کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۵۶۱۴۸
تاریخ خبر:

روایت یک روانپزشک از هفت‌خوان مبارزه با کرونا

دکتر کاوه علوی |در یک ماه گذشته من و ۷ نفر از خانواده‌ام هم‌زمان دچار بیماری شدیم. این نوشتار تجربه من از این دوران است. نه قصد بحث علمی دارم و نه نگارش یک مقاله اصیل. تنها تجربه است و خاطره و این آرزو که کاش تکرار نشود.

* یک: وقتی مادرم بدحال شد و تب و افت اشباع اکسیژن و دلیریوم، نمی‌دانستم چه کنم. اصلا مهم نبود که خودم پزشک هستم. اصلا نمی‌شود برای خانواده «پزشک» بود. مشخص بود کروناست: دیو غریب برخاسته از ناکجا، با تنوره‌هایی دهشتناک و سرنوشتی ناپیدا، اما هولناک. مشخص بود «باید» کاری کنیم. چه کاری؟

نمی‌دانستم و نمی‌دانستیم. اورژانس آمد. اشباع اکسیژن: ۹۱‌درصد. می‌پرسیدند ببریمشان؟ گفتم شما می‌دانید. گفتند شما بگویید. گفتم کجا می‌برید و چه می‌کنید؟ گفتند می‌بریم بیمارستان…، اما می‌دانیم کاری نمی‌کنند و برشان می‌گردانند. گفتند نگران نباشید. گفتند اکسیژن در یک شب افت نمی‌کند.

* دو:دو روز بعد حال مادر بدتر شد. یکی از دوستان رئیس اورژانس بیمارستان … بود. گفت بیاوریدشان آنجا. گفت باید CT کنید. دست‌کم می‌فهمید اوضاع چطور است. خودم مبتلا بودم و در قرنطینه خانگی. چه کسی باید مادرم را می‌برد؟ هر که بود، یا مبتلا بود و در قرنطینه، یا نبود و باید محافظت می‌شد. رفتم! چند لایه ماسک زدم. مگر کافی بود؟ نه! راه دیگری داشتم؟

تنها می‌توانستم به بقیه اطلاع بدهم CT انجام شد. نمی‌توانستم کلیشه را ببینم. درگیری وسیع ریه. اشباع اکسیژن: ۸۵ درصد. تخت خالی؟ پیدا نمی‌شود. سفارش؟ کمکم کردند. دوستم و سوپروایزر بیمارستان. بعد از کلی تماس تلفنی و آشنایی دادن، یک تخت خالی پیدا شد. در یک بیمارستان خصوصی. «۵۰ میلیون تومان دارید برای پیش‌پرداخت؟» نداشتم. نداشتیم. نمی‌شد گفت نداریم. مادرم بود. گفتم مشکلی نیست. داریم.

* سه: جلوی پذیرش بیمارستان … ایستاده‌ام. حالم خوب نیست. پنجشنبه بعدازظهر است. هوا برای من ابری است. گرفته و لبریز از رطوبت چسبناک غم و تشویش که راه نفس را می‌بندد. نفسم بالا نمی‌آید. بغض گلویم را فشرده و می‌خواهد بیشتر بفشارد. مادرم دیابت دارد. سابقه فشار خون بالا. سابقه جراحی عروق کرونری قلب. احساس گناهم سر به فلک می‌کشد. کاش من بیمار بودم. کاش… به متصدی پذیرش می‌گویم: «پنجشنبه عصر است. مورد اورژانس پیش آمده. تا شنبه فرصت می‌دهید؟»

یک دقیقه بعد تلفنم زنگ می‌زند: دکتر … هستم… شما که پول ندارید چرا تخت بیمارستان را اشغال می‌کنید؟ (جملات را تخفیف داده‌ام، واقعیت هولنا‌ک‌تر بود). گفتم چنددقیقه اجازه بدهید. هم‌زمان با چند نفر حرف می‌زدم. پول را جور کردیم. مسیر انتقال پول؟ تنها می‌شود در بیمارستان کارت کشید. جور شد. خدا را شکر! اما مگر همه چنین پولی دارند؟

* چهار: مادر بستری شد. «پرستارها» دستورات دارویی را می‌نوشتند. با مشاوره تلفنی پزشک. پزشک در بیمارستان نبود یا من نمی‌دیدمش! دم پرستارها گرم. خدا را شکر که بودند. مادر به بخش رفت. ICU جا نداشت یا هرچه؛ بماند. مهم نبود. همین که یک تخت یافته بودیم، جای شکرش باقی بود. همراه؟ اجازه ورود به بخش را ندارد. لباس بیمار تا ۴ ساعت عوض نشد. اکسیژن؟ هنوز که لباس بستری تن بیمار نیست! چه خاکی بر سرم کنم؟ مادرم دارد از دست می‌رود. کمک! از ساعت حدود ۴ بعدازظهر تا ۹ شب که همسرم رفت برای شام دادن به مادرم، کسی نبود که کارهای اولیه را انجام بدهد. همسرم تازه از بستر بیماری بلند شده بود.

* پنج: جمعه صبح خبر دادند دکتر Favipiravir تجویز کرده است. رفتیم بیمارستان. چند میلیون تومان دادیم. رسید؟ خبری نیست. بیمه؟ بیمارستان قبول نمی‌کند. پول نقد؟ روز جمعه صبح از کجا بیاوریم؟ اما نمی‌شود صبر کرد. دارو تهیه شد.

* شش: شنبه بعدازظهر. بیمارستان … هستم. رفته‌ام داخل بخش Favipiravir را به مادر نداده‌اند. اشباع اکسیژن؟ ۸۵ درصد. شوک! فشارم تا ۸ افت می‌کند. سرم گیج می‌خورد و چشمم سیاهی می‌رود و در بخش، کنار تخت مادر، بالا می‌آورم. من آدم ضعیفی هستم؟ نه! من ضعیف نیستم. در برابر مادرم من هیچ‌چیز .

* هفت: یکشنبه ظهر. چرا دارو شروع نشده؟ «دکتر جان! شروع می‌شود. هنوز دارو نرسیده.» ای وای! بیشتر از سه روز گذشته است. مادر در شرایط دلیریوم است. اصلا نمی‌داند کجاست. نمی‌داند چرا آمده. می‌خواهد برگردد خانه. پرستار خصوصی گرفته‌ایم، خیر سرمان! شبی یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان. قند خون بالاست. هایپرگلایمسی پشت هایپوگلایمسی و برعکس. دلیریوم کنترل نشده. شب قبل مادر در دستشویی سرش گیج رفته و سرش خورده به دیوار و زخم شده است.

می‌روم و هالوپریدول می‌گیرم. به پرستار خصوصی مادر آموزش می‌دهم. شرایط را توضیح می‌دهم. از یک‌سو با او حرف می‌زنم و از طرف دیگر «امّن یجیب» می‌خوانم. می‌ترسم دوتا خط فکری با هم درآمیزند و به پرت‌وپلا گفتن بیفتم. پیگیر تهیه Remdicivir هم هستم. تا عصر قرار است تجویز شود. اکسیژن؟ ۷۳ درصد. نیاز به ICU نیست؟ «نه! دکتر مریض شما را دیده. گفته لازم نیست. توی ICU هم جا نداریم.»

* هشت: نذرها بیشتر می‌شود. در چنین شرایطی فقط خداست که دل را آرام می‌کند. آرام می‌کند؟ نمی‌دانم. قند خون هنوز کنترل نیست. دلیریوم محدود شده به شب‌ها. CT اسکن مجدد ریه را ندیده‌ام. نشانم نمی‌دهند. می‌گویند درگیری ریه بدتر شده، اما هنوز جای امیدواری است.

* ۹: «عمه‌تراپی بیولوژیک»: هر کس توصیه‌ای می‌کند. از عمه‌تراپی‌های روان‌شناختی پیشرفت کرده‌ایم و مرزهای علم را گسترده‌ایم. عصاره بنفشه و نیش زنبور عسل در کفل بیمار و معجون تریاک و گیاهان مختلف جای خود را داده‌اند به انواع داروهای ضدویروسی و ضدباکتریایی و مکمل‌های ویتامینی. جای شکرش باقی است. دکتر Kaltera تجویز کرده؛ مخلوطی از آنتی‌ویروس‌هایی که هیچ جایگاهی در کرونا ندارند و WHO هم این موضوع را اعلام کرده است.

چه می‌شود کرد؟ دلت نمی‌خواهد یک عمر جواب دیگران و وجدان خودت را بدهی که می‌توانستی کاری کنی و نکردی. «الغریق یتشبث بکلّ حشیش» (آدمی که دارد غرق می‌شود، هر چوب خشکی را چنگ می‌زند). پس ساکت باش و هرچه دکتر گفت گوش کن. دو روز بعد: Colchicine. چرا؟ نمی‌دانند. کسی پاسخ نمی‌دهد. دارو در داروخانه‌های اطراف پیدا نمی‌شود.

بالاخره پیدایش می‌کنیم. روز بعد Actemra! از کجا پیدا کنیم؟ جایی ندارند. شماره تلفنی می‌دهند به نام دکتر… که می‌تواند دارو را تهیه کند. تلفن می‌کنم. می‌گوید: «دکتر جان! می‌دانید دارو پیدا نمی‌شود. به‌خاطر شما می‌گردم و خبر می‌دهم.» خبر می‌دهد. ۲۵ میلیون تومان. خودشان دارو را به بیمارستان می‌دهند. پولش را نداریم. شرمنده می‌شوم. از همه بیشتر شرمنده مادرم که حالا با ماسک به‌زحمت اکسیژن ۸۳ درصد دارد. دوستم که متخصص طب اورژانس است می‌گوید فریب نخورم که این دارو اثربخشی اثبات‌شده ندارد و خودم هم می‌دانم که ممکن است داروی تقلبی یا تاریخ‌مصرف‌گذشته به مادرت بدهند. می‌دانم.

تلفنم زنگ می‌زند. ضربان قلبم بالا می‌رود: «دکتر جان! چه کار کردی؟ راستش یه مریضی داشتیم که خونواده‌‌اش همین آمپول رو براش ۲۵ میلیون گرفتن. اما چون دیر رسوندن، مریضشون مرد. حالا می‌خوان ۲۰ میلیون بدن.». می‌گویم ببخشید، استطاعت مالی‌اش را نداریم. بعدا در بیمارستان می‌شنوم که برخی بیماران دارو را ۳۵ میلیون تومان تهیه کرده‌اند! دارویی که هیچ اثربخشی قابل استنادی ندارد!

* ۱۰: «های‌سیزن شرکت‌ها»: می‌گویند باید برای بیمارتان BIPAP بگیرید. دو، سه درصدی سطح اکسیژن را بالاتر می‌برد. از کجا تهیه کنیم؟ تلفنی می‌دهند. تماس می‌گیرم. ۴۵ میلیون تومان یا همین حدود. چندساعت بعد اتفاقی می‌فهمم می‌شود دستگاه را کرایه کرد. هفته‌ای ۱.۵ میلیون و ۲ میلیون هم لوازم مصرفی. بد نیست! همان‌شب دست‌به‌کار می‌شویم. اما چرا کسی از همان اول نگفت می‌شود دستگاه را اجاره کرد. بماند که دکتر جزئیات نیاز بیمار و مدل دستگاه را به کسی نگفته است. خودش با آن شرکت در تماس است؟ خدا نکند!

* ۱۱: پرستارها: پرستارها این روزها از جمله گروه‌های مظلوم جامعه‌اند. اگرچه برخی از آنها بر اثر کثرت مواجهه با بیماران مبتلا شده‌اند و به لطف خدا بهبود یافته‌اند، بسیاری هنوز در معرض خطرند. آنها هم خانواده دارند. ابتلای هر کسی یعنی در خطر بودن خانواده‌اش. یعنی خطر ابتلای عزیزانش. گروهی تاب مقاومت نداشتند و به دیدار خدا رفتند. گروهی خسته و درمانده‌اند. گروهی حساسیتشان را از دست داده‌اند و دیگر مریض کرونایی برایشان فرقی با سایر مریض‌ها ندارد. …

* ۱۲: تجربه شخصی به مثابه علم: دکترها که نیستند. آنها را نمی‌بینی که سوال کنی. ویزیت هر بیمار: حداکثر ۵ دقیقه. با تمام حواشی. دریغ از یک فشار خون گرفتن. کار پزشک این است که ظرف چند ثانیه از پرستار گزارش بگیرد (عموماً و البته نه همیشه، محدود به اشباع اکسیژن بیمار) و داروها را تنظیم کند. رابطه پزشک و بیمار؟ شوخی می‌کنی؟ افسانه‌ها را شب‌ها پدرها برای بچه‌ها می‌خوانند تا خوابشان ببرد. ….

* ۱۳: حالم خوب نیست. افسرده شده‌ام. نکند اصلاً من علت ابتلای مادرم هستم؟ مادرم دو-سه روز خانه ما بود. فکر می‌کردم این کارم لازم است. من که نمی‌دانستم قرار است خودمان هم مبتلا بشویم. همسرم که مبتلا شد، مادرم را فرستادیم خانه‌شان. دیر شده بود. با این احساس گناه چه کنم؟ روا‌نپزشکی چه دارویی برای احساس گناه دارد؟ در روز هیچ کاری نمی‌کنم. نه غذا می‌خورم و نه کار مفیدی انجام می‌دهم. هم باید مراقب همسرم باشم و هم فرزندم و هم مادرم و هم برادرم و هم…

راستی، بیمار کرونایی چطور قرنطینه شود؟ در این مدت چه کسی از او مراقبت کند؟ مگر خانه‌ها چند تا حمام دارند که می‌گویند حمام و دستشویی بیمار را جدا کنید؟ اگر در خانواده چند نفر هم‌زمان درگیر شوند، کدام از دیگران پرستاری کند؟ هیچ‌کس نزدیکمان نمی‌شود. دوستان لطف زیادی دارند. هر روز چند نفر غذا و میوه و دیگر چیزها را می‌آورند. در آسانسور می‌گذارند و می‌فرستند بالا. نمی‌بینیمشان. دستشان درد نکند. لطف دارند. اما امان از تنهایی!

* ۱۴: مادر رو به بهبود است. دو هفته گذشته. هنوز قند خون کنترل نیست. اکسیژن تا ۸۵ و حتی گاهی ۹۲ درصد بالا آمده است. حس و حال ندارد. اما می‌تواند کمی غذا بخورد. زبانش بهتر شده. فشار خونش کنترل است. الکترولیت‌ها هم همینطور. CRP منفی شده. CT اسکن ریه هنوز نشان‌دهنده درگیری است. معنی‌اش برای هیچ‌کس معلوم نیست. یعنی بیماری هنوز وجود دارد؟ یعنی درگیری ریه ارتباطی با حال عمومی بیمار یا پیش‌آگهی‌اش دارد؟ هنوز نمی‌دانیم.

* ۱۵: مادر مرخص می‌شود. وقت ادای نذرها است. نزدیک طلوع آفتاب است. از من چیز زیادی نمانده، اما خوشحالم. «تاریک‌ترین زمان شب لحظه پیش از طلوع آفتاب است.» پائولو کوئیلو اشتباه می‌کرد: شاید پیش از غروب آفتاب دیگر نباشی. کرونا همین است: هیچ چیز درباره‌اش نمی‌دانیم. نه علائمش، نه تشخیصش، نه سیرش، نه پیش‌آگهی‌اش، نه درمانش.

ناآگاهی و بی‌سوادی بشر را به گوشش سیلی می‌زند. ناتوانی انسان را در صورتش فریاد می‌کشد. ضعف انسانی‌ات را وقیحانه به رویت می‌آورد و ریشخندت می‌کند. تو هیچ چیزی نیستی! برای توصیف موجود ناچیزی مثل تو هنوز واژه‌ای در قاموس بشر نیست! به یاد می‌آورم: «منم نفرین پست آفرینش، نغمه ناجور!»

*** کاوه علوی. سوم آبان ۱۳۹۹. روزگار کرونا.
از کانال تلگرامی تجربه‌های_روان‌پزشکانه

کدخبر: ۳۵۶۱۴۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر