کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۱۵۹۷
تاریخ خبر:

شهره احدیت مادر علی ضیا از رمان جدیدش می‌گوید

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | عامه مردم شهره احدیت را به عنوان مادر یکی از مجری‌های محبوب تلویزیون، علی ضیاء می‌شناسند درحالی‌که در این گفت‌وگو به مناسبت انتشار تازه‌ترین رمانش « زخم‌زار »، به سابقه مطالعاتی گسترده و فعالیت حرفه‌ای او در حوزه ادبیات داستانی پرداخته‌ایم.

رمان زخم‌زار شهره احدیت‌

شاید خیلی‌ها چهره خانم احدیت را در برنامه‌ای دیدند که به مناسبت روز مادر در استودیو حضور پیدا کرد و در وضعیت غافلگیرکننده با علی ضیاء، مجری مشهور تلویزیون مواجه شد. با این‌حال علاقه‌مندان ادبیات داستانی و کسانی که رمان و داستان ایران را دنبال می‌کنند، می‌دانند که شهره احدیت سال‌هاست در این حوزه کار می‌کند.

چند کتاب هم منتشر کرده؛ «گورچین»، «زمان زوال»، « زخم‌زار » و… این آخری از سوی انتشارات «نیماژ» به‌تازگی روانه بازار کتاب شده؛ رمانی درباره گروهی دوست و آشنا که به کوه می‌روند و ماجراهایی را تجربه می‌کنند. البته در این گفت‌وگو فقط درباره « زخم‌زار » صحبت نکردیم؛ از زندگی و سابقه مطالعاتی و کاری خانم احدیت پرسیدیم و همینطور دغدغه‌هایی که منجر به نوشتن و داستان‌نویسی شده. در عین حال تلاش‌مان این بود که ماجرای رمان چندان فاش نشود.

* از خودتان شروع کنید. اهل کجا هستید؟ کجا به دنیا آمدید؟

من اهل کاشانم. کاشان به دنیا آمده‌ام. سال‌ها شعر می‌گفتم. جمله‌ای هست که فکر می‌کنم گلشیری گفته باشد؛ اینکه داستان‌نویسان، شاعران شکست‌خورده هستند. من فکر می‌کنم از همین گروهم (خنده). البته هم‌زمان می‌نوشتم و کارهای تحقیقاتی انجام می‌دادم. مدتی هم در حوزه جامعه‌شناسی سیاسی کارهای پژوهشی کرده‌ام. اما همیشه تا جایی که یادم است می‌خواندم. عاشق ادبیات بودم.

* رشته دانشگاهی‌تان چیست؟

رشته دانشگاهی من حسابداری بوده که خب هیچ ربطی به ادبیات ندارد. البته دانشگاه رفتنم قصه دارد. زمانی که دیپلم گرفتم، ازدواج کردم و همان موقع هم دانشگاه قبول شدم. آن زمان چون رشته‌ام ریاضی بود، اقتصاد نظری قبول شدم. به دانشگاه هم آمدم ولی ورودم هم‌زمان شد با انقلاب فرهنگی. دانشگاه تعطیل شد. در این فاصله بچه‌دار شدم و بعد دوباره به دانشگاه آمدم. چون دانشگاهم تهران بود و همسر و دخترم کاشان بودند، رفت و آمدم باعث می‌شد دخترم را در کاشان بگذارم، بروم و برگردم. به همین دلیل دخترم از نظر روحی آسیب می‌دید. دکترش به این نتیجه رسید که بچه آسیب می‌بیند.

* چقدر مگر در تهران می‌ماندید؟

هر هفته جمعه می‌آمدم، سه‌شنبه شب برمی‌گشتم و واقعا سخت بود. بچه واقعا اذیت می‌شد.

* چند سالش بود؟

کوچک بود؛ دوسال. چون به‌دلایلی نتوانستم انتقالی هم بگیرم و با اینکه رتبه بالایی داشتم نشد به رشته دیگری بروم، درنهایت درس را رها کردم. رها کردم تا زمانی که دخترم، کلاس راهنمایی می‌رفت. یک‌بار پرسید تو که اینقدر کتاب می‌خوانی چرا دانشگاه نرفته‌ای؟ من هم همان روز رفتم، دفترچه دانشگاه گرفتم و حسابداری دانشگاه کاشان را به‌عنوان اولین گزینه انتخاب کردم. البته به دلایلی ادبیات را نزدم. بعد شروع کردم به خواندن.

چون علاقه‌مند بودم. در آن زمان با استادانم هم شروع کردم به ترجمه کردن. در این فاصله کارهای پژوهشی هم انجام داده بودم. بعد از آن طی اتفاقی تصمیم گرفتم یک داستان بنویسم. وقتی آن داستان را به یکی از داستان‌نویسان در کاشان که خیلی به ایشان ارادت دارم، آقای ساطع، نشان دادم، گفت چرا زودتر شروع نکردی؟ گفت کاش ۱۷سالگی شروع می‌کردی.

* آن موقع چند‌سال‌تان بود؟

سی‌و‌هفت-هشت سال. آن موقع شروع کردم. شبیه آدمی بودم که به همه‌جا چنگ زده ولی راضی نشده تا اینکه به داستان‌نویسی رسیده. داستان برای من دقیقا چنین چیزی بود. عجیب بود. من عاشق داستان نوشتن شدم. و چون ذاتا هم قصه‌گو هستم، شروع کردم به‌طور جدی کار کردن. جمع کوچک سه‌چهارنفره‌ای در «کانون اندیشه جوان-سپهری» در کاشان بود.

در این کانون، انجمنی با آقای ساطع راه‌اندازی کرده بودیم و شروع کردیم به داستان‌خوانی. داستان‌های همدیگر را می‌خواندیم و نظر می‌دادیم و تصحیح می‌کردیم. همان موقع آقای خانجانی عزیز هم کاشان بودند. ایشان هم خیلی به ما راهنمایی می‌دادند. به همین ترتیب افتادم در مسیر داستان‌نویسی تا اینکه دیدم دوستان محبت دارند و داستان‌های کوتاه مرا می‌پسندند. مدتی هم می‌آمدم تهران، کلاس‌های آقای آبکنار.

* آقای مرتضائیان آبکنار آن زمان در تهران کلاس داشتند. خاطرم هست. شما از کاشان به کلاس‌های ایشان می‌آمدید؟

بله. می‌آمدم کلاس و برمی‌گشتم. قبل از اینکه کلاس‌های آقای آبکنار بیایم، از طریق آقای سعید عباس‌پور، داستان‌هایم را دیده بودند. من کارهایم را برای ایشان برده بودم و نشر «نی» هم چاپ‌شان کرده بود. آقای تراکمه و عباس‌پور کارهایم را دوست داشتند و اصرار داشتند که آن‌ها را جمع‌آوری کنم. آن موقع آقای آبکنار چندتایی را انتخاب کردند، ۱۶داستان را برای چاپ فرستادیم که هشت‌داستان از این ۱۶داستان، مجوز گرفت.

* آن زمان البته این مجموعه خوب دیده نشد.

بله. چندان دیده نشد. دوره‌ای بود که نشر «نی»، آثار داستانی چاپ می‌کرد اما بعد از آن برگشت به حوزه تخصصی خودش. بعد از آن در کلاس‌های آقای شهسواری شرکت کردم. سه دوره در کلاس‌های ایشان بودم. کار اولم را با کلاس‌های ایشان منتشر کردم.

* منظورتان از کار اول، رمان اول است؟ «گورچین»؟

بله. در این فاصله البته از وقتی که شروع کرده بودم، برای بعضی انتشارات ویراستاری هم می‌کردم. با «افق» کار کردم، با «به‌نگار» و….

* ویرایش علاقه شخصی شما بود؟

هم علاقه بود و هم اینکه دوست داشتم کار کنم.

* احتمالا دوست داشتید در جریان کارهایی باشید که چاپ می‌شود…

بله. همین بود. البته ما نشریه‌ای هم در همان جمع درمی‌آوردیم به اسم «کاج». تمام کارهای این نشریه را ما انجام می‌دادیم. داستان‌ها را هم‌زمان گزینش و ویراستاری می‌کردم. مثلا هم مسئول صفحه داستان بودم و هم آبدارچی (خنده). در خانه آقای ساطع جمع می‌شدیم، کامپیوترهای‌مان را آنجا می‌بردیم و در یک بازه زمانی ۱۰روزه، نشریه را بیرون می‌دادیم. آن دوره، کارهای خوبی انجام دادیم. یک برنامه برای خانم منیرو روانی‌پور گرفتیم که سه‌روز مهمان‌مان بودند و جلساتی گذاشتند.

آقای میرعابدینی آمدند صحبت کردند، خانم لیلی فرهادپور آمدند، آقای دولت‌آبادی را دعوت کردیم و برنامه‌ای برای ایشان داشتیم. همان زمان تمام کارهای آقای دولت‌آبادی را خواندیم. من خودم کارهایی را که خوانده بودم، دوباره خواندم و دوباره روی تمام‌شان حرف زدم. انرژی زیادی برد. در ادامه آقای درویشیان را دعوت کردیم، آقای تراکمه، آقای عباس‌پور. هفته فرهنگی یونان گرفتیم و درباره ادبیات یونان کار کردیم. برای احسان نراقی هم یک شماره درآوردیم. در همین ایام که روی «کاج» کار می‌کردیم، هم‌زمان ویراستاری هم می‌کردم.

* «کاج» الان هم منتشر می‌شود؟

مدتی است که دوباره شروع به کار کرده و منتشر می‌شود و از این بابت خوشحالم. حالا از آن جمع یکی‌دوتایی نیستیم اما محمود ساطع عزیز و عطیه راد و بهمن هاشمی همچنان مشغول هستند.

* یک کار کودک هم داشتید. درست است؟

بعد از آن بود که با «به‌نگار» این کتاب کودک را درآوردم. بعد هم اولین رمان، «گورچین» را، با آقای شهسواری کار کردم که نشر «نگاه» چاپ کرد. بعد «زمان زوال» را با انتشارات «نیماژ» منتشر کردم. در این فاصله، کارگاهی هم با آقای شهسواری داشتیم؛ جمع هفت‌هشت‌نفره‌ای بود که دور هم جمع می‌شدیم و راجع به طرح رمان‌های‌مان صحبت می‌کردیم. من طرح « زخم‌زار » را آن موقع شروع کردم که مصادف شد با عمل‌های جراحی مکررم و مشکلاتی که برای شرایط همسرم پیش آمد. برای همین ناچار کار را رها کردم تا بعد که احساس کردم باید خودم را نگه دارم. « زخم‌زار » حاصل این دوره است که با یک وقفه سه‌ساله، از طرح تا اجرا، منتشر شده. امیدوارم که خوانندگان خوش‌شان بیاید.

* راستی چرا اسم‌های سخت برای رمان‌های‌تان انتخاب می‌کنید؟

درباره اسم رمان اول، آقای شهسواری لطف کردند. من اسمی انتخاب کرده بودم که آقای شهسواری گفتند تو چقدر دهه شصتی اسم می‌گذاری(خنده) و اسم «گورچین» را گذاشتند. اسم «زمان زوال» را هم سحر سخایی عزیز برایم انتخاب کرد.

* البته «زمان زوال» عنوان ساده‌ای است؛ منظورم «سیامو» «گورچین» و « زخم‌زار » بود.

خب سحر سخایی چون خودش کار موسیقی می‌کند، اصرار داشت که موسیقی اسم باید خوب باشد و نظرش برایم عزیز بود. درباره « زخم‌زار » به هیچ‌جا نمی‌رسیدیم. من همینطور داشتم موضوع رمان را تعریف می‌کردم که خانم مقانلو این عنوان را گفت و با تغییراتی شد همین اسم « زخم‌زار ».

* « زخم‌زار » را کی به ناشر دادید؟

بهمن‌ماه سال گذشته دادم که قرار بود برای نمایشگاه دربیاید ولی به‌دلایلی به تعویق افتاد.

* رمانی نوشته‌اید که مشخص است یک نویسنده پخته و مجرب، نویسنده‌اش بوده. چطور شد سراغ مضامینی نظیر فال و پیشگویی و نیروهای ماورایی رفتید؟

از نظر شما درباره رمان ممنونم. راستش اول سراغ این ایده نرفتم. اول کوهنوردها سراغم آمدند. نوشتن راجع به کوه برایم چالش بود؛ برای منی که کوه نرفته‌ام و آن فضا را تجربه نکرده‌ام و امکان تجربه‌اش را هم ندارم. نکته دیگری هم البته بود. بعد از «گورچین»، وقتی می‌گفتند زن‌های داستان‌نویس ایران دائم از زن میانسال و مشکلات و افسردگی‌هایش می‌نویسند، یک‌مقدار لجم می‌گرفت. برای همین گفتم سراغ فضایی دیگر می‌روم. خب فضای کوه همیشه برایم جالب است.

وقتی طرف به کوه می‌رود(البته به معنای تفریح نه کوهنوردی)، آدمی که می‌رود با آدمی که برمی‌گردد، تفاوت دارد. فضایش برای من دوست‌داشتنی و در عین حال دست‌نیافتنی است. وقتی شروع کردم، یکی از دوستان به من گفت، تو که در زمین صاف نمی‌توانی راه بروی، چطور می‌خواهی از کوه بنویسی؟ گفتم می‌نویسم و امیدوارم توانسته باشم این فضا را بسازم. چون من در مدت سه‌سالی که از طرح تا اجرا فاصله افتاد، واقعا سعی کردم راجع به کوه خیلی بخوانم؛

بسیاری از خاطرات کوهنوردها را خواندم، خیلی زندگینامه خواندم، فیلم دیدم و کلی عکس. تا مدت‌ها حتی عکس‌ها روی دیوار اتاقم بود. این لابه‌لا فضاهایی هم در ذهنم بود که اشاره کردید. به‌هر‌حال آدم در هر سنی گاهی آنقدر مستأصل می‌شود که ممکن است به همه‌چیز چنگ بزند و چیزی که گفتید هم یکی از آن مضامین است. مسائلی برایم اتفاق افتاده بود که دوست داشتم این فضا را تجربه کنم.

* خودتان تجربه کرده بودید؟

تجربه نه به معنای آنچه در کتاب خواندید ولی دیده بودم آدم‌هایی را که دنبال این مسائل بودند. من فرزند زمانی هستم که تلویزیون اصلا به این معنا وجود نداشت. ما وقتی با دوستان‌مان دور هم جمع می‌شدیم، خاطرات‌مان را از جن تعریف می‌کردیم. آن یکی می‌گفت شب خوابیده درِ اتاق به‌هم خورده، این یکی می‌گفت پدرم رفته کجا در قبرستان چی شده و خلاصه از این قصه‌ها. دوره نوجوانی من اینطور گذشت. خب وقتی آدم می‌خواهد بنویسد، این‌ها از جایی در پسله‌های ذهن سرریز می‌کند.

* شما متولد چه سالی هستید؟

۱۳۴۰٫ نوجوانی ما به قبل از انقلاب برمی‌گشت و باور کنید تفریحات‌مان همین بود.

* در کنار مضامینی که گفتم، درون‌مایه‌های اصلی در رمان‌تان «سرما»، «مرگ» و «سرگردانی» هستند. آدم‌های رمان شما در زندگی تقلاهایی دارند که درنهایت به جایی نمی‌رسد. « زخم‌زار » همه‌جا در حال توزیع چنین تفکری است.

ببینید، من از وقتی به‌طور جدی فکر کردم، از زمانی که در سیزده چهارده‌‌سالگی مطالعاتم سمت‌و‌سویی پیدا کرد، دائم به این سرگشتگی آدمیزاد فکر می‌کنم. سال‌هاست در کنار این موضوع به مرگ هم فکر می‌کنم. تم مرگ در آن دوکتاب دیگرم هم تم اصلی است. برای من مرگ خیلی پیچیده و تا حدود زیادی ترسناک است.

