زخمی زیبا؛ داستان دوشقه کردن درخت گیلاس
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | باید قطع نخاع میشدیم. حالا که فکر میکنم دستکم باید دست و زانومان را خردشده میدیدیم. نمیدانم اما چطور شد هیچ آسیبی ندیدیم. کمی خراش سطحی روی دست و پا برداشتیم و بعد از روی زمین بلند شدیم. من و برادرم بودیم و ایستاده بودیم به تماشای درختی که از وسط شقه شده. تنهای که نصف شده. نهال هم نبود که بگوییم عیبی ندارد و از نو میکارند. یکی از پربارترین درختهای گیلاس بود.
پیراهن و شلوار را تکاندیم و هر دو مغموم روبهروی درخت بیچاره ایستادیم. ماجرا به توپ پرپری بدمینتون برمیگشت. کنار درختهای گیلاس بازی میکردیم که رفت افتاد بالای دوردستترین شاخهها. سنگ زدیم، نیفتاد. چوب زدیم، نرسید. از درخت بالا رفتیم، نتوانستیم. حتی یکی از شاخههای پر از گیلاسش را شکستیم. همینجا بود که برادرم پیشنهاد مخوفی بود؛ بیشتر البته احمقانه بود تا ترسناک. وقتی یکی از شاخهها زیر پایم شکست و از یک متری نقش زمین شدم، برادرم این را گفت.
گفت اگر پدربزرگم ببیند شاخه درخت را شکستهایم کلاهمان پس معرکه است. باغبان بود و درخت فرزندش بود. برای همین شاخه را کشان کشان بردیم و جایی پشت پردوها، پشت تودههای کاه، پنهان کردیم. گیلاسهایش را هم چیدیم و اینسو و آنسو پراکندیم. در واقع کاری کردیم به نظر شاخهای خشک و بیبر بیاید. همچنان اما توپ ما بالای درخت مانده بود. برای همین برادرم گفت بهتر است شبیه ترفند شوالیهها، کارتونهایی که در تلویزیون میدیدیم، طنابی وسط درخت ببندیم و بکشیم.
به این ترتیب درخت خم میشد و در رها کردن طناب، تکانی میخورد. فکر میکردیم خم و راست کردن درخت، باعث زمین افتادن توپ میشد. هرچند این ترفند هم کارگر نشد. درخت آنقدرها استوار و محکم بود که کاری از پیش نبردیم. توپ هم جایی دقیقا بین دو سه شاخه در هم، گیر کرده بود. قصد پایین افتادن نداشت. برای همین برادرم پیشنهاد بستن طناب به خر را داد؛ هی کردن! یعنی طناب را ببندیم به الاغ بیزبان و بکشیم. فکرش این بود زمانی که درخت تاب برمیدارد، طناب را بلافاصله باز میکنیم؛ تا تنه در بازگشت تکانی بخورد، تا توپ به زمین بیفتد.
قصه اما از جایی شروع نشد که طناب را ابلهانه به گردن خر بستیم. ماجرا جایی غمانگیز و در عین حال مضحک شد که طناب را بستیم، خر را هی کردیم و وقتی جلو رفت و درخت خم شد، دیگر توان باز کردن طناب را نداشتیم. خر هم که از این خریّت ما کلافه شده بود، سفت ایستاده بود و قصد بازگشت نداشت. حتی در لحظهای ناگهان لجوج و سمج، بنای بلند شدن روی دو پا برداشت. همین شد که درخت از وسط خرد شد! طناب هم پاره شد.
خر پا گذاشت به فرار و بخت یارمان بود. گفتم که باید قطع نخاع میشدیم چون درخت با تمام شاخهها ناگهان از وسط شقه شد و روی زمین افتاد. حالا هر دو مغموم ایستاده بودیم و درخت بدبخت را تماشا میکردیم. بعد هم در کسری از ثانیه پا به فرار گذاشتیم. صدای پدربزرگم را شنیده بودیم. تمام خانواده دوان دوان سمتمان میآمدند. آن زمان گمان میکردیم قصد تنبیهمان را دارند اما بعدها فهمیدیم بیچارهها گمان کرده بودند آسیب دیدهایم.
هرچند غروب آن روز غمی هنوز در چهره پدربزرگم دیدم که هیچوقت یادم نمیرود. فرزندش را به خاک سیاه نشانده بودیم. درخت پربارش را نابود کرده بودیم. سال بعد اما اتفاق عجیبی بود. چند ماه بعد وقتی در بهار دوباره به باغ رفته بودیم، من فقط دنبال جای خالی درخت میگشتم. آرام و محتاط باغ را پایین رفتم تا نوعی سوگواری شخصی برای درخت کنم. با این حال اما ناگهان دیدم پدربزرگم وسط درختها ایستاده بود. گفت: «دیدی چطوری سر پا شده؟» و درخت شکسته را نشانم داد.
اثری از شکستگی نبود. فقط تمام تنهاش را مادهای سیاه پوشانده بود. پدربزرگم توضیح داد بخشی از تنه را قیرآجین کرده و دوباره آن را سر پا کرده بود. گمان نمیکرده جان بگیرد اما در عین ناباوری درخت زنده شده بود. ناگهان کیفیتی در او میدیدم که پیشتر نبود. جای زخم بر تن داشت اما در کرانه گل کرده بود. ماهیتی ویژه به خود گرفته بود. بین تمام سپیدیهای شکوفه، بین تمام باغ، انگشتنما شده بود. انگار زخمی بر جبین مانده که مرد را نه زمینخورده، پرجذبه کرده بود. به چشمم رنجور دانا بود؛ زخمی زیبا.