کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۶۸۴۷
تاریخ خبر:

داستان گنج کنارِ بوفه مدرسه و سیاهچال

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا جالبه‌ها… هنوز در اخبار می‌خونیم ‌ کسی دنبال گنج بوده و فلان اتفاق براش افتاده… حالا اینکه گنج کجاست و چرا مردم عادی خبر دارند و سازمان میراث فرهنگی خبر نداره، بحث دیگه‌اییه… و اینکه از کسانی که به دنبال گنج هستند، چه تعدادشون موفق میشن هم مجدد، بحث دیگه‌اییه… چون قاعدتا اگر کسی پیدا کنه که صداشو درنمیاره. فقط صدای کسایی درمیاد که در این راه به فنا رفته‌ن… بنابراین آمار درستی در این زمینه وجود نداره… حداقل آمار رسمیِ قابل ارائه‌ای وجود نداره…

چون اگر هزار نفر هم در راه پیدا کردنِ گنج، کشته بشن و فقط یک نفر، یه دونه کاسه گِلی پیدا کنه، کل جمعیت تهران می‌ریزن تو بیابون‌ها… بگذریم…در دورانِ دبستان، بازار شایعات داغ بود…از دوربین مداربسته ناظم در خانه که مواظب ما هستن و کارهامونو می‌بینن بگیر تا سیاهچالِ در زیرزمین مدرسه برای تنبل‌ها و …تمام پنج سالِ ابتدایی، من کل خونه‌رو شخم زدم و اون دوربین‌ها‌رو پیدا نکردم… هر چی پدرم به تمام مقدسات قسم می‌خورد که : « همچین دوربینی وجود نداره… خونه‌رو ویران نکن.»، باز هم نظرم بر این بود که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه…

در بین تمامِ این شایعاتِ ریز و درشت که عموما هم حاملِ اخبار سیاه و ناامید کننده بود، یک روز، خبری مثل بمب در فضای مدرسه پیچید:
« تهِ حیاط، کنارِ بوفه، زیرِ اون درخته، یه گنج هست.»آقا مسیر زندگی همه‌مون عوض شد. چیدمانِ ایستادن در اولین زنگ تفریحِ بعد از انتشار شایعه‌، به این صورت بود که همه در هر وضعیتی که بودند، کله‌شان به سمتِ بوفه و اون درخته بود… دیگه کسی نمی‌دوید و جیغ و داد نمی‌کرد…در عرضِ چند ساعت‌، سکوتی عجیب بر همه جا سایه افکنده بود… حدودِ ۴۰۰ تا بچه، فقط یکجارو نگاه می‌کردن…

ناظم که فهمیده بود یه جایِ کار میلنگه، دست به کمر بین‌مون راه می‌رفت و سعی می‌کرد بدونِ اینکه جلب توجه کنه، سر از این تغییر رفتار در بیاره…- « جعفری. چته؟… چرا دهنت باز مونده؟» / « افشار…مریضی امروز؟» / « زابلی… حواست کجاست؟چرا عقب عقب راه میری؟…»…خب خدارو شکر، همه جا از این بچه‌ها که همه خیلی دوست‌شون داریم و آمار رو بی‌کم و کاست میذارن کفِ دست معلم و ناظم و مدیر، وجود داره. اون روز هم یکی از این موجودات، دوان دوان خودشو به ناظم رسوند. بعد از خبردار وایسادن و انگشت اشاره رو بالا آوردن و اجازه گرفتن، اِذنِ کلام بهش داده شد:

- « آقا اجازه…آقا اجازه… اونجا جَنجه.» / « چی؟» / « آقا اجازه…آقا اجازه… جَنج.» / « کجا جنگه؟…» / « آقا اجازه … جنج…جنج…»
با وجود اینکه فن بیانِ مناسبی برای خبر چینی نداشت، ولی پشتکار خوبی داشت و بالاخره به ناظم فهموند که جنگ نیست…گنجه.
ناظم هم مثلِ هر آدم دیگه‌ای که می‌تونه در زندگیش، خامِ یه سری بچه بشه، بدون اینکه حرفی بزنه، قدم‌زنون به سمت محل اختفای گنج رفت… نفس‌ها در سینه حبس بود… اون بچه هم مثل معاون کلانتر، روی سر پنجه دنبالش رفت…

به محل مورد نظر که رسید، انگار تازه یادش افتاد که اینجا دبستانه و این موجودات، همون کسانی هستند که موضوع دوربین مدار بسته‌رو هم باور می‌کنن …فکر کنم از نادانیِ خودش و اینکه کنجکاوی و طمع، در لحظاتی اسیرش کرده بود خیلی ناراحت شد. چون یهو برگشت سمت‌مون و همونجور که خط‌کشِ تو دستشو، دور سرش می‌‌چرخوند، شروع کرد هوار کشیدن:- « همه برن سر کلاس… تا ۳ میشمرم… هر کی تو حیاط بمونه، مستقیم میره سیاهچال… بدو ببینم…یک… دو… دو و نیم… دو و هفتاد و پنج … »

به سه نرسیده بود که با به جا گذاشتنِ تعدادی مصدوم، همه جیغ کشون رفتن سر کلاس‌هاشون…یکی از بچه‌ها که به بهانه دستشویی، چند دقیقه‌ای جیم شده بود، قسم می‌خورد که مدیر و ناظم، در محل گنج بودن و داشتن نگاه می‌کردن و حرف می‌زدن. زنگ تفریحِ بعدی، ناظم همه‌رو به خط کرد و رفت پشتِ بلندگو:- « از این لحظه به بعد، هر کی بگه گنج، میره سیاهچال… هیشکی هم نباید اون‌ور رو نگاه کنه…»

مدیر اومد در گوشش یه چیزی گفت.- « چیز…هر کی می‌خواد نگاه کنه… ولی نگه گنج… هیشکی هم سمتِ گنج، یعنی اونجا نمیره…»
دوباره مدیر، یه تذکر دیگه‌ای در گوشش داد… - « چیز… هر کی می‌خواد بره سمتِ گنج. یعنی بره اونجا… ولی نگه گنج، گنج… اون‌جا‌رو میگم.» همه برگشتن اون‌جا‌رو نگاه کردن… - « مگه نمی‌گم کسی گنج‌رو نگاه نکنه؟…» همه برگشتن سمت ناظم… -« اصلا هر کی می‌خواد گنج‌رو…یعنی اون‌جا‌رو نگاه کنه، هر کی هم می‌خواد نگاه نکنه…ولی هر کی کلمه گنج از دهنش دربیاد، من از دوربین‌ها می‌بینم و میره سیاهچال…».

کدخبر: ۴۱۶۸۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر