داستان مشکل حلناشدنی میان ما و آقای مکدونا
روزنامه هفت صبح| در مورد آقای مارتین مکدونا من دچار مشکل بزرگی هستم. فیلمها و سبک فیلمسازی او برای اکثر کارشناسان سینما نشانگر خلاقیت و زیبایی است و از منظر من فیلمهایی غیرمعقول و خستهکننده هستند که برخی سکانسهای ویژهشان در برابر بطالت بقیه فیلم رنگ میبازند. یادم است که طرفدار سفت و سخت فیلم در بروژ بودم و برخی سکانسهای آن را میپرستیدم.
مثل سکانس خودکشی کالین فارل درست همزمان با لحظهای که رفیق صمیمیاش یعنی برندان گلیسون مامور کشتن او شده است و در یک موقعیت عجیب، برندان گلیسون از اینکه رفیقش میخواهد خودش را بکشد، شوکه میشود و او را از مرگ نجات میدهد در حالیکه خودش قرار بوده همان لحظه او را بکشد. این یکی از پرتناقضترین و دراماتیکترین صحنههای خندهدار تاریخ سینماست.
حالا که داریم با هم گپ میزنیم، بگویم که در فیلم خوک مانی حقیقی هم چنین موقعیتی شکل میگیرد؛ وقتی که حسن معجونی از این دلخور است که چرا هدف قاتل زنجیرهای که به جان کارگردانهای مشهور افتاده و سر آنها را قطع میکند، قرار نمیگیرد و شک میکند که نکند کارگردان خوب و معروفی نیست و در حال گله و شکایت از این ماجراست که مادرش شیرین یزدانبخش از راه میرسد و به او دلداری میدهد که ناراحت نباش پسرم حتما سراغ تو هم میآید و تو را هم میکشد!
بگذریم. برگردیم سر بحث اصلیمان. دو فیلم آخر مکدونا با استقبال گستردهای روبهرو شدهاند. اولی آنها، سه بیلبورد در میزوری که اسکار برای مکدونا به همراه آورد و بهخاطر ایجاد موقعیتهای خاص مورد توجه بینندگان و منتقدان قرار گرفت. در سه بیلبورد در میزوری احساس میشد که فیلمساز آنقدر مفتون و مشغول موقعیتهای استثنایی و معنادار و تکاندهنده است که از شخصیتها و روابطشان غافل شده است. حالا هم ارواح اینشراین که بهشدت مورد تحسین قرار گرفته است، بهخصوص در ایران که همگان را مسحور کرده است.
در ارواح اینشراین هم ما با منطقهای دورافتاده و یک اکوسیستم بسته و آدمهایی غیرمعمول روبهرو هستیم با یک طنز جذاب در رفتار و روابطشان. همان فرمولی که در سه بیلبورد در میزوری هم جواب داده بود. راستش 45دقیقه اول فیلم هم برای من اینگونه بود. فضای روستایی و تم رفاقت و مطالعهای در باب ارزش زندگی و اینکه رفاقت روزمره مهمتر است یا تالیف یک اثر ماندگار.
و البته مجموعهای از آدمهای خاص و تنها و منزوی در کنار تصاویر خارقالعاده از طبیعت منحصر بهفرد منطقه، همه اینها فیلم را به ضیافتی استثنایی بدل کردهاند، اما از جایی، فیلم به دستانداز میافتد. دقیقا از وقتی که برندان گلیسون تهدید خود را عملی میکند. نمیگویم کدام تهدید که کسانی که فیلم را ندیدهاند دچار خسران نشوند. اما پس از این تهدید مدام موقعیتهای فیلم تکرار میشوند. همان جاده، همان آدمها و همان حرفها و همان دورنماها.
کلی ملاقات بین آدمها داریم و دیالوگهایی که با افراط در طعنه و تلمیح نوشته شدهاند و قرار است به شکل غیرمستقیم حکمت مستتر در فیلم را به تماشاگر منتقل کنند. فیلم بر مبنای حرف و مکالمه پیش میرود و البته مناظر طبیعی. اما برای من پس از 45 دقیقه اول تمام شده است. در ارواح اینشراین تمام موقعیتهای زیبایی که در نیمه اول فیلم سازماندهی میشود بهتدریج در پای یکی دو ژست سینمایی بیمنطق و خونآلود قربانی میشوند. فیلم قرار است دلتنگکننده باشد اما در ورای این تلاش دلتنگکننده، هیچ ساحل نجاتی وجود ندارد. شخصیتها تلف میشوند و موقعیتها فدای خودنمایی نمایشی کارگردان.
ایرلند در بسیاری از فیلمهای مهم تاریخ سینما حاضر بوده است. و فرهنگ خاص و جذاب و روحیه شهروندانش. همین سال پیش فیلم بلفاست را داشتیم. یا مثلا دو سال قبل فیلم بروکلین که درباره مهاجرت ایرلندیها به آمریکا بود. یا در دهه نود که فیلم بهنام پدر جیم شریدان و قبلتر از آنهم دختر رایان فیلم مشهور دیوید لین که اتفاقا به لحاظ لوکیشن و شخصیتها بسیار شبیه همین فیلم ارواح اینشراین بوده است. برای من بهترین فیلم در حال و هوای ایرلند مطمئنا مرد آرام جان فورد است. شاهکار طنزآمیزی که هنوز هم غنی و قدرتمند است و از بهترین فیلمهای فورد کبیر.
حرف فورد شد، نمیدانم خانواده فيبلمن را دیدهاید یا نه. در انتهای فیلم دیوید لینچ فیلمساز مشهور معاصر در نقش جان فورد کهنسال ظاهر میشود و یک درس نایاب کارگردانی را به اسپیلبرگ نوجوان (همان فيبلمن) یاد میدهد. سال 2022 در مجموع سال درخشانی برای سینما نبوده است. پارسال ما با فیلمهایی مثل ماشین من را بران، آخرین دوئل، آنت، آخرین شب در سوهو، قدرت سگ، تراژدی مکبث، لیکوریش پیتزا، بلفاست، وست ساید استوری، گزارش فرانسوی، راکت سرخ، بدون حرکت ناگهانی، قهرمان، کوپه شماره 6، بدترین آدم روی زمین، دست خدا، کارتشمار، فرانس و ریکاردو بودن، نمایی متنوع از سینما و ژانرهایش پیش چشممان گسترده شده بود.
موزیکال، کمدی، وسترن، تریلرهای فانتزی، درامهای تاریخی و… با طنینهای فرهنگی از ژاپن و ایران و نروژ و اسپانیا و ایتالیا و ایرلند و فنلاند و البته آمریکا. اما امسال سالی رخوتناک و یکنواخت بوده. بهنظرم فیلمهایی مثل جنایتهای آینده از کراننبرگ، زمان آرماگدون از جیمز گری، خانواده فيبلمن از اسپیلبرگ، تصمیم به رفتن از پارک چان ووک و ستارهها سرظهر ساخته کلر دنی و با کمی ارفاق مثلث غم ساخته اوستلاند از فیلمهای نسبتا بهتر امسال بودند. در مقایسه با سال گذشته سینمای 2022 سینمای فقیری بوده است. خیلی فقیر. خیلی هم برگ برنده دیگری باقی نمانده است. در مجموع سال 2022 در مقایسه با سال قبل، حرف چندانی برای گفتن نداشته است. امیدمان به سال بعد است. به 2023.