روایت نویسنده هفتصبح از نجف دریابندری؛ رفتند بهشت
روزنامه هفتصبح، یاسر نوروزی | در زندان آشپزی یاد گرفت، در زندان نقاشی آموخت و «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل را هم در زندان ترجمه کرد؛ هزار و پنجاه، شصت صفحه در چند مجلد منتها زندانبان برای مطالعه آن را گرفت، برد و دیگر پس نداد. پس یک بار دیگر هم نشست و دوباره این اثر حجیم را ترجمه کرد.
همین چند خط احتمالا کفایت میکند که آدمی عامی هم حتی به حرمت همت و سختکوشیاش بایستد. هر کتابی هم برای ترجمه دست گرفت، به تقریب جزو پیشروان بود. زمانی که کسی ویلیام فاکنر را نمیشناخت، «یک گل سرخ برای امیلی» را ترجمه کرد. زمانی که کسی جسارت آزمودن خلاقیتهای ترجمه را نداشت، عنوان «گور به گور» را به تشخیص خودش برای رمان «همانطور که ایستاده میمیرم» برگزید و در شناخت بیشتر نویسندگان و متفکران بزرگ زیادی مؤثر بود که بعدها مترجمان دیگر هم دنبال ترجمه آثارشان رفتند؛ از جمله مارک تواین، ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، ای ال دکتروف، برتراند راسل، آیزایا برلین و….
مثلا زمانی که «بازمانده روز» را ترجمه کرد، کسی ایشیگورو را در ایران نمیشناخت؛ بعدها خانم مژده دقیقی «وقتی یتیم بودیم» از همین نویسنده را ترجمه کرد، سهیل سمی «تسلیبخش» را ترجمه کرد، مهدی غبرایی «هرگز ترکم مکن» را و…. همین اتفاق درباره معرفی دکتروف هم افتاد؛ «رگتایم» و «بیلی باتگیت» را ترجمه کرد که بعدها امیر احمدی آریان رمان «پیشروی» را از این نویسنده ترجمه کند، ابراهیم اقلیدی «آب کردن» را، الهام نظری «هومر و لنگلی» را، علیرضا کیوانینژاد «قصههای سرزمین دوستداشتنی»، سعید کلاتی «مغز اندرو» و…. «کتاب مستطاب آشپزی» را هم که همه میدانند و نیازی به توضیح بیشتر نیست.
اختلاف یا نزاعهای ادبی هم با نویسندگان همنسل و مترجمان چندان نداشت. مهمترینشان شاید مربوط بود به ماجرای ابراهیم گلستان در ترجمه «وداع با اسلحه» که بالاخره مشخص نشد گلستان پیشنهاد ترجمه داده یا نجف کتاب را به امانت برده و خودش تصمیم به ترجمه گرفته. در مجموع چهرهای بود جامعالاطراف که در محضرش بهره میبردی.
برای همین چند باری درخواست دیدار با ایشان را داشتم که پذیرفت و به خانهاش رفتم؛ اولین بار وقتی نویسندهای تازهکار در مطبوعات و رادیو بودم و آخرین بار، چند سال پیش زمانی که باز هم احساس میکردم نویسندهای تازهکار در مطبوعات و رادیو هستم! اولین بار مرداد داغ ۱۳سال پیش بود که فکر میکردم دنیا همان است که فکر میکنم و همانطور هم میماند.
دومین بار زمانی که دیدم دنیا همانطور نماند. رفت تا چند سال بعد که دوباره رسیدم خدمت استاد دریابندری. یکی از دوستان تماس گرفته و گفته بود نوعی دورهمی است که بعضی اهالی ادب خدمت ایشان میرسند و دید و بازدیدی با پیشکسوت و پیر ترجمه دارند. رفتم. دریابندری پیرتر شده بود. ذهنش دیگر به فرمان نبود.
رفت و برگشتهایی داشت که طبیعتا نمیتوانست مباحث جمع را دنبال کند. گاهی فقط از فرزندش میخواست که پذیرایی کند یا به ما مهمانان میگفت تعارف نکنیم و این حرفها. من همزمان سرک میکشیدم به تراس خانه تا چشمانداز بیرون را ببینم چون عدهای برای کشیدن سیگار به تراس رفته بودند.
رفتم و دیدم مرحوم محمد زهرایی، مدیر نشر کارنامه هم نشسته آنجا (طبیعتا آن روزها هنوز از بینمان نرفته بود). رفتم و نشستم و بحث را دنبال کردم که درباره نسل قدیم اهل فرهنگ بود. داشت از یکی از مترجمان صحبت میکرد و گفت: «خیلیهاشون اینطور بودن. متأسفانه نموندن. رفتن.» مرا نگاه میکرد. پرسیدم: «کجا؟ کجا رفتن آقای زهرایی؟» با لبخند گفت: «بهشت».