سخنرانی در باب عشق و زندگی، کولر و نسل شِرتیپِرتی
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا دیروز، روز مراسم آیینی راه انداختن کولر در پشتبام بود و من هم طبق معمول هر سال، تا جاییکه تونستم و تا دقیقه ۹۰، از زیرش در رفتم. بلکه اتفاقی بیفته در این نظام طبیعت. چه میدونم… مثلا هوا سرد شه و برف بیاد. یا گسل تهران فعال شه و جان بهجان آفرین تسلیم کنم. یا اگر هم زنده موندم، برم تو چادرهای امداد، زندگی کنم و با بادبزن، خودمو باد بزنم. خلاصه که کولر درست نکنم.
البته، کاری که من معمولا انجام میدم، فقط اینه که میرم شیر آب رو باز میکنم و شروع میکنم به نگاه کردن و خیلی به دل جزئیات ورود نمیکنم که شَر نشه. تا موقعی هم که با هر بدبختی و سروصدایی، یه نسیمی از توی این کانالها بیاد تو خونه، راضی و خشنود هستم.
خلاصه، با لعنت و نفرین به زمین و زمان رفتم پشتبام که دیدم یکی از همسایگان عزیز هم، مراسم کولر سازونشون با بنده تلاقی کرده.
آقایی حدودا ۷۰ساله، بهشدت علاقهمند به زندگی، پرحوصله، لج دربیار، منظم و تمیز و تو مخ.
بسیار انسان متشخصی هستن ایشون و دقیقا بهخاطر همین صفات حسنه، کلا حذر دارم از برخورد باهاش. اینقدر حوصله داره که حوصله آدم سر میره.همین که وارد پشتبام شدم و زیارتشون کردم، تا اومدم بگم: «عجب غلطی کردم» و برگردم، منو دید…
- «بهبه… چه سعادتی… بیا… بیا ببین چه آفتابیه»/ «بله… همچین تا جیگر آدمو میسوزونه…»/ «اومدی کولرتو درست کنی؟»/ «خراب نیست… همین شیر آبشو باز میکنم بره پی کارش…»
همچین یهو قد راست کرد که انگار بهش فحش دادم… «شُستی داخلشو؟»/ «نه»/ «پوشال عوض کردی؟»/ «نه»/ «سینی زیرشو چک کردی؟»/ «نه»یه سرفهای کرد و فکر کنم با خودش گفت این یه دونه نماینده از این نسل لاابالی رو همین الان باید آدم کنم… چون دستاش کثیف بود، با پشت مچ دستش، عینکش رو مرتب کرد رو صورتش و شروع کرد:
- «ببین پسرم. شماها همه کاراتون همینجوره، شِرتی پِرتیه. اصلا حالیتون نیست. بیا از همین الان شروع کن… از همین الان یاد بگیر کارها رو درست انجام بدی… لذت ببر از لحظه لحظه زندگیت… از لمس این پوشالهای خیس، لذت ببر… با عشق کولرتو درست کن… با عشق تمیزش کن… با عشق، تسمه رو سفت کن…»خلاصه هر کار نفرتانگیزی رو گفت بیا همین الان با عشق انجام بده. خیلی سعی کردم در وسط این جهنم، خیلی با عشق جیم شم. ولی نشد که نشد…
سخنرانیش که تموم شد، کولر خودشو که دل و جیگرش وسط پشتبام بود رو ول کرد، اومد سر وقت کولر من… هر چقدر به جان زن و بچهاش، قسمش دادم و بهپاش افتادم که همین یهدفعه منو ببخشه و بیخیال بشه، نشد که نشد و باز کرد کولر خونه من رو…
- «این چه وضعیه آخه… این چه وضعیه آخه… این چه وضعیه آخه…»
قسمت دوم سخنرانی در باب عشق و زندگی، کولر، نسل شِرتیپِرتی، با کلماتی بهمراتب تندتر و توهینآمیزتر شروع شد. آخرش هم گفت: «خوشحالم که لااقل عرق شرم نشست رو پیشونیت…» عرقهای شرم رو پاک کردم و دیدم که تنها راه نجات اینه که هرچه سریعتر تموم کنیم این مصیبت رو..
- «شما کاملا درست میگی… منم الان متحول شدم یهو… بفرمایین چیکار کنم که زودتر قال این قضیه کَنده شه…»
بعد از این جمله اشتباه و بیموقع بود که قسمت سوم سخنرانی، اختصاص پیدا کرد به مقوله «قالِ قضیه رو کندن» که نسل ما رو، همچون مواد مخدر نابود کرده.امروز، بسیار آموختم در مورد عشق، دینام، دنیا، تسمه شُل و سفت، بردباری، پوشال و انواع مرغوب آن، طب سنتی و روشهای درمان گرمازدگی.
خلاصه، جوری کولره سرویس شد که تا ۵ سال دیگه نمیخوام پامو بذارم پشتبوم. داشتم زیر باد کولر لذت میبردم و خدا رو شکر میکردم زنده موندم که زنگ خونه رو زدن… همسایه با عشق بود:-«بیا پایین چند لحظه.»/ «چرا؟…چی شده؟»/ «شما بیا…»/ «آخه چی شده؟»/ «زیر ماشینت روغن میده…»/ «دست شما درد نکنه… بعدازظهر میبرمش تعمیرگاه.»/ «نه دیگه… دِ نه دیگه. پس اینهمه باهات حرف زدم، باد هوا بود؟… یه پیچ کارتل ریزه زیرِ موتور، باید سفت شه. بری زیر ماشین، معلوم میشه… بیا… با عشق برو زیر ماشینت… منتظرم.»
آقا اون قرص برنج بود که کار رو یکسره میکرد؟