رازهای کاهش ۸۰کیلوگرمی وزن رامبد خانلری
روزنامه هفت صبح | «قوزک پایتان در رفته؟ چون چاق هستید. سرما خوردهاید؟ چون چاق هستید. میانه یک دعوای خیابانی را گرفتهاید و چاقو خوردهاید؟ چون چاق هستید. چرا لاغرها چاقو نخوردند؟ یادتان باشد حتی اگر ببرهای تامیل، مقر سازمان فائو را تصرف کنند، بهخاطر چاقی شماست!» (هنر چاق بودن، ص ۱۵) کتاب رامبد خانلری پر است از طنزهایی که شاید روزگاری برای نویسنده دردناک بوده؛ اما حالا از همه آنها گذشته و کتابی نوشته به نام «هنر چاق بودن»؛ کتابی که در یک فاصله زمانی کوتاه به چاپ سوم رسیده.
چون نویسنده خودش زمانی ۱۶۵کیلوگرم بوده و بعد از سپریکردن یکسال و اندی، بالاخره به آنچه میخواسته رسیده؛ ۸۱کیلوگرم. در طول این کتاب فرایند روزهای چاق بودن خود را چنان توصیف میکند که خیلی از ما به هیچوجه اینطور جهان را ندیدهایم: «میدانید چرا دایناسورها به تولد نمیروند؟ چون دستهایشان کوتاه است و نمیتوانند دست بزنند. این معما همانقدر که بانمک است، دردناک هم هست. درد آن را فقط یک آدم چاق میفهمد. مثل این است که بپرسید میدانید چرا یک بچه چاق هیچوقت سوار الاکلنگ نمیشود؟
مشخص است؛ برای همه جز برای بچههای چاق.»(ص ۳۷) تمام اینها البته زمانی اهمیت بیشتری پیدا میکنند که بدانیم، نویسنده این کتاب، داستاننویس است؛ مؤلف آثار داستانی نظیر «سرطان جن»، «آقای هاویشام»، «سورمهسرا» و «گربهزاد». او با مجموعه داستان «سرطان جن»، نامزد جایزه جلال آلاحمد و برنده جایزه مهرگان ادب شده است. در واقع با داستاننویسی مواجه هستیم که حالا در زندگی واقعی خودش دست برده و به تغییری رو آورده که «هنر چاق بودن» محصول آن است.
کتابی که شاید در وهله اول، نوعی کتاب عامپسند بازاری به نظر برسد اما به جهت جزیینگری و نوشتن از نوعی سلوک شخصی نویسنده در رسیدن به هدفش، بسیار خواندنی و قابل تأمل است: «راستش را بخواهید من یکمرتبه زندگی خودم را عوض کردهام. من هموزن خودم، وزن از دست دادهام. من از یکی به اندازه خودم گذشتهام، من از خودم گذشتهام. حالا برای ادای دین به خودِ ازدستدادهام، جد کردهام خاطرات بخش بهوفاترفته خودم را بنویسم؛ خاطرات چاقیام را.»(هنر چاق بودن، ص ۸) آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با رامبد خانلری است درباره «هنر چاق بودن».
* کتابت در بدترین شرایط جهان چاپ شد! به معنی واقعی کلمه «بدترین شرایط جهان»؛ وسط شیوع کرونا. چرا؟
یک دلیل مهمش این بود که ما «هنر چاق بودن» را پیشفروش کرده بودیم. کتابها فروش رفته بود و ما طبق تعهدی که داشتیم باید کتابها را در تاریخ مقرر به دست مخاطب میرساندیم که از شانس من تاریخ مقرر همزمان شد با اوج شیوع ویروس کرونا. واقعیت دوم این است که در بدترین حالت جهان، ما هنوز برای استفاده از ماسک و ژل ضدعفونی مردد بودیم. فکرش را نمیکردیم این بدترین اوضاع جهان، به معنی واقعی کلمه، بدترین اوضاع جهان است.
* مقصودت را از تردید در ماسک و ژل متوجه نمیشوم. چون تا جایی که خاطرم هست رونمایی به شکل مجازی انجام شد. درست است؟
بله، رونمایی مجازی برگزار شد. اینکه ما در شرایط مرگ و زندگی هنوز استفاده از ماسک و ژل ضدعفونی را جدی نمیگرفتیم. خود من ماسک میزدم چون حس میکردم بدون ماسک به خیابان رفتن زشت است. شما از آدمی که ماجرای به این مهمی را در رودربایستی با دیگران جدی میگیرد، انتظار دارید که
اینقدر بحران کرونا را در روند فروش کتابش جدی ببیند؟
* نه واقعا. اساسا پای کتاب آدم که وسط باشد، خیلی چیزها را نادیده میگیرد. اما جالب اینجاست در همین شرایط، به چاپ سوم رسید. فکر کنم سه، چهارکتاب که تا به حال چاپ کردهای، اینقدر اقبال نداشت که این یکی؛ چه از نظر شهرت و چه محبوبیت. چرا خوب دیده شد و خوب فروش رفت؟
فکر میکنم مهمترین سرمایه یک داستاننویس در ایجاد یک داستان شناخت باشد. این شناخت مبتنی بر تجربه زیستی است. کارکرد این شناخت این است که یک دنیای داستانی امن را برای مخاطب ایجاد بکند تا مخاطب با خیال راحت در این دنیا قدم بزند و احساس امنیت کند. خب من چاقی را بهعنوان شخصیت اصلی ناداستانم زندگی کرده بودم. این شناخت، کمک بزرگی برای من در نوشتن «هنر چاق بودن»، بود. از طرفی یک نگاه گذرا به تبلیغات تلویزیونی شبکههای مختلف و دنیای مجازی مشخص میکند که چاقی مسئله اصلی زندگی آدمهای زیادیست. بیشتر وقتها آدمی با اندام ورزیده و شکم ششتکه در مورد چاقی حرف میزند و این تصویر، امنیت مخاطب اصلی مسئله چاقی را بههم میزند. مخاطب من، رامبد چاق را بهخاطر دارد، این همان شناختی است که برای او ایجاد امنیت میکند.
* کاملا قبول دارم ولی حتی من هم که هیچوقت چنین دغدغهای نداشتم، با لذت کتابت را خواندم؛ کتابی که بهنظرم موضوع بحث آن، فراتر از این نوع متعارف کتابهاست. اما قبل از اینکه حرفم را توضیح بدهم، اجازه میخواهم بپرسم الان به چه وزنی رسیدهای؟
پایینترین وزنی که تجربه کردم ۸۱کیلوگرم بود اما در ایام قرنطینه چهارکیلو چاق شدم و الان ۸۵کیلوگرم هستم.
* قبلا چه وزنی داشتی؟
به گواهی ترازوی پزشک معتمد بیمه تأمین اجتماعی، ۱۶۵کیلوگرم.
* ولی من در طول خواندن این کتاب، بیشتر از اینکه احساس کاهش وزن کنم، احساس کاهش روح کردم. تو خیلی چیزها را در این مسیر از دست دادهای؛ بیشتر از هفتاد هشتادکیلو، خیلی بیشتر. وزنی به اندازه سیوچندسال، به اندازه سیوچند ۳۶۵روز؛ هزارانساعت؛ به اندازه کل زندگی. برای همین هیچ بعید نیست اگر کسی که با تو زندگی میکند، بگوید تو عوض شدهای. عوض شدهای؟
یکوقتی برای این کتاب بهدنبال یک شعار تبلیغاتی بودیم؛ شعارم این بود: پشت هر تغییر بزرگ یک ناداستان است. اینجا هم بیشتر از چاقی و لاغری، مسئله یک تغییر بزرگ بود. بعید است یک نفر توان این را داشته باشد که اینهمه تغییر را مدیریت کند و آن را وارد جنبههای دیگر زندگیاش نکند. آدمی که از نداری به ثروت میرسد، از ثروت به نداری میرسد، وزن از دست میدهد، چاق میشود، عوض میشود، این تغییر به خورد همه زندگیاش میرود. به سادهترین شکل ممکن، کمی آرامتر شدهام، کمی کمحوصلهتر، کمی واقعبینتر و صدالبته کمی امیدوارتر. کیفیت زندگی من عوض شده، بیشتر توی شهر پرسه میزنم، بیشتر با مردم معاشرت میکنم و اعتمادبهنفس بیشتری دارم، همه اینها خواهناخواه همهچیز زندگی من را عوض کرده است.
* راستش در کنار تغییرات درونی، توی اینستاگرامت میدیدم داری لباسهای عجیب میپوشی. ببخشید رک بگویم، بعضی از لباسهایت غریب بودند؛ همانطور که خودت در کتابت نوشته بودی. اما بعد از خواندن کتابت تازه به معنای واقعی کلمه فهمیدم چرا. واقعا حق داشتی. من بیهوده قضاوتت میکردم.
به سادهترین شکل ممکن اگر بخواهم در مورد لباسهای عجیبم صحبت کنم، باید بگویم همه ماجرا یک عقده دیرینه است.
بهعنوان یک آدم چاق یاد میگیری که همیشه رنگ سیاه و سادهترین لباسها را بپوشی. دوست داشتم این فاصله خالی را توی زندگیام پر کنم. شروع کردم به پوشیدن لباسهایی که ساده نباشند، چون به اندازه یکعمر سادهترین لباسها را پوشیده بودم. این تغییر بزرگ شما را آماده تغییرهای کوچکتر میکند، آماده تابوشکنیها. من دوفیلم با یک بلیتم؛ فرصت تجربه دو زندگی متفاوت در یک عمر داشتهام. شاید این لباسها پوسته ماجراست؛ دوست دارم زندگی دومم، شاد باشد، رنگی باشد، عجیب باشد و البته کمی هم جلف.
* بارها در کتابت نوشتهای صداقت بیش از حد یعنی دروغ. راستش احساس میکنم هر چیزی که آدم خود واقعیاش را پشت آن پنهان کند، دروغ است، حتی اگر راست باشد. البته نیازی نیست آدم همهجا دستش رو باشد اما منظور من یک نوع مفهوم ذهنی است؛ اینکه آدم دستکم با خودش صادق باشد که کجا دارد راست میگوید، برای اینکه واقعا راست بگوید و کجا راست میگوید اما هدفش دروغ گفتن است. الان هم صداقت بیش از حد داری؟
من در سالهای مدرسه، بچه دروغگویی بودم؛ دروغهای بیدلیل میگفتم. شاید حالا اسمش را بگذاریم خیالپردازی؛ اینکه من خیالپرداز بودم. یکجایی این دروغهای زیاد برایم دردسرساز شد. تا قبل از ایجاد این دردسر چندسالی را در بیموامید برملاشدن حقیقت زندگی کردم. همین بیموامید تبدیل شد به حملههای هراس. از یکجایی یعنی درست بعد از آن دردسر شروع کردم به راستگفتن.
راستگفتن هزینهای نداشت. زندگی راحت شد. آنهم برای خودش یک تغییر بزرگ بود. همانطوری که یکوقتهای نگفتن حقیقت عین دروغ است، یکوقتهایی هم سکوت عین حقیقت است و درست در همان لحظههاست که گفتن حقیقت خودش یک سیاستورزیست. مثل ابتدای همین کتاب که بهجای سکوت خودم را قصاص قبل از جنایت میکنم، مثل حرفهای همین حالام.
* چون حرف راست و دروغ پیش آمد میخواهم بدانم هیچوقت پیش نیامد که رژیم را زیر پا بگذاری؟ هیچوقت پیش نیامد از برنامه مدون خودت عدول کنی؟ چون در کتابت از این نوع غفلتها در مسیر ننوشتهای. برای همین احساس کردم شاید نخواستهای مخاطب کتابت را برنجانی یا ناامید کنی. از گفتنش در رفتی یا واقعا چنین چیزی اتفاق نیفتاد؟
من یک تناقض بزرگ را در همه عمر در خودم دیدهام؛ من یک آدم بیخیال بدپیله هستم. معمولاً کاری را انجام نمیدهم اما اگر انجام بدهم تا ته ماجرا میروم. این اولین تلاش من برای لاغری بود و برای رسیدن به انتهای مسیر عجله زیادی داشتم، در این مسیر دومرتبه ترازو عوض کردم. روزی صدمرتبه خودم را وزن میکردم و هربار انتظار معجزه داشتم.
واقعاً دو سال به برنج لب نزدم، غذای حجیم نخوردم و روی کالری خوراکیها وسواس ذهنی پیدا کردم. یادم نمیآید در این مسیر از خط خارج شده باشم. رژیم لاغری تا ندارد، یک تغییر سبک زندگی برای همیشه است. در ایام قرنطینه زیاد ناپرهیزی کردم. اینقدر زیاد که تعدادش از دستم در رفته. هفتهای نیست که در شبی از آن، کابوس دوباره چاقشدن را نبینم. این کابوسها درست بعد از این ناپرهیزیها شروع شدهاند.
* متوجهام. کرونا خیلی قواعد را ناچار بههم زد ولی این تصمیم بزرگ شخصی، تمام زندگیات را بههرحال تحت تأثیر قرار داده. نوشتن را چطور؟ تو یک داستاننویسی. داستان نوشتن را تحت تأثیر قرار نداد؟ احساس نکردی دستکم در اوایل مسیر، با اختلال مواجه شدهای؟
بیشتر از یک احساس درونی بود. مخاطب هم این را میگفت. نگران بودم که جدیجدی نوشتنم در خطر باشد و بود. هیچ رانندهای، مسافر چاق دوست ندارد. من مجبور بودم با آژانس اینطرف و آنطرف بروم و همه معاشرتم با شهر از پشت شیشه پنجره آژانس بود و همه آدمهای شهر برایم راننده بودند. به همین خاطر شهر همیشه در داستانهام کمرنگ بوده. در یک بازه ششماهه روزی سهساعت پیادهروی میکردم. ناگهان شهر، زندگی شهری، مغازه، کوچه و پسکوچه معنی و مفهوم جدیدی برایم پیدا کرد. دنیای داستانهایم از آدمی که در یک بلکباکس مونولوگ میگوید، به یک شهر و آدمهاش تغییر پیدا کرد. یک دلیل داستان ننوشتنم هم همین بود. چون در دوره گذار بودم و بهصلاح خودم و مخاطبم نبود که داستان بنویسم.
* در این دوره گذار، هیچوقت هم پیش آمد شک کنی؟ هیچوقت شد حس کنی در ازای چیزهایی که در مسیر تغییر خودت از دست دادی، هموزنش را دریافت نکردهای؟ هیچوقت شد تصمیم بگیری، برگردی همانجا که قبلا بودی؟
دلم برایش تنگ میشد اما از آن دلتنگیهای بدون پشتوانه سانتیمانتال. هروقت لوبیاپلو میخورم دلتنگش میشوم. مثل مادری که پسر دردانهاش را فرستاده سربازی و هروقت غذای مورد علاقه پسر را میپزد با خودش میگوید: «الان بچه برگ گلم چی میخوره؟» اما دوست ندارم برگردم به آنروزها. اما برای لحظههایی شده دوست داشته باشم برگردم به عقب و با غذا عشقبازی کنم. از خوردن غذا لذت ببرم، خصوصا در ایام قرنطینه که غذا خوردن بزرگترین تفریحمان بود.
* بهعنوان سوال آخر خواستم از یکی از داستانهای فوقالعادهات یاد کنم که خاطرم نیست در کدام مجموعه داستانت است ولی درباره مادرت بود. در این کتاب هم رد پای مادرت همهجا هست. احساس کردم بعد از مرگ او هم تجربه عمیقی را از سر گذراندهای که اینهمه تأثیر در نوشتههایت داشته. درست است؟
واقعیترین چیزی که میتوانم در مورد این مسئله بگویم این است که یکعمر ترس از دست دادن داشتهام و دارم. همیشه فکر میکردم هیچ لحظهای تلختر از لحظه از دست دادن مادر نیست. یکعمر از این لحظه حساب بردم و درست در لحظهای که این اتفاق افتاد، به خودم گفتم: «اونقدری که فکر میکردم سخت نبود.» همیشه در خیال من این لحظه لحظه پرسوزوگدازتری بود. هیچوقت موفق نشدم برای مادرم در واقعیت آنطوری که در خیالم عزاداری کرده بودم، عزاداری کنم و همین مسئله برای من تبدیل به یک عذاب وجدان دائمی شد. این عذاب در نوشتههایم نمود بیشتری پیدا میکند یعنی وقتی که مینویسم موفق میشوم آن آیین عزاداری را بهجا بیاورم و کمی خودم را آرامتر کنم.