اینکه هیچ‌چیز از آن نمی‌دانی، برایم خیلی عجیب است؛ فضای خاصی دارد. به سنم هم البته مربوط است و هرچقدر بالاتر رفته بیشتر به این قضیه فکر کرده‌ام. چیزی که از بچگی به آن فکر می‌کردم این بوده که آدم‌ها در لحظه مرگ‌شان چه چیزی می‌خواستند به چه کسی بگویند. هنوز هم هرکس می‌میرد دلم می‌سوزد؛ می‌گویم طرف شاید حرفی داشته که نتوانسته به کسی بگوید. این موضوع از بچگی با من مانده. سرگشتگی آدمی را هم دارم می‌بینم. خودم هم سرگشته هستم. خودم هم می‌خواهم بدانم چه کسی هستم، کجا هستم و قرار است چه کنم.

شاید نوشتن یا داستان‌نویسی برای من فرصتی است که از آن سرگشتگی و از حرف‌هایی که نمی‌توانم به هیچ‌کس بگویم، حرف بزنم. شما کاملا درست این درون‌مایه‌ها را درک کردید. دقیقا من با همین سه درون‌مایه‌ای که شما گفتید، جلو رفتم و شاید کار بعدی‌ام هم با همین جلو برود. انگار همیشه دنبال آدم‌ها بوده‌ام؛ اینکه آدم‌ها چه هستند، چرا این هستند، قرار است چه چیزی را پیدا کنند و البته هیچ‌چیزی هم پیدا نمی‌کنند. هرچند امیدوارم بالاخره پایان یکی از کارهایم، چیزی پیدا کنم.

* طبیعت رمان‌تان هم خیلی بی‌رحم است. آدم‌هایی را می‌بینیم که برای فرار از مشکلات ذهنی و دغدغه‌های روانی به طبیعت پناه می‌برند اما این پناهگاه هم مأمن نیست. چرا؟ چرا انسان داستان شما هیچ پناهگاهی ندارد؟ دورهمی این دوستان هم در رمان‌تان از اساس برای از یاد بردن چیزی مهم‌تر است؛ برای از یاد بردن تنهایی. آدم‌های تنهایی که دور هم جمع شده‌اند تا به شکلی فریبکارانه به خودشان بگویند، تنها نیستند درحالی‌که خودشان هم می‌دانند کسی را ندارند.

بله، دغدغه‌های درونی این‌ها آنقدر زیاد است که اجازه نمی‌دهد کنار هم بمانند. مگر حال و روز حالای آدم‌های ما این نیست؟ چقدر می‌توانیم در کنار هم باشیم؟ یک مهمانی برگزار می‌کنیم و عکسی در اینستاگرام می‌گذاریم اما چقدر از خودمان حرف زده‌ایم و چقدر دغدغه‌های‌مان توانسته به نقطه‌ای برسد که آرام‌مان کند؟ من فکر می‌کنم آدم‌های این رمان، آدم‌های همین جامعه هستند.

* چرا به شکل فصل‌ فصل نوشتید؟

اول طور دیگری نوشته بودم اما بعد دیدم که این آدم‌ها باید حرف بزنند.

* روایت اول چطور بود؟

اول با «مریم» جلو رفته بودم. بعد فکر کردم این‌ آدم‌ها گناه دارند. این‌ها انگار باید حرف‌شان را می‌زدند. برای همین دوباره کار کردم. در «گورچین» با دو راوی جلو رفته بودم و در «زمان زوال» با سه راوی. برای همین می‌خواستم در این رمان، این کار را نکنم و با یک راوی جلو بروم اما نمی‌دانم چرا نشد. حس کردم به دلم ننشست. دائم فکر کردم این آدم‌ها حرف‌های زیادی دارند و یک‌جایی باید حرف‌شان را بزنند که در آن نوع روایت نمی‌گنجید. این بود که به شکلی که دیدید درآمد. در دوره‌ای که طرح را دادم و با آقای شهسواری مشورت کردم، ایشان هم نظرشان این بود که این نوع روایت بهتر است.

* بله، استراتژی درست‌تری بوده.

کارم عموما اینطور است که اول باید بنشینم و شخصیت‌هایم را کاملا بنویسم و بشناسم. بعد وقتی شروع به نوشتن فصل‌ها می‌کنم، درگیر فرم می‌شوم. اگرچه برای من اولویت اول در هر کاری که می‌خوانم این است که قصه چیست و آنِ قصه‌ کجاست. برای من مهم این است. برخلاف بعضی از دوستان که دوست دارند فرم زیبایی داشته باشد، من چندان با این نوع نگاه ارتباط برقرار نمی‌کنم. ولی با این‌همه دوست دارم فرمش هم با درون‌مایه متناسب باشد.

* جالب این است که فکر می‌کنم در این رمان کاراکترها از خودتان هم دور هستند. مثلا کاراکتر «مریم» خیلی از شما دور است. کلا بین کاراکترها، از خودتان کمتر وام گرفته‌اید.

ماجرای افسردگی‌های زن میانسال و تکه‌ای که می‌انداختند به‌هر‌حال دائم پس ذهنم بود(خنده).

* درواقع سعی کردید کاراکترها را به‌خاطر انتقادهایی که قبلا به فضای بعضی رمان‌ها شده بود، از خودتان دور کنید.

خب داستان‌های کوتاهم تا حدودی اینطور است. البته سعی کردم کمتر آن‌هایی که این فضا را دارند در مجموعه بگذارم. هرچند آدم اول که شروع می‌کند به داستان‌نویسی، فکر می‌کند مفری پیدا کرده که بتواند حرف‌هایش را بزند و طبیعتا اول حرف‌های خودش را می‌زند. حتی یک‌مقدار اوایل که داستان‌های کوتاه می‌نوشتم، احساس می‌کردم نوعی مردستیزی هم در کارهایم وجود دارد. یادم هست وقتی کارم را به نشر «نگاه» دادم و می‌خواستم بروم صحبت کنم، اولین سؤالم از فرد مسئول تحریریه که کتاب را خوانده بود، این بود که کارم ضدمرد نبود؟ وقتی گفت اینطور نیست، گفتم خدا را شکر. چون فکر می‌کردم نتوانم از آن فضا جدا بشوم.

علتش هم این است که من حدود ۲۰سال در یک مؤسسه خیریه با زن‌هایی مشاوره می‌کردم که سرپرست خانوار بودند و مشکلات زیادی داشتند؛ بی‌سرپرست نبودند، بدسرپرست بودند و با همسران‌شان مشکلات زیادی داشتند. این‌ها را می‌شنیدم و یک دنیا قصه در ذهنم مانده بود. برای همین فضایی که اول می‌ساختم متأثر از این جریان بود. وقتی شما دائم با آدم‌هایی سروکار دارید که کتک خورده‌اند و تحت بدترین خشونت‌ها قرار گرفته‌اند، همه این‌ها جایی در وجودتان ته‌نشین می‌شود و در اثرتان حضور پیدا می‌کند. برای همین دوست داشتم از آن فضا فاصله بگیرم و فکر می‌کنم با این رمان دیگر از آن فضا فاصله گرفته‌ام.

* «مریم»، «سارا»، «رضا»، «فرناز»، «امیر». بین این‌ها با کدام‌شان احساس نزدیکی بیشتری دارید؟

نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. خود شما که کتاب را خوانده‌اید، نظرتان چیست؟

* من بیشتر با «فرناز». ببینید؛ یک‌سری آدم‌ها در این کتاب، شاید کمی تکلیف‌روشن‌تر هستند و برای همین حس کردم آن‌ها را بیشتر می‌شناسم اما بعضی‌ها در خود فرورفته و سردرگم هستند، مثل «امیر» که تا پایان هم همینطور است. کسی که به‌نوعی راهنما و مدیر این جمع محسوب می‌شود، حتی او هم نمی‌داند کجاست. غم‌انگیز است.

غم‌انگیز است ولی هست.

* برای همین از همه‌ نظر این کار، سرنوشت تراژیک انسان است. از هر زاویه‌ای که ببینیم؛ حتی از نگاه «امیر».

امیر را که نوشتم خیلی دلم سوخت.

* چرا؟

چون آدم بدی نیست ولی نمی‌داند که برای خوب بودن باید چه کرد. همین دلم را می‌سوزاند. ولی اگر بپرسید کدام را بیشتر دوست دارم می‌گویم «محمد» را. چون هر کاری از دستش برمی‌آید می‌کند.

* «محمد» دوست‌داشتنی است چون در وجود او فرو نمی‌رویم و هنوز هم به سنی نرسیده که چالش‌های زیادی داشته باشد. اگر جهان را از ذهنیت «محمد» هم می‌دیدیم، شاید تلخی‌اش بیرون می‌ریخت.

شاید. در مجموع اما سعی کردم کاراکترها سیاه و سفید نباشند؛ هر کدام‌شان یک‌سری ویژگی‌های خوبی داشته باشند و یک‌سری ویژگی‌های بد. آدم جایی دوست‌شان دارد، جایی دلش برای‌شان می‌سوزد. و فکر می‌کنم این همان اوضاع و احوالی است که ما هم داریم؛ انگار همه داریم دست‌وپا می‌زنیم و متأسفم که بگویم به جایی نمی‌رسیم. ولی راستش این است که گویا نمی‌رسیم.

* گیر افتادن در بهمن دقیقا همین نکته‌ای است که می‌گویید.

تلنگر صحنه گیر افتادن در بهمن، از چندسال پیش شروع شد. چندسال پیش در کاشان یک تیم کوهنوردی گرفتار بهمن شدند و جان‌شان را از دست دادند. من آن جمع را می‌شناختم و یکی‌دوتا از آن‌ها را خیلی بیشتر. یکی از آن‌ها دوست پسرم، علی، بود و خانه ما می‌آمد. چون بزرگتر از علی هم بود، گاهی کاری داشتم به او زنگ می‌زدم.

* پس خیلی نزدیک بوده…

بله. این اتفاق که افتاد کاشان انگار زیر و رو شد. یک‌مدتی انگار همه حال‌مان بد بود. برای تشییع جنازه هم جمعیت زیادی آمدند. تلنگری که گفتم همین بود. وگرنه من چنین هراسی در زندگی‌ام نداشته‌ام. البته اثرش را در من گذاشته. اول داستان کوتاهی هم با همین مضمون نوشتم اما فکر کردم قابلیت این را دارد که رمان بشود؛ البته با تغییراتی. رفتم با مسئول امداد همان گروه هم صحبت کردم و با یکی از دوستانم که کوهنورد است، حرف زدم. کار را دادم خواند که از نظر مسائل و کوه و این‌ها مشکلاتی نداشته باشد. اما تلنگر اصلی آن بود و حادثه از آنجا شکل گرفت؛ مابقی‌اش زاییده ذهنم بوده.

* از علی ضیاء گفتید. شما چند فرزند دارید؟

دو فرزند دارم؛ علی و شیما.

* هر دو رمان‌تان را خوانده‌اند؟

علی نه ولی شیما خوانده است.

* علی کارهای‌تان را می‌خواند؟

گاهی. داستان‌های کوتاهم را می‌خواند. آن زمان‌ها فرصتش بیشتر بود و اولین کسی بود که کارهایم را می‌خواند. اما این رمان را هنوز نخوانده. اما شیما همه را می‌خواند. منتقد بسیار بی‌رحمی هم هست. همینطور خط می‌زند و می‌رود(خنده). ولی علی خب هنوز نخوانده. البته یک‌ذره فضا را می‌داند به چه شکل است اما آنقدر مشغله فکری دارد که فعلا فرصت نشده بخواند.

* درمجموع « زخم‌زار » رمانی است که ردپای یک نویسنده حرفه‌ای و کارکرده را می‌شود کاملا در آن دید. منتقدان، نویسندگان یا افراد دیگر هم نظرهایی درباره این رمان داده‌اند؟

غیر از سحر سخایی که کار را خوانده بود، خانم لاله زارع هم قبل از اینکه کار چاپ شود، لطف کرد و خواند. درواقع نظر شما اولین نظر بعد از چاپ کتابم است. ممنونم و امیدوارم خوانندگان دیگر هم همین نظر را داشته باشند.

کدخبر: ۳۱۱۵۹۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر