داستان عاشقانه یک شهر و سه مرد
روزنامه هفت صبح، مصطفی آرانی | مرگ نجف دریابندری در ۹۰ سالگی، ضایعهای برای ادبیات ایران به حساب میآید. کمتر کسی مثل دریابندری توانسته از زندگی خود این چنین مفید استفاده کند و در طول عمر ۹۰ ساله خود، ۳۴ کتاب ازجمله ۲۸ ترجمه وارد بازار کند. ریشه این استعداد اما به جوانی او باز میگردد؛ وقتی که در اداره انتشارات شرکت نفت کار میکرد. خودش میگوید که در آنجا دو همکار هم داشت: محمدعلی موحد و ابراهیم گلستان. داستان این هفته ما، قصه این سه نفر است. سه بزرگ ادبی - هنری ایران که ریشه مشترکی داشتند ولی در نهایت ساقه و برگ متفاوتی پیدا کردند و هر یک درخت تناوری شدند که بر بخشی از فرهنگ ایرانی سایه انداختند.
«من رفتم اداره انتشارات شرکت نفت. آنجا دکتر نطقی بود که رئیس اداره بود، ابراهیم گلستان بود، دکتر محمدعلی موحد بود، من از همهشان جوانتر بودم.» اینها را نجف دریابندری گفته. در مصاحبهای که با سیروس علینژاد و صفدر تقیزاده داشته و در جشننامه او در شماره ۱۰۰ فصلنامه بخارا، منتشر شده است. مصاحبهای که در حقیقت تصویری روشن از زندگی اوست. این قاب اما شاید یکی از قابهای محشر این زندگی باشد. تصویری از اداره انتشارات شرکت نفت که در آن سه غول ادبی - هنری حال حاضر ایران نشستهاند. گلستان، موحد و البته دریابندری که هنوز هفت روز از فوت او نگذشته است. چه شد که آبادان و شرکت نفتش به جایی رسید که در دهه ۳۰ چنین انسانهایی را پرورش دهد؟
*** چه شد که وارد شرکت نفت شدند؟
ماجرا را از بزرگترین عضو این جمع سه نفره آغاز کنیم. از ابراهیم گلستان. متولد سال ۱۳۰۱، ۹۷ ساله. گلستان، آبادانی نبود. در شیراز متولد شده بود، در تهران درس خوانده بود و در مازندران برای حزب توده فعالیت سیاسی میکرد. با این حال در سال ۱۳۲۶ از این حزب جدا شد و گفته شده که دو سال بعد به استخدام روابط عمومی شرکت نفت درآمد. البته «ارتباط گلستان با شرکت نفت محدود به بخش انتشارات نبود بلکه پس از تأسیس استودیوی خود به نام «استودیو گلستان» برای شرکت نفت تعدادی فیلم مستند با محوریت نفت ساخت.» و «بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ به روابط عمومی شرکت نفت در تهران انتقال پیدا میکند و ساخت چند فیلم صنعتی را عهدهدار میشود.»
محمدعلی موحد یک سال از گلستان بزرگتر است و اهل تبریز است. زندگی او، برعکس گلستان که به نوعی آقازاده به حساب میآمد، در کودکی توام با فقر بود. البته موحد فرزند یک بازرگان بود اما بعد از فوت پدر روزگار به آنها سخت شد. او در ۲۷ سالگی به تهران آمد و در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد اما در همان سال، به دلیلی که معلوم نیست راه خرمشهر را گرفت تا در اداره روابط عمومی وزارت نفت درآید. یعنی درست یک سال بعد از محمدعلی موحد.
ماجرای دریابندری اما شاید از همه جالبتر باشد. او متولد سال ۱۳۰۹ است. پدرش اصالتا بوشهری بود ولی او در آبادان به دنیا آمد. شغل پدر، پایلوت کشتی بود. پایلوت در آن زمان به ناخدای کشتیها البته در رودخانه میگفتند. او برای مهارت در فن کشتیرانی نخست از بوشهر به بصره برده میشود و بعد از آن در آبادان مشغول به کار میشود. دریابندری در همین شهر به دنیا میآید و به مدرسه میرود ولی آن طور که با طنازی خاص خود میگوید بعد از آنکه مدرسه مختلط ابتدایی تمام شد و رفت به مدرسه پسرها دیگر درس نخواند و حتی در امتحان دیپلم هم تجدید شد.
با این حال این پایان زندگی نبود. جلوی خانهشان در آبادان، یک گروه هندی مشغول در شرکت نفت فعالیت میکردند که یکی از آنها ریشه شیرازی داشت و زند نام داشت و رئیس اداره کارگری شرکت نفت بود. از سر همسایگی او دست دریابندری را میگیرد و میبرد پیش جاوید، رئیس اداره کارمندان شرکت نفت. همین موضوع زمینه استخدام او را فراهم میکند و او ابتدا در اداره کشتیرانی شرکت نفت مشغول به فعالیت میشود اما بعد از چندی به باشگاه ملوانان فرستاده میشود و حضور ملوانان هندی در آنجا زمینه یادگیری زبان انگلیسی را برای دریابندری پدید میآورد.
*** محصولات دوران کارمندی در شرکت نفت
هر کدام از این سه نفر که شیوه مستقلی برای ورود به شرکت نفت داشتند؛ محصول مشترکی در زمان فعالیت در آن پیدا کردند. گلستان از موقعیت حضور در آبادان و کار در شرکت نفت (و احتمالا داشتن سمت بالایی چون معاون اداره روابط عمومی) استفاده کرد و به قول دریابندری در فراغتی که داشت یک کتاب ارنست همینگوی را ترجمه کرد به نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر». همین موضوع الگویی هم برای نجف دریابندری شد.
«بنده کتاب وداع با اسلحه را از ابراهیم گلستان گرفتم چون که گلستان چند داستان از همینگوی را ترجمه کرده بود و مقدمهای هم بر آن نوشته بود که در آن زمان به نظر من جالب بود. این کتاب فقط یک بار چاپ شد. ولی به هر حال این نشان میداد که گلستان با ادبیات آمریکا و بهخصوص همینگوی آشنا است. قبل از زندان در انتشارات شرکت بودم و در آنجا گلستان را دیدم. من چیزهایی از همینگوی خوانده بودم ولی وداع با اسلحه را ندیده بودم.
گفتم: «خواهش میکنم این کتاب را به من بده تا بخوانم.» او هم در کتابهایش گشت و پیدا کرد و به من داد. از وداع با اسلحه خیلی خوشم آمد. فکر کردم به این که وداع با اسلحه را ترجمه کنم. پس دست به کار شدم و این کار ۸ الی ۱۰ ماه طول کشید. بعدها کتاب را به آقای گلستان برنگرداندم. این کتاب پیش من بود تا کتاب چاپ شد. بعد از این هم به زندان افتادم و نفهمیدم که کتاب چه شد. از بین رفت.»
موحد نیز همین مسیر را طی کرد. از او در دوران زندگیاش در آبادان یک کتاب شعر مانده است که به گفته او «محصول لحظاتی است که در آبادان بودم. روزگار سختی بود که از بام تا شام در میان دو قطب امید و نومیدی، از شوق و هیجان تا دلهره و اضطراب، در نوسان بودیم. صنعت نفت ایران متوقف گشته بود و بزرگترین پالایشگاه آن روز جهان در آبادان عاطل افتاده بود.
شباهنگام که غوغای خلایق فرو مینشست من ساعتها کنار شط راه میرفتم و آن زمان که خسته میشدم روی سنگی مینشستم و در نور چراغهایی که از آن سوی ساحل سوسو میزدند خیره میماندم و گاهی آواز غریبانۀ مردی عرب از دوردستها سنگینی سکوت فروپیچده در سایۀ نخلها را میشکافت.» اما او در همین زمان کار دیگری نیز انجام داده است. از سال ۱۳۳۲ کار بر روی ترجمه سفرنامه ابن بطوطه را آغاز میکند و آن را در بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال ۱۳۳۷ منتشر میکند. همین ترجمه بود که باعث شد او مورد توجه اهالی فضل قرار بگیرد و محمد علی جمالزاده و مجتبی مینوی از آن ستایش کنند.
*** ادامه متفاوت مسیر
بعد از شرکت نفت آبادان اما مسیرها خیلی فرق کرد. گلستان بعد از کودتا به تهران آمد و شرکتی تاسیس کرد به نام گلستان فیلم و برای روابط عمومی شرکت نفت شروع کرد به فیلم ساختن. فیلمهایی که بعدها در مجموعهای به نام چشماندازها دستهبندی شد. یک مجموعه داستان دیگر نیز در این دوره نوشت و چهار کتاب هم ترجمه کرد تا اینکه در ابتدای دهه ۴۰ به شدت پرکار شد و علاوه بر تهیهکنندگی مستند خانه سیاه است با کارگردانی فروغ فرخزاد، فیلم مهم داستانی خود یعنی خشت و آینه را ساخت. بعد از آن هم دو مجموعه داستان چاپ کرد تا اینکه در ابتدای دهه ۵۰ اسرار گنج دره جنی را نوشت و فیلمش را هم ساخت و دیگر به جز ترجمه یک کتاب، فعالیت چندانی تا زمان انقلاب نداشت.
موحد تحصیلات خود را در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران ادامه داد و دکترای حقوق خصوصی خود را هم از این دانشگاه گرفت. در سال ۱۳۳۸ برای آشنایی بیشتر با مباحث حقوق بینالملل به انگلستان سفر کرد. در آنجا هم برخی از نسخ خطی را تصحیح و منتشر کرد اما کار اصلیاش در اداره حقوقی شرکت نفت بود که در آن مشغول به کار بود و تا بالاترین درجات یعنی مشاور عالی رئیس هیات مدیره و مشاور ارشد و عضو اصلی هیات مدیره پیش رفت و حتی در ابتدای تاسیس، اپک، سازمان کشورهای صادرکننده نفت به مدت شش ماه معاونت اجرایی آن سازمان در ژنو را عهدهدار شد.
او همچنین به تدریس حقوق مدنی و حقوق نفت در دانشکده حقوق دانشگاه تهران و دانشکده علوم مالی و حسابداری میپرداخت. مجموعا موحد پیش از انقلاب، هفت کتاب نوشت که دو تای آن حقوقی بود. داستان دریابندری اما خیلی پیچیده شد. او یکی از سمپاتها یا یکی از اعضای عادی حزب توده بود. مدتی بعد از کودتا به دلیل اینکه رژیم پهلوی مطلع شده بود که این شاخه از حزب اقدام به تامین سلاح کرده، اعضای آن بازداشت شدند و حتی دریابندری تا پای حکم اعدام هم رفت اما بالاخره با حدود چهار سال زندان ماجرا جمع شد. حالا دریابندری به بیرون از زندان آمده بود اما کاری نداشت. این بود که به سراغ همان دو همکار قدیمی رفت. یعنی گلستان و موحد.
از زندان که درآمدم دنبال کار میگشتم. شرکت نفت که دیگر نمیتوانستم برگردم. رفتم اداره حقوقی که آقای دکتر موحد آنجا بود. بعد رفتم سازمان برنامه پیش آقای پیرنظر که از بچههای آبادان بود. گفت خیلی خوب اصلاً بیا همینجا. ولی بعد ضمن صحبت گفت که تو مدرک تحصیلی نداری، اینجا اداره دولتی است و مدرک میخواهند. این خودش مشکلی است. بعد یکهو گفتش که آقای گلستان در این فاصله از آبادان به تهران آمده و سازمانی به نام «گلستان فیلم» درست کرده، گمان میکنم بتوانی آنجا کار کنی. من رفتم و هشت نه ماهی آنجا کار کردم. مقدار زیادی فیلم ترجمه کردم.
دو سه بار هم به جنوب رفتم منتها با گلستان اختلاف پیدا کردم. باز دنبال کار میگشتم. دوباره رفتم پیش پیرنظر. گفتم. ببین میتوانی شرکت نفت برای من یک کاری بکنی. چون آنجاها آشنا داشت. گفتش اصلاً یادم نبود. تو بیا برو فرانکلین. من همایون صنعتی را میشناسم، رفیق من است. همانجا تلفن کرد به همایون صنعتیزاده، گفت دوستی دارم که حدود یک سالی است از زندان در آمده و به درد تو میخورد. صنعتی گفت میشناسمش…در صورتی که من آن موقع هنوز فقط «وداع با اسلحه» را منتشر کرده بودم.
گفت میشناسمش و میخواهمش منتها یکخورده گرفتاری دارد. من ده بیست روز دیگر به گلستان گفتم که من باید بروم گفت بسیار خب. مرحمت زیاد و از هم جدا شدیم. رفتم پیش همایون صنعتی. او هم گفت که کارها را ببر خانه انجام بده تا من ترتیب استخدام شما را بدهم. چند ماه دیگر رفتم آنجا دیدم نامهای نوشته به سازمان امنیت که چنین کسی هست و ما میخواهیم استخدامش کنیم. از سازمان امنیت هم جوابی آمده بود که استخدامش بلامانع است ولی مواظبش باشید.» این آغاز حضور دریابندری در انتشارات معتبر آن روزها یعنی فرانکلین بود. حضوری که ده پانزده سال طول کشید. در طول این زمانها، البته دریابندری بیکار نبود. تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل را ترجمه کرده بود و داستان مارک تواین را (بیگانهای در دهکده).
*** عشق فروغ همه چیز را به هم ریخت
موحد در ادامه مسیر زندگی کار خود را کرد و هیچ وقت هم وارد حاشیه نشد ولی داستان زندگی گلستان و دریابندری از طریق دو زن به یکدیگر گره خورده است. ژانت لازاریان، همسر دریابندری بود و فروغ فرخزاد، معشوقه ابراهیم گلستان. داستان ظاهرا به روزی باز میگردد که لازاریان به دفتر گلستان تلفن میکند و میخواهد با دریابندری صحبت کند. فرخزاد میگوید آقا نمیگذارند که تلفن را وصل کنم و لازاریان آنطور که خود میگوید پیغام میدهد که بفرمایید «دریابندری از زندان شاه درآمده و اسیر زندان آقای گلستان شده». با این حال گلستان از این ماجرا روایتی دیگر دارد و میگوید لازاریان به او و فروغ فحاشی کرده است.
ظاهرا همین موضوع هم زمینه جدایی دریابندری و گلستان را فراهم میآورد: «من دیدم با این بحث میان خانم لازاریان و آقای گلستان همکاری من با او امکانپذیر نیست. یادداشتی به آقای گلستان نوشتم و از او بابت همکاری در اینجا تشکر کردم و گفتم که با این اتفاق درست نمیدانم که کارم را در اینجا ادامه بدهم.بعد گلستان آمد و در حالی که یادداشت در دستش بود گفت: «چرا میخواهی بروی؟، کجا میخواهی بروی؟» گفتم یک جایی میروم، کار هم که قحط نیست. گفت:«نه مسئلهای نیست، همین جا باش.» من هم در واقع قبول کردم ولی دیدم که با توجه به این شرایط وجود من آنجا معنی ندارد.»
فروغ البته خود گلستان را هم به هم ریخت.
درگذشت او در سال ۱۳۴۵ حسابی گلستان را به هم ریخت و گلستان دیگر آن آدم سابق نشد. کم کار شد و بعد از اکران محدود «اسرار گنج دره جنی» در سال ۱۳۵۴ به انگلستان رفت و از سال ۱۳۵۹ هم بنای باشکوهی را که حالا خانهاش است خریده و در آنجا زندگی میکند. او در این مدت البته هفت کتاب و دو مصاحبه مفصل هم داشته و روایت بسیاری از اختلافاتش با دریابندری از کتاب مصاحبه اول او با پرویز جاهد بیرون آمده است.
حالا موحد در تهران است و همچنان مشغول تحقیق و نوشتن، گلستان در لندن است و ظاهرا فقط روزگار میگذراند و دریابندری نیز چند روزی است که درگذشته. هفتاد سال بعد از آن سالهای ابتدایی دهه سی که هر سه در آبادان بودند و در روابط عمومی شرکت نفت. روزگار، چه حکایتهایی که ندارد و مردمان چه سرنوشتهای متفاوتی حتی اگر روزی همکار بوده باشند.
توضیحات
*
توضیحات
*