دنده عقب| شغلهای روی مغز و اعصاب
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا چقدر این اشخاصی که موقع خرید کردن میان و کنار آدم وایمیسن و مثلا با روابط عمومی بالا و لبخند میخوان در فرآیند خرید بهت کمک کنن، روی مُخ هستند… آقا… خیلی روی مغز و اعصاب هستند. تا همین چند وقت پیش، این مزاحمین فقط در بوتیکها بودند.البته اونجا هم تو مخ هستنها ولی میشه گفت که تا حدودی حضورشان توجیه پذیره. بالاخره راجع به سایز و جنس و قیمت اگر سوالی داشته باشی میتونی ازشون کمک بگیری…
ولی تازگیها دامنه نفوذ این گونه افراد، گسترش عجیبی پیدا کرده و تنها تفریح من در زندگی رو که همانا هفتهای یک بار خرید از سوپرمارکت سر کوچهمون بود رو تبدیل به عملی عذابآور و چندشآور کردهاند.امروز که بیخبر از همه جا رفتم برای خرید، بعد از چاق سلامتی بلند بالایی که با صاحب سوپرمارکت کردم،سرحال و خوشحال رفتم سر وقت قفسه ماکارونیها.
به دنبال شکل دلخواه بودم که احساس کردم یک نفر شونه به شونهم ایستاده… چون فکر کردم مشتریه، ناخودآگاه یک قدم فاصله گرفتم که متوجه شدم اون هم یک قدم به من نزدیک شد و فاصله اجتماعی رو بیخیال شده… وقتی برگشتم و نگاهش کردم با پسرکی مواجه شدم که با وجود ماسکی که زده بود، از حالت چشماش فهمیدم داره لبخند میزنه. تماس چشمی که برقرار شد، گیرِ اول رو داد:«چی میخوای مهندس جان؟…»
با شک گفتم: «چطور؟!» / «من براتون میارم…» احساس کردم دنیا بر سرم خراب شد… این مغازه سه متر در سه متر دیگه چیه که یک نفر هم آویزونت بشه و یه سری جمله که حفظ کرده تحویلت بده.اصلا راه نداشت که در مدت خرید، این موجود رو تحمل کنم و تنها راهش هم این بود که درجا دُمش رو قیچی کنم بره پی کارش. خیلی سریع و خیلی جدی گفتم:« قربونت… خودم انتخاب میکنم… شما به کارت برس.» / «هر چی خواستی بهم بگو مهندس جان…» / « باشه… برو شما… مزاحمت نمیشم.»
ماکارونی رو انتخاب کردم و قدم اول رو که به سمت ربهای گوجهفرنگی برداشتم، صدایی بیخ گوشم نالید که:«چی میخوای مهندس جان؟…»من که از ترس نیم متری پریده بودم گفتم:« وای ترسیدم… گفتم که مزاحم شما نمیشم. به کارت برس…خودم انتخاب میکنم.» / «واسه رُب هم کمک نمیخوای مهندس جان؟» / « نه… برو.»
به سمت یخچال و خرید لبنیات که رفتم، پیشدستی کرد و جلوتر از من پرید اونجا و چشم در چشم و با همون لبخند نهان و دلبرانهاش گفت:
« چی میخوای مهندس جان ؟…» مغزم در حال رنده شدن بود:«اجازه بدی فعلا نگاه میکنم… شما برو… کاری بود صدات میکنم. برو عموجان.»از ترس این موجود، جرات نمیکردم از جلوی یخچال تکون بخورم و با کمترین سرعت، شیر و خامه رو برداشتم که ناگهان صدایی از اون سمت مغازه اومد:«چی میخوای مهندس جان؟»
برگشتم و دیدم قلاب رو برای یک بدبختی انداخته و اون بدبخت هم بِر و بِر و با تعجب داره نگاهش میکنه و مِن و مِن میکنه… بهترین فرصت بود.با سرعتِ تمام شروع کردم به خرید مایحتاج. مشغول درو کردن چیپس و پفکها بودم که صدای فریادی آمد:« ای بابا ولم کن… چیه مثل کَنه چسبیدی به من هی میگی مهندس جان، مهندس جان… کور و علیل که نیستم… برو پی کارت ببینم… اینقدر هم نگو مهندس، من دکترم…»
با وجود اینکه فکر میکردم دیگه شاخش رو از طرف میکَنه، ولی به محض اینکه آقای دکتر تصمیم به تعویض قفسه گرفت، مثل روح بالای سر یارو حاضر شد: « چی میخوای دکتر جان؟…»کسی که به صاحب این مغازه مشاوره تبلیغاتی و فروش داده،حتما دشمنش بوده و به انتظار ورشکستگیاش نشسته که خیلی هم به نظر دور نمیاد…