کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۶۶۴۴۲
تاریخ خبر:

روایت دست اول از ‌روز ‌مرگ و برف در کلکچال

روزنامه هفت صبح | چند روز از جمعه سیاه کوهنوردان گذشته اما هنوز روایت‌های تلخی از بهمن و بوران در قله‌های تهران منتشر می‌شود؛ روایت‌هایی که در آنها سعی شده‌، تصویر شفاف‌تری از روز حادثه برای بازمانده‌ها ترسیم کند. مثل نوشته زیر که یکی از کوهنوردان کلکچال در اینستاگرامش منتشر و چند ساعت بحرانی بین ۱۰ تا ۱۷:۳۰ را روایت کرده است.

آقای عباس کلهر نوشته که ساعت‌ها در تلاش برای نجات مردی بوده که دست آخر جانش را در کوه از دست داده است. او وقتی شب عکس‌های کوهنوردان مفقودشده را می‌بیند متوجه می‌شود که تمام آن ساعت‌ها مشغول کمک به دوست قدیمی خودش بوده که در برف نتوانسته چهره‌اش را تشخیص دهد. روایت او را به طور کامل اینجا آورده‌ایم که می‌توانید مطالعه کنید.

جمشیدیه مثل همیشه شلوغ بود. ساعت ۵:۳۰ صبح به زحمت توانستیم جای پارکی پیدا کنیم. تیم ما صرفا برای تمرین آمده بود و عجله‌ای نداشتیم. صبحانه مفصلی خوردیم و ساعت ۹ به سمت گردنه حرکت کردیم. در هوای مطبوع و بدون باد، ابرها با حرکت مواج خودشون زیبایی منحصربه‌فردی رو به وجود آورده بودند.

حدود ساعت ۱۰:۱۵ به گردنه زین‌اسبی رسیدیم. روی گردنه خبری از ستاد اطلاع‌رسانی نبود. کوهنوردها طبق معمول به سمت قله در حرکت بودند؛ بی‌اطلاع از اینکه چه تراژدی‌ای تا دقایقی دیگر در انتظارشان است. روی گردنه با اطلاع از اینکه قطعا از اینجا به بعد در معرض باد خواهیم بود و شدت باد افزایش خواهد یافت، به بچه‌ها تاکید کردم که لباس گرم، پلار و گورتکس (از پوشاک کوهنوردی) بپوشند.

باد سردی به صورت متناوب شروع به وزیدن می‌کرد و قطع می‌شد. کوهنوردان حاضر در منطقه و همچنین ما هنوز رو به بالا در حرکت بودیم اما من نگران شدم و احساس کردم انگار روز صعود نیست. چند دقیقه بعد به شدت باد افزوده شد و دیگر خبری از توقف باد نبود. بعضی کوهنوردان برای اجتناب از پرت شدن، روی زمین زانو می‌زدند و با کمک باتوم خودشان را نگه می‌داشتند. ندیدم کسی را باد پرت کند اما سرعت باد زیاد بود. بارشی در کار نبود اما باد پودر برف را طوری در هوا بلند می‌کرد که محدودیت دید به دو الی سه متر می‌رسید.

ساعت دقیقا ۱۰:۴۶ دقیقه بود. حین برگشت به شخصی برخوردم که برای اجتناب از پرت شدن، روی زمین دراز کشیده بود. آن لحظه نتوانستم تشخیص بدهم که از بالا برگشته یا از پایین به آنجا رسیده است. بهش گفتم:«دیگه از اینجا بالاتر نرو و از همین جا برگرد.» تجهیزات و پوشاکش برای آن شرایط اصلا مناسب نبود و طوفان هم اجازه نمی‌داد کسی در آن شرایط لباس بپوشد.

نگرانش شدم و سریع خودم را به گردنه رساندم. حدود ۲۰ کوهنورد آنجا بودند اما باد تمام پاکوب‌ها را طوری پر کرده بود که اثری از رد پاها نبود. همه دنبال مسیر برگشت می‌گشتند، اما کسی از گردنه به سمت اردوگاه سرازیر نمی‌شد. وقت خیلی تنگ بود باید خیلی سریع تصمیم می‌گرفتیم. سریع با ذهنیتی که از این مسیر داشتم سرازیر شدم و حدود ۱۰۰ متری را برفکوبی کردم تا به انگاره‌های پاکوب رسیدم. تیمم را سپردم به یکی از بچه‌ها و خودم برای کمک دوباره به بالا برگشتم.

کوهنوردانی که بالا بودند برای {پایین} آمدن شک داشتند. با صدای بلند گفتم که به سمت من بیایند و خودم هم نزدیکشان رفتم. همه را به سمت پاکوب هدایت کردم ولی منتظر آن آقایی ماندم که آن بالا به او تذکر داده بودم. حال دو تا خانم اصلا مناسب نبود. یکی از آنها کلا سر و صورتش هیچ پوششی نداشت و کاملا یخ زده بود. یخ‌ها را با کمک هم‌نوردم کمی تمیز و به سمت پایین راهی‌اش کردیم.

سرما به بدن یک خانم دیگر نفوذ و افت انرژی پیدا کرده بود. با اصرار کوله‌اش را گرفتم و با همنوردش او را به پایین فرستادم. تا اینجا وضعیت خانمی که کوله‌اش را گرفته بودم از همه حادتر به نظر می‌رسید. به بالا نگاه کردم و آن آقا را دیدم که از سمت گردنه سرازیر شده است. خیالم کمی راحت شد و رفتم که به خانمی که در پاکوب نشسته بود کمک کنم. با کمک همنوردش او را بلند و دوباره راهی‌اش کردیم.

دوباره برگشتم بالا و آن آقا را دیدم. یک کوهنورد دیگر داشت می‌آمد پایین که آن آقا را به او سپردم که ای کاش این کار را نمی‌کردم. دوباره برگشتم پیش آن خانم. باد و طوفان یک لحظه امان نمی‌داد. دید خیلی کاهش پیدا کرده بود. چند دقیقه بعد دیدم کوهنوردی که با آن حرف زده بودم، آن آقا را رها کرده و دارد خودش با سرعت می‌رود پایین.

همان جا ایستادم تا آن آقا را ببینم. آخرین بار او را در حال حرکت دیده بودم اما دوباره دید افقی کم شد. همین حین به دو کوهنورد دیگر عبوری که بالا می‌رفتند تذکر دادم که هوا اصلا خوب نیست. گوش نکردند و رفتند. هرچه ایستادم آن آقا را ندیدم.کوله‌هایم را گذاشتم پناه یک سنگ و رفتم بالا که اگر کمک نیاز داشت، بهتر بتوانم کمکش کنم و پایین بیاورمش.

راه زیادی نیامده بود. از دور دیدم عده‌ای دور یک نفر جمع شده‌اند. وقتی رسیدم دیدم همان آقا است اما افسوس که اصلا هوشیاری نداشت و تمام بدنش یخ زده بود. نه کلاهی به سر، نه دستکش به دست و نه لباس مناسبی. یک بادگیر و یک پیراهن تابستانی تنش بود؛ توی آن سرما و طوفان. دو نفر بالای سرش بودند. یکی از آنها گفت که کوله‌ رفته ته دره. به امید پیدا کردنش تا لب پرتگاه رفتم اما کوله را ندیدم.

ناامیدانه برگشتم بالا برای کمک. چند کوهنورد عبوری رسیدند اما هیچ‌کدام برای کمک نایستادند و ما را تنها گذاشتند. فقط یکی از آنها باتوم‌هایمان را گرفت و برد پایین. ما سه نفر، روی آن شیب که منتهی می‌شد به پرتگاه، با یک مصدوم سنگین و هوای طوفانی که یک لحظه آرام نمی‌گرفت چه کاری می‌توانستیم بکنیم؟

هر سناریویی برای انتقالش با شکست مواجه شد. من پیشنهاد دادم که روی دوشم ببریمش وقتی با هر زحمتی بود گذاشتیمش روی دوشم، تا سینه رفتم توی برف. آمدیم سه نفری بلندش کنیم که این راه هم به خاطر اینکه یکی در برف فرو می‌رفت، تعادلمان را برهم می‌زد، جواب نداد. با مجموع تمام سناریوها ۱۰ متر جابه‌جا شدیم؛ فقط ۱۰ متر. لحظاتی بعد از همان مکان اولیه که مصدوم را جابه‌جا کرده بودیم، بهمنی عبور کرد. اگر او را جابه‌جا نکرده‌بودیم معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد.

در همان حین چند کوهنورد دیگر هم از بالا آمدند. حسابی یخ کرده بودند اما معرفت داشتند و برای کمک ایستادند. یکی از آنها یک پانچو داشت. مصدوم را توی پانچو گذاشتیم و حرکت دادیم. اصلا بال درآوردم که بالاخره راهی برای انتقالش پیدا شد. با هر زحمت و مشقتی بود او را تا بعد از چشمه آوردیم و زیر سنگ‌ها و یک جای مسطح قرار دادیم اما دریغ که نبض و تنفس نداشت.

هرچه تلاش کردیم و ماساژ قلبی دادیم، نشد که نشد. ناامید و مغموم از او جدا شدم چون هم دو تا کوله داشتم که باید به آن دو خانم می‌رساندم هم باید می‌رفتم برای کمک. کمی جلوتر متوجه شدم که اصلا به هیچ وجه حتی با برانکارد هم راهی برای پایین آوردن او وجود نداشت؛ چه برسد به پانچو. طوفان هنوز قطع نشده بود.

حدودا ساعت ۱۷:۳۰دقیقه رسیدیم جمشیدیه. دو خانم را دیدم که خداروشکر حالشان خوب بود. کوله‌هایشان را پس دادم و تشکر کردند. ما هم رفتیم. شب بچه‌ها زنگ زدند و گفتند که ظاهرا یکی از دوستان قدیمی رفته کلکچال و برنگشته است. عکسش را که دیدم خشکم زد. من امروز ۴ ساعت توی طوفان بالای سر یکی از دوستان و هم‌نوردهای قدیمی خودم ایستاده بودم ولی نشناختمش. مرحوم هوشنگ سرابادانی، از هم‌نوردهای قدیمی و مردی بسیار خوش‌قلب و مهربان بودند.

کدخبر: ۳۶۶۴۴۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر