییاوغلو ستاره ملیپوشتان، رفت توپ را گذاشت زیربغلش و بازی نیمهتمام ماند.
تبریزیها پنالتی را جزو قوانین مسلم بازی فوتبال قبول نداشتند. رئیس هیات تبریز با عصبانیت داد میزد که «ما در تبریز چیزی به اسم پنالت نداریم. اینجا بازی مردانه است.» آخرش نهتنها میانجیگری عزیز اصلی که رفت از بلندگو گفت «بچهها من خودم همشهری شما هستم، بالاغیرتا اجازه بدهید پنالتی را بزنند من قول میدهم به اوت بزنند.» مورد موافقت قرار نگرفت که حتی استاندار و فرماندار هم از جایگاه آمدند پایین و شروع کردند به مجادله با سعید صدری. سعید از خنده غش میکرد و میگفت «آقا آن بازی نیمهتمام ماند اما تبریزیها دائم میگفتند ما همانایم که با تیم ملی مساوی کردیم.»
شش: سعیدخان صدری آن شب آنقدرها هم خندید و آنقدر تیکه انداخت به ما، البته اعتراف هم کرد که خودش آنقدر عاشق پنالتی گرفتن بود که دوست داشت از دقیقه ۸۰ به بعد، هرچه توی چنتهاش هست پنالتی بگیرد! اصلا شاید رکورد پنالتی گرفتن در یک بازی در تاریخ فوتبال ایران و جهان هم متعلق به همین سعیدجان باشد که در یک بازی شش پنالتی گرفت. البته قبل از او، آقای محمودپور (داور کشتی) نیز یک بار چنین تجربهای داشت و در بازی تیمهای شهباز و شرق از سری مسابقات باشگاههای تهران در دهه ۳۰، هر حرکت بوداری که از هر بازیکنی دید اعلام پنالت کرد. او هم دقیقا شش تا پنالتی گرفت! اما باز پیمانهاش ناقص بود که در آخرین لحظات بازی، یک پنالتی مسلم نیز رخ داد که از آن بیتفاوت گذاشت. تماشاگران فغان و فریاد زدند که «آقای محمودپور پنالت پنالت!» و او هم بازی را متوقف کرد و در هیبت یک قاضی دادگستری رفت سمتشان و گفت: «همین حالا ۶ تا پنالتی گرفتم. بستان نیست؟!»
هفت: البته ما پنالتیزن داریم تا پنالتیزن و پنالتیگیر داریم تا پنالتیگیر. من هنوز عاشق آن صحنه پنالتیام که اوزه بیو -پلنگ سیاه موزامبیک- در ویمبلی پشت نقطه پنالتی ایستاد و در برابرش نیز موجودی افسانهای چون یاشین ملقب به «عنکبوت زرد»، زیر تیر افقی دروازهاش جا خوش کرد. یاشین با آن کلاه معروفش، خیره در پلنگ مشکی بود و پلنگ مشکی از فرط شرم نمیتوانست چشم در چشم او بدوزد. سرش را پایین انداخت و با کمی دورخیز توپ را گل کرد.
سکانس پایانی این داستان آنقدر افسونگر بود که مرا تا مدتها خر کرده بود؛ آن صحنه که اوزهبیو بعد از گل کردن توپش به سوی یاشین دوید، فروتنانه دست او را فشرد و از اینکه دروازهاش را فرو ریخته اظهار شرم کرد. پرتغال آن سال روی سکوی سوم ویمبلی ایستاد اما تمام عالم فهمید که هر ستارهای که در مقابل دروازه لئو یاشین پشت نقطه پنالتی ایستاده، پیشاپیش زهلهترک شده است. این تنها اوزه بیو نبود که در سیاهه افتخاراتش گل زدن به یاشین را پرافتخارتر از فتح کاپ جامجهانی میدانست، بلکه این منم که هنوز چشمهای ظلمت زده او را با چشمهای هراسان مجی تاخت زدهام.
هشت: مثل پنالتی پنجشنبه سردار که او را به غمگینترین مرد اردوی شادمان تیم ملی در دوبی تبدیل کرد البته داستان پنالتیها همیشه هم تراژیک نیست و همیشه هم به بیچاره شدن ملتی نیانجامیده است. بلکه گاه پشت همین «تپههای گچی» یکجور کمدیهای وودی آلنی رخ داده و در حافظه ما جاخوش کرده است. مثل داستان احمدرضا عابدزاده که برخلاف دیگر دروازهبانان که معمولا سعی میکنند ذهن زننده پنالتی را بازیخوانی کنند، او سعی میکرد پنالتیزن مقابل را با ایما و اشارهها و عملیات روانیاش نابود کند.
یک بار برایم تعریف کرد که وقتی در بازی با قطریها حریف صاحب یک پنالتی شد و ستارهشان آمد پشت توپ ایستاد، احمدرضا بعد از کلی بالا پریدن و ایما و اشارههای مخرب، ناگهان چیزی به خاطرش رسید. در نهایت خونسردی رو کرده بود به طرف که داشت آماده پنالتی زدن میشد و خیلی جدی گفته بود «مستر! پلیز! بند کفشهات بازه» بازیکن گول خورد و سرش به سمت پایین رفت و بند کفشاش را نگاه کرد اما به ثانیهای رنگش شد عین گچ. فهمید که احمدرضا ایستگاهش را گرفته است. لابد خبر دارید سرنوشت آن توپ و آن پنالتی چه شد؟ هیچ آغوشی اندازه بغل احمدرضا، امن نیست!
۹ : من البته غیر از داستان احمد، از یک پنالتی دیگر هم عمری لذت بردهام. روزی که قلیچ در جام تختجمشید به برق شیراز پنالتی زد. هنوز قشقرق و فغان کاکوها از دست داور که به نشانه پنالتی بادآورده در سوتش دمیده بود در آسمانها پرپر میزد و داور هم البته نسبت به تصمیمش آنقدر مطمئن بود که به ناله و نفرین و فحش و فضاحت تماشاگران شیرازی اهمیتی قائل نبود. ناگهان قلیچ با خونسردی پشت توپ ایستاد و یکجوری پنالتیاش را خراب کرد که کاکوها افتادند به قربانصدقه مردانگیاش. انگار این پنالتی ناحق هم نمونهای از تحقق عدالت اجتماعی باید باشد که تا بیرون نزدهای، چریک نمیشوی